چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

من, باراک حسین اوباما


من, باراک حسین اوباما

سه شنبه ۴ نوامبر ۲۰۰۸, ساعت ۶ ۵۷ صبح, اولین و تنها رأی در دوران اقامتم در آمریکا را برای باراک حسین اوباما به صندوق ریختم در حوزه انتخابیه ۸۸ جایی که من زندگی می کنم مامور آفریقایی آمریکایی گواهینامه رانندگی ام را گرفته بود و در فهرست ثبت نامی ها دنبال اسمم می گشت همکارش, زنی جوان و کره ای آمریکایی, با لبخند گفت «شما دومین نفری هستید که رأی می دهد» یک آفریقایی آمریکایی دیگر, باجه رأی را نشانم داد و مطمئن شد که پرده پلاستیکی سیاه پشت سرم درست بسته شده است

سه‌شنبه ۴ نوامبر ۲۰۰۸، ساعت ۶:۵۷ صبح، اولین و تنها رأی در دوران اقامتم در آمریکا را برای باراک حسین اوباما به صندوق ریختم. در حوزه انتخابیه ۸۸- جایی که من زندگی می‌کنم مامور آفریقایی-آمریکایی‌ گواهینامه رانندگی‌ام را گرفته بود و در فهرست ثبت‌نامی‌ها دنبال اسمم می‌گشت. همکارش، زنی جوان و کره‌ای-آمریکایی، با لبخند گفت «شما دومین نفری هستید که رأی می‌دهد». یک آفریقایی-آمریکایی دیگر، باجه رأی را نشانم داد و مطمئن شد ‌که پرده پلاستیکی سیاه پشت سرم درست بسته شده است. از نزدیک و به‌شخصه به آن ماشین بزرگ نگاه کردم. بار اولی بود که آن را می‌دیدم. این دستگاه کهنه ارج‌مند دموکراتیک، لب‌ریز از خاطرات تاریخی‌ای که میان قطعات درهم ‌پیچیده‌اش پنهان شده، حالا مثل غولی سالخورده ‌روبه‌رویم ایستاده بود، و پیش‌بینی‌های مرددی درباره آن روز زیبای پاییزی لابه‌لای چرخ‌هایش داشت. می‌گویند این آخرین‌باری است که در نیویورک از این دستگاه‌های قدیمی استفاده می‌شود. من اما بلد نبودم چطور ازش استفاده کنم. آیا کسی در نوامبر ۱۹۵۲- وقتی من فقط یک سالم بود - با این دستگاه به دوایت آیزنهاور رأی داده؟ یعنی او می‌دانسته رئیس‌جمهوری که دارد انتخاب می‌کند چندماه بعد [در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲] این امکان را از من خواهد گرفت که در جوانی‌ام در ایران با یکی از این ماشین‌های رأی‌گیری روبه‌رو شوم و طرز کارشان را یاد بگیرم؟! سرم را برگرداندم و از لای آن پرده پلاستیکی از افسری که پشتش ایستاده بود پرسیدم که این دستگاه چطور کار می‌کند. خیره نگاه کرد و گفت که دستورالعمل‌اش سمت چپم هست؛ «بخوانید». همین کار را کردم. اول باید پرده پشت‌سرم را می‌کشیدم. بعد اهرم قرمز را به منتهی‌الیه سمت راست می‌چرخاندم. این کار را هم کردم. یک اطمینان‌خاطر مکانیکی‌ای در این حرکت بود. دریچه گزینه‌ها با اسم‌هایی غریبه و آشنا مقابلم باز شد.

