یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

آیینه عبرت


آیینه عبرت

هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینه عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده، دوم دجله، بر خاک مدائن ران‌
خود دجله چنان گرید، صد دجله‌ خون گویی …

هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان

ایوان مدائن را آیینه عبرت دان

یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن

وز دیده، دوم دجله، بر خاک مدائن ران‌

خود دجله چنان گرید، صد دجله‌ خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان‌

بینی که لب دجله کف چون به دهان آرد

گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان‌

از آتش حسرت بین، بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کاتش کندش بریان؟

بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده‌

گرچه لب دریا هست، از دجله زکات استان‌

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل‌

نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان‌

تا سلسله‌ ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان‌

گه‌گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان‌

دندانه‌ هر قصری پندی دهدت نو نو

پند سر دندانه، بشنو ز بن دندان

گوید که: تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون‌

گامی دو سه بر ما نه، و اشکی دو سه هم بفشان‌

از نوحه‌ جغد الحق ماییم به درد سر

از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری، کاندر چمن گیتی‌

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان!

گویی که نگون کرده‌ست ایوان فلک‌وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیده من خندی کاینجا ز چه می‌گرید؟

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه‌

نه حجره‌ تنگ این، کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه‌

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم‌

خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کو را ز شهان بودی‌

دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان صفه کز هیبت او بردی‌

بر شیر فلک حمله، شیر تن شادُروان

پندار همان عهد است از دیده‌ فکرت بین‌

در سلسله‌ درگه، در کوکبه‌ میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه‌

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان‌

نی نی که چو نعمان بین، پیل افکن شاهان را

پیلان شب و روزش گشته به پی دوران‌

مست است زمین، زیرا خورده ست به جای می‌

در کاس سر هرمز، خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا

صد پند نو است اکنون در مغز سرش پنهان‌

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین‌

بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان‌

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی‌

کردی ز بساط زر، زرین تره را بُستان‌

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو

زرین تره کو بر خوان؟رو<کم ترکوا> برخوان‌

گفتی که کجا رفتند آن تاجوران؟ اینک‌

ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان‌

بس دیر همی زاید آبستن خاک، آری‌

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبُن‌

ز آب و گل پرویز است آن خُم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده ست

این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زیشان‌

خاقانی، از این درگه دریوزه‌ عبرت کن‌

تا از در تو زین پس، دریوزه کند خاقان‌

گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری‌

تو زاد مدائن بر سُبحه ز گل سلمان

اخوان که ز راه آیند، آرند رهاوردی‌

این قطعه رهاورد است از بهر دل اخوان‌

خاقانی شروانی‌



همچنین مشاهده کنید