دستورالعمل می‌گفت: سپس روی تابلوی مقابل خود، انتخاب‌تان را علامت بزنید. این کار را هم کردم: دکمه سیاه کوچک را مقابل نام باراک اوباما («حسین»اش از قلم افتاده بود) چرخاندم؛ درست بالای نام جو بایدن به عنوان معاون‌اش، و فهرست کامل دموکرات‌های دیگری که در انتخابات بودند. بعد از همه این‌ انتخاب‌ها، مطمئن شدم که آن ایکس سیاه پررنگ (درست شبیه نام خانوادگی مالکوم) جلوی اسم باراک اوباما و جو بایدن و همه آن دموکرات‌های دیگر قرار گرفته است. حالا باید آن اهرم قرمز را به منتهی‌الیه سمت چپ، یعنی سر جای اولش، برمی‌گرداندم. دستورالعمل اینطور می‌گفت و من هم همان کار را کردم. دستگاه صدایی داد که یعنی «تمام». انتخاب من ثبت شده بود. من به باراک («حسین» از قلم افتاده) اوباما رأی داده بودم. آن سه‌شنبه سرنوشت‌ساز برای نیویورک، روزی دراز و پرماجرا بود. همه جا را صدای «تاریخ» پرکرده بود. بچه‌ها بیش از همه به چشم می‌آمدند - بزرگ‌ترها آورده بودندشان تا در صفوف رأی و جلوی پوسترهای تبلیغاتی عکس‌شان را‌بردارند. مردم با دیدن طول صف برنامه روزانه‌شان را از نو تنظیم می‌کردند، شب را با دوستانی قرار می‌گذاشتند تا دور هم جمع شوند، از رستوران کوچک چینی غذای آماده بگیرند، زل بزنند به صفحه تلویزیونی که آرای الکترال را نشان می‌داد، و منتظر نتیجه پنسیلوانیا، اوهایو، و فلوریدا بمانند - ایالت‌هایی که معلوم نبود رأی‌شان به نفع چه کسی می‌چرخد - و بعد درست رأس ساعت ۱۱ شب به وقت شرقی آمریکا بود که تصویر وولف بلیتزر در سی‌ان‌ان و کیت اولبرمن در ام‌اس‌ان‌بی‌سی، کهکشانی شد و باراک اوباما را به عنوان رئیس‌جمهور منتخب اعلام کردند. از پنجره آپارتمان‌مان در محوطه دانشگاه کلمبیا در شمال‌غرب منهتن، می‌توانستیم صدای انفجار فریادهای سرخوشانه و بی‌اختیاری را بشنویم که اولش به زمزمه می‌مانست و آرام‌آرام بالا گرفت اما دنباله داشت؛ درست مثل موومان «بولرو»ی راول که آن‌طور آهسته اوج‌ می‌گیرد. شادی آهنگین از هارلم شروع شد، به شمال و شرق ما کشیده شد، و به‌آهستگی سرتاسر شهر را تا جنوب و غربش در بر گرفت. فریادهای شاد مردم عادی مانند فلوت‌، کلارینت‌، باسون، آبوا، ترومپت، ساکسیفون، شیپور، و ترومبون انسانی در این ارکستراسیون سمفونی، سرور فی‌البداهه‌ای می‌نواختند. در فضای آن شب می‌شد حضور الا فیتزجرالد، ماهلیا جکسون، بیلی هالیدی، و لوییس آرمسترانگ را حس کرد. راه از هارلم تا میدان تایم، پر بود از جوانانی که به خیابان‌ها ریخته بودند و خودروهایی که بوق می‌کشیدند. خلوت خانه‌هاشان و عزلت اتاق‌های نشیمن‌شان هیچ نمی‌توانست آن انفجار شادی را در خود بگنجاند.

در بیش از ۳۰ سالی که در این کشور زندگی کرده‌ام، هرگز چیزی شبیه این ندیده بودم: فوران آنی این شادی حساب‌نشده و چنین جوششی از لذت نشئه‌آور؛ صرفا به خاطر زنده‌بودن و دیدن این طلوع تجدید پیمان با تاریخ. روز بلندی بود برای آدم‌های عادی؛ آن هم پس از شمار طولانی‌تری از سال‌ها و دهه‌ها و پس از مصیبتی به نام «جورج دبلیو بوش». ولی چه منظره خجسته‌ای بود برای جهان که بالاخره می‌توانست آهی از سر آسودگی بکشد، تا از این کابوس چشم باز کند، و روشنایی را ببیند؛ ببیند که خیر، قابل ‌تحقق است! برای همه ما- مایی که آن اطراف بودیم، آن لحظه را آن‌جا بودیم، این‌گذار را می‌دیدیم، و (در دل‌پذیرترین رویاهای‌مان، اگر نه در لعنت‌شده‌ترین توهمات دوزخی‌مان) خیال می‌کردیم آمریکا می‌تواند چیزی جز این باشد که هست- آن لحظه، لحظه‌ای آرامش‌بخش بود؛ یک تغییر ناگهانی در آنچه پیش‌رو است و چشم‌اندازی از امید. حتی اگر اوباما نتواند هیچ از آنچه قول داده را عملی کند، چیزی از آن شب کم نمی‌شود. آن یک شب، او به ابدیت تعلق داشت؛ به میراث آن کشتی‌ها که برده‌های آفریقایی را به ساحل‌های آمریکا آوردند، به میلیون‌ها آفریقایی-آمریکایی که شأن خود را بالاتر از تن‌دادن به نژادپرستی دانستند، مبارزه‌شان را ادامه دادند، و با تعصبی سبوعانه روبه‌رو شدند، اما باز به انتظار پیروزی خود صبر کردند. تلویزیون جسی جکسون، مبارز سالخورده جنبش حقوق مدنی آمریکا، را نشان می‌داد که داشت در مقابل میلیون‌ها تن دیگر اشک می‌ریخت. همه جهان او را تماشا می‌کردند؛ اشک‌های او و اشک‌های آفریقایی-آمریکایی‌ها را، جوان و پیر، که رنج‌های پدران و مادران خود را به یاد می‌آوردند، اسارت آنان، گذشته‌شان... و اینک چنین لحظه آرامش‌بخشی! چه افتخاری بالاتر از این‌که زنده باشی و جزئی از این لحظه. که چنین لحظه‌ای را شاهد باشی، و برایش رأی‌ای خاموش و ناچیز داده باشی! آن شب به مالکوم ایکس تعلق داشت، به دو بویز، به مارتین لوتر کینگ، به بروکر تی. واشنگتن، به فردریک داگلاس، به هریت تـِبمن، میلس دیویس، جیمز بالدوین، ریچارد رایت، زورا نیل هرستون، رالف الیسون، تونی موریسون، مایا آنجلو؛ تعلق داشت به هر روح مبارزی که در برابر جور نژادپرستی سفیدها ایستاد، به ظلم نه گفت، و از شأن این مردم به نمایندگی از شأن تمامی بشریت دفاع کرد؛ فقط به این خاطر که عمرش به دیدن طلوع آن روز قد بدهد. این نسل جدید، چیزهای زیادی دارد که دوباره درباره‌شان فکر کند و حتی در پی تصحیح‌شان بیفتد؛ از فروپاشی اقتصادی آمریکا تحت لوای سرمایه‌داری درنده‌ای که میلتون فریدمن آن را تجویز کرده بود گرفته تا امپریالیسم نومحافظه‌کارانه‌ای که دولت بوش منادی‌اش شد. به این معنا، پیروزی باراک اوباما فرصتی تاریخی برای آمریکایی‌هاست تا کشورشان را نجات دهند و در پی آن باشند که آمریکا را در مسیری منصفانه‌تر و شایسته‌تر قرار دهند؛ هم در بُعد داخلی و هم در بُعد جهانی.

اما آیا اوباما موفق می‌شود؟ آیا او صرفا چهره‌ای تازه برای امپریالیسم آمریکایی است، یا این‌که چالش تاریخی بازگرداندن کشورش به مسیر انسانیت را می‌بیند و مسوولیت‌های خود را به عهده می‌گیرد و وظایفش را محقق می‌کند؟ هیچ‌کس نمی‌تواند به این پرسش‌ها پاسخ دهد. و البته آنها را تنها زمانی می‌توان پرسید که این آزادی آرامش‌بخش آفریقایی- آمریکایی‌ها و به حاصل ‌نشستن استقامت آنان و خواست‌‌شان برای احقاق آزادی خود و جست‌وجوی‌شان در پی خوشبختی را جشن گرفته باشیم. به مثابه یک دلالت رهایی‌دهنده، باراک اوباما به عنوان یک سمبل رهایی‌بخش از باراک اوبامای سیاستمدار جلوتر است. او هرگز نمی‌تواند به آنچه خود از مهار رهانده، برسد. در این یک سال انتخاباتی، پیش‌تر دوبار علیه موضع اوباما بر سر فلسطین نوشته‌ام. هر دوی این موقعیت‌ها برای من دل‌آزار بودند؛ چون داشتم به مظهر چیزی حمله می‌کردم که در کشور متبوعم و جایی که فرزندانم به ‌او می‌گویند وطن، عزیزترین می‌دارم. من به اوباما نگاه می‌کنم و مالکوم ایکس را می‌بینم؛ زنده‌شده، تهذیب‌شده، با متانت و خیراندیشی‌ای در جانش که خود آن قهرمان همه عمرم هیچ‌گاه نتوانست داشته باشد. به اوباما نگاه می‌کنم و دو بویز را می‌بینم؛ بازگشته برای این‌که آموزه‌های جهان شمول خیرخواهانه آن تازیانه هشیاری نقادانه‌اش را به نواده آفریقایی خود عاریه دهد. هم ما و هم خود باراک اوباما یادمان هست که او «باید» چه چیز را نمایندگی کند؛ حتی اگر نتواند.

رأی‌ای که من به اوباما دادم، درسی از تواضع برایم داشت؛ در دنیایی از ازدحام واقعیت‌های خشن، دنیایی که همواره این خطر هست که قضاوت‌های تیز، ره به بی‌کنشی افلیج‌گونه ببرد. اکتبر [مهرماه] بود که یک لیبرال برجسته آمریکایی در سخنرانی‌اش در کنفرانسی در «مرکز فلسطین» واشنگتن دی‌سی که من هم در آن سخنرانی داشتم، گفت: «من به اوباما رأی نمی‌دهم. به رالف نیدر رأی می‌دهم». او به‌درستی گفت که مشاور ارشد اوباما در امور خاورمیانه، دنیس رأس است و رأس یکی از [آدم‌های آیپک AIPAC - یکی از اصلی‌ترین لابی‌های اسرائیلی در آمریکا] است و همچنین یکی از بنیانگذاران «انیستیتوی واشنگتن برای سیاست خاور نزدیک». معلوم است که می‌توان پرسید: «چه چیز تازه‌ای در اوباما هست»؟! ولی دیگر حنای این‌جور نئولیبرالیسم (که در این کشور به عنوان «چپ» شناخته می‌شود) برای من رنگی ندارد. اینها همان‌هایی هستند که معتقدند حمله ایالات‌متحده به افغانستان، جنگی به‌جا بود. در سال ۲۰۰۴، رأی آنان به رالف نیدر به معنای رأی به جورج دبلیو بوش بود، و در سال ۲۰۰۰ نیز به بهای رئیس‌جمهور نشدن ال گور تمام شد. البته این اصلا به معنای زیر سوال ‌بردن انگیزه رالف نیدر برای نامزدشدن نیست. او عمری است که در این کشور، صدای خِرَد و پاکی بوده و دقیقا به همین خاطر، بختش برای ریاست‌جمهوری بر این کشور، کمتر از بخت یک گلوله برف برای باقی‌ماندن در میان آتش جهنم بوده است. از زمان ریاست‌جمهوری رونالد ریگان در دهه ۸۰ میلادی، محوریت سیاست در آمریکا چنان به راست غلتیده که نسل‌ها طول می‌کشد تا به هر تعادلی که فکرش را بکنید، برسد! زمانه خلوص‌نیت و سیاسی‌کار نبودن، مدت‌هاست که سپری شده است. سخنرانی اوباما در آیپک (AIPAC) یکی از فراوان ننگ‌ها بر چهره او و کارزار تبلیغاتی‌اش است. تبری‌جستن او از پیشوای همه عمرش، ارمیا رایت، حتی بدتر هم بود. بدتر از آن، سخنرانی او در روز پدر بود که جانب نژادپرستانه‌ترین انگ‌ها درباره مردان سیاهپوست را گرفت؛ همان انگی که آنان را پدرانی وظیفه‌نشناس در قبال فرزندانی می‌داند که مادران‌شان آنها را به‌تنهایی بار می‌آورند. ولی چه می‌توان کرد با جیغ سرخوشانه دختری نوجوان در هارلم [محله‌ای محقر در نیویورک که به ساکنان سیاهپوستش شناخته می‌شود] و پشت‌بندش اشک‌های دخترک؛ وقتی معلوم می‌شود اوباما رأی آورده است؟ انتظار دارید همواره و بی‌امان بتوان آن دخترک (و نه اوباما) را واداشت که رنج و مصیبت خواهران و برادران افغان، عراقی، فلسطینی، یا لبنانی خود را ببیند و با آنان هم‌دردی کند؟! چیزهای بیشتری درباره اوباما هست که ننگی بر کارزار تبلیغاتی او می‌مانند. مهم‌ترین‌اش، خوش‌رقصی او برای به‌دست‌آوردن آن به‌اصطلاح «رأی یهودی‌ها» بود.

به‌تکرار گفته‌ام که درک اخلاقی اوباما وقتی به فلسطین برسد، کم می‌آورد. اما سوی دیگر این معادله، این است که همان هیچ کاری که او برای به‌دست‌آوردن سحر صهیونیست‌های آمریکایی انجام نداده، در حقیقت آنها را راضی کرده است. آنها به‌سادگی خودشان را در اردوگاه‌های هر دو طرف جا داده‌اند: جو لیبرمن - مامور کبیر اسرائیل - در اردوگاه مک‌کین حاضر است، و دنیس راس هم در اردوگاه اوباما. این‌طوری هرکس که رئیس‌جمهور آمریکا شود، مک‌کین یا اوباما، به‌هرحال آیپک در کاخ‌سفید هست. ولی کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند. وقتی اوباما به فلوریدا رفته بود تا باز هم رأی‌دهنده‌ها را متقاعد کند که واقعا به نفع اسرائیل کار خواهد کرد، به ‌او در یک کنیسه گفتند که به او رأی خواهند داد فقط به شرطی که «اسمش را به باری تغییر دهد». اوباما باز هم تلاش کرد با عوض‌کردن ریشه اسم کوچکش به یک ریشه عبری، قضیه را لاپوشانی کند. باراک از ریشه عربی ب‌رک است؛ به معنای مبارک. او به اعضای کنیسه اطمینان‌خاطر داد که: «فکر کنم مردم نباید نگران این اسم باشند. چون برداشت من این است که این اسم در عبری در واقع به معنای صاعقه است. خود شما هم یک نخست‌وزیر با نام باراک در اسرائیل داشته‌اید! به نظرم اسم من باید تا حدی برای حضار در این کنیسه آشنا باشد.» میلیون‌ها یهودی جوان و مترقی بین حامیان اوباما بودند که چنین رفتار نژادپرستانه‌ای به نام آنان، حسابی به زحمت‌شان انداخت. آنان کلی توجیه ارائه می‌کنند که چرا اوباما آن‌طور عمل کرده‌است. ولی هیچ توجیهی مثل این توجیه، دور از واقعیت نیست که در این باشکوه‌ترین لحظه تاریخ آمریکا، قرار است متعصب‌های حامی اسرائیل این لحظه را با کوته‌نظری کذب‌آلود خود پیوند بزنند و آن را تا سطح خود پایین بیاورند؛ آن هم درست زمانی که روح آمریکا میل دارد آن را بالا ببرد! این است که آن یهودی متعصب در کنیسه می‌گوید اگر رأی مرا می‌خواهی، اسمت را بگذار باری! باراک حسین اوباما اسمش را به باری تغییر نداد و با این حال به عنوان رئیس‌جمهور آینده ایالات‌متحده انتخاب شد. پس اعضای آن کنیسه در فلوریدا چه شدند؟ باراک حسین اوباما، فلوریدا را برد؛ آن هم نه با تفاوتی اندک.

این پیروزی‌اش به خاطر فعالیت‌های قهرمانانه و ستودنی نسل‌هایی از یهودیان مترقی بود. من عاقبت به خاطر همه آن دلایل درست به اوباما رأی دادم؛ دلایلی که در یک رقابت تبلیغاتی فرسایشی، بالا و پایین شدند و گاه به دلایلی تبدیل شدند که به خاطرشان به او رأی ندهم. من به اوباما رأی دادم چون خشم نجیب مالکوم ایکس با متانت در دو کتاب او («بی‌باکی امید» و «رویاهایی از پدرم») طنین انداخته بود. با وجودی که او به‌سختی تلاش می‌کند آهنگ صدا و انگاره‌های سخنان مالکوم ایکس را پنهان کند، اما همچنان می‌توانیم صدای انقلاب مسلمانان را بشنویم که از پس سلوک نجیبانه و دوست‌داشتنی اوباما خود را نشان می‌دهد. به اوباما رأی دادم به خاطر آن دو دهه طولانی و تاثیرگذار که او از آوای پیامبرانه ارمیا رایت بهره برد؛ خداشناس رهایی‌بخشی که عنوان کتاب اوباما - «بی‌باکی امید»- وامدار اوست و اوباما را با آوای اخلاقی ماندگار یک ملت موعظه کرده است. به اوباما رأی دادم به خاطر شهامتی که او زمانی داشت تا از بیل آیرز یاری بگیرد؛ صدای مبارز جنبش حقوق مدنی، همان که جان مک‌کین و سارا پی‌لن، یک «تروریست وطنی» خواندند. اگر بیل آیرز زمانی چیزی در اوباما دیده که ارزش رفاقت داشته، پس لابد زمانی چیز خوبی در اوباما بوده است. به اوباما رأی دادم چون او زمانی با رشید خلیدی رفاقت داشته و به واسطه او با ادواردسعید بر سر یک میز نشسته و باید هنوز طنین اعتراض به آواره‌کردن فلسطینیان- به شیوه‌ای که تنها ادوارد سعید می‌توانست ادایش کند- در گوش‌های او باشد. شاید اوباما اینها را مصلحتی برمی‌شمرد تا به جای یاری آن صداها و آن بینش‌‌ها، مزدورهای آیپک (AIPAC) را داشته باشد که اکنون گرد او را گرفته‌اند و سیاست‌خارجی او را در حوزه منافع خود برایش تعریف می‌کنند. ولی وقتی او با دنیس راس و دیگر ماموران آیپک (AIPAC) در اتاق بیضی‌شکل‌اش بنشیند تا تصمیم بگیرد که درباره فلسطین، لبنان، عراق، ایران، یا افغانستان چه تصمیمی بگیرد، من صرفا می‌توانم امیدوار باشم و تصور کنم که نفس ِ گذشتگان او - از مالکوم ایکس گرفته تا ارمیا رایت یا بیل آیرز و ادوارد سعید - در او نجابت و شهامت باقی گذاشته باشد؛ ولو ذره‌ای مثل میلیون‌ها آمریکایی بی‌خانه و بی‌زبان، قدرتی ندارم تا اوباما را به کنیسه احضار کنم (یا کلیسا، یا مسجد - اگر برای کسی مهم است) و این گستاخی را داشته باشم که به او بگویم در صورتی به ‌او رأی می‌دهم که نام خود را از باراک به نامی دیگری تغییر دهد که به ذائقه من خوش‌تر می‌آید. اگر اسم او جورج دبلیو بوش هم بود و همین جسارت امیدواربودن را داشت، من باز هم به او رای می‌دادم. همه آنچه من داشتم، یک رأی بود؛ و مثل میلیون‌ها آدم عادی دیگر شهرم، آن یک رای را هم برای او به صندوق ریختم.

به او رای دادم چون نیمه‌هوشیاری اخلاقی نامیرای آمریکایی‌ها، در طول عمر همراه او بوده است. اگر او در مطالعات و نوشته‌هایش و در فعالیت‌های اجتماعی و الهامات سیاسی‌اش، همراهی بهترین و نجیب‌ترین و دلیرترین‌هایی را داشته که این کشور می‌توانسته عرضه کند- از مالکوم ایکس گرفته تا ارمیا رایت و از بیل آیرز تا ادوارد سعید- پس لابد آنان نیز در او چیز باارزشی دیده بوده‌اند. اگر اوباما در پی همراهی آنان بوده و آنان نیز او را لایق خود می‌دانسته‌اند، پس بیش از رای من ارزش داشته است.

آیا اوباما چهره تازه‌ای برای امپریالیسم آمریکایی است، یا آمریکا را به مهار انسانیت در می‌آورد؟ برای پاسخ‌دادن، خیلی زود است ولی همین‌حالا هم در روزهای پس از انتخاب‌شدن اوباما، دو نشانه بدشگون دیده شده است. اولی، انتصاب راحم اسرائیل امانوئل بوده است؛ یک شهروند اسرائیلی و کهنه‌سرباز ارتش اسرائیل، کسی که موضعش درباره فلسطین و عراق حتی نسبت به موضع جورج دبلیو بوش نیز دست‌راستی حساب می‌شود، کسی که پدرش در روزهای «نکبت» فلسطینیان، عضو نیروهای بدنام ایرگون ِ مناخیم بگین بوده است. خاخام مایکل لرنر هم به رابطه دیگری بین انتصاب راحم امانوئل و پیام افسرده‌کننده‌ای اشاره کرده که این انتصاب برای فعالان ضد جنگ و فعالان مسائل داخلی دارد. خاخام لرنر هشدار می‌دهد: «این فقط برای نیروهای صلح‌طلب و آشتی‌طلب ناخوشایند نیست که راحم امانوئل در کاخ‌سفید شنودشان می‌کند و تصمیم می‌گیرد چه کسی با رئیس‌جمهور صحبت کند. امانوئل مطمئنا اوباما را از همه واعظان مترقی و آنهایی از ما که خودمان را چپ مذهبی می‌نامیم، دور نگه می‌دارد. این یعنی التزام ما به پوشش درمانی تک‌والدی‌ها، مالیات کربنی برای محافظت از محیط‌زیست و یک راهبرد امنیت ملی مبتنی بر خیرخواهی که یک طرح کلان جهانی را به کار ببندد، در کاخ سفید به سد امانوئل برمی‌خورد.» ولی بگذار این‌طور باشد! در این موقعیت تاریخی، هرچند «همزمان ارزش شادی و اندوه دارد».

پیش از همه باید این انتخابات نجات‌دهنده را جشن بگیریم و این شادی را با هیچ دودلی خام و ناروایی، منغص نکنیم. این لحظه به آفریقایی- آمریکایی‌ها تعلق دارد و به نسل‌ها و قرن‌ها رنج و مشقتی که آنان تاب آورده‌اند. این جشن با درک روشنی از این واقعیت همراه است که تبعیض مبتنی بر رنگ پوست، دیگر مشکل قرن بیست‌ویکم نیست. هر نگرانی‌ای در این لحظه، باید در حد گمانه‌زنی‌هایی تئوریک در انتظار ماه‌ها و سال‌هایی باقی بماند که متعاقب روز سرنوشت‌ساز سه‌شنبه ۲۰ ژانویه ۲۰۰۹ می‌آیند؛ روزی که یک آفریقایی- آمریکایی کاریزماتیک منحصربه‌فرد، روی آن پله‌های تاریخ‌ساز کنگره ایالات‌متحده می‌ایستد، دستش را روی کتاب‌مقدس می‌گذارد و با آوایی که از مالکوم ایکس آموخته، برای ریاست‌جمهوری‌اش سوگند می‌خورد: «من، باراک حسین اوباما، رسما سوگند می‌خورم...» در کنار میلیون‌ها آمریکایی عادی، نجیب، دلیر، و امیدوار که به او رای داده‌اند و این لحظه را ممکن کرده‌اند، جهان به همه دلایل باید به این فرصت بپیوندد و به نجابت مغرورانه این صدا گوش کند. جهان او را در قبال آن صدا- صدای مالکوم ایکس- مسوول می‌داند؛ حتی بیش از آن سوگند رسمی.

حمید دباشی

استاد کرسی مطالعات ایران شناسی و ادبیات تطبیقی در دانشگاه کلمبیای نیویورک

ترجمه: هادی نیلی

تیتر اشاره این ترجمه به تایید نویسنده رسیده است و با اجازه ایشان منتشر می‌شود.