جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

خواب و خیال در چنبر چرخ گردون


خواب و خیال در چنبر چرخ گردون

داستان زندگی فردی که در ابتدای سن نوجوانی با مشکلات زندگی روبرو شد با ایستادگی از گردنه های سخت زندگی عبور کرد ولی

در تابستان سال ۳۷ خانواده محمود تازه از ده به شهر آمده بودند. محمود در دبستان روستای مجاور ده خودشان تا کلاس ششم درس خوانده بود و تصدیق کلاس ششم را داشت. هنگام ثبت نام دبیرستان فرارسید وقتی به تنها دبیرستان دولتی شهر مراجعه کرد به وی گفتند که برای کلاس هفتم ، جا ندارند . محمود نمی دانست چکار کند . بخانه آمد و موضوع را با مادرش در میان گذاشت . با مادرش رفتند نزد آقای احدی ، همولایتی و صاحبخانه اشان که در اداره فرهنگ کار می کرد از وی راهنمایی خواستند . آقای احدی گفت کمی صبر کنید من با معاون اداره صحبت کنم . آقای احدی چند سالی است که کارمند اداره فرهنگ بود و آدم خوبی که اگر کمکی از دستش بر می آمد برای همولایتی ها و همسایه ها انجام میداد .

احدی بعد از چند دقیقه برگشت و به مادر محمود گفت همین امروز تصدیق کلاس ششم محمود با خودش بیایید اداره تا آنرا به معاون نشان بدهم و معاون قول داده که کاری برایتان انجام خواهد داد .

محمود با مادرش سریع به خانه برگشتند و تصدیق کلاس ششم محمود را، در چمدان کهنه ای که در گوشه اتاق بود پیدا کردند و دوباره به اداره فرهنگ رفتند. آقای احدی تصدیق را گرفت و همراه محمود به اتاق معاون رفتند و به وی گفت: این همان بچه ای است که صحبتش کردم اگر لطفی بفرمائید بسیار ممنون می شوم . آقای معاون سرش را بالا کرد و به قیافه آفتاب سوخته محمود نگاهی کرد آنگاه به تصدیق کلاس ششم و معدل محمود هم نگاهی انداخت ، بعد کاغذ یادداشت کوچکی برداشت و بر روی آن جملاتی نوشت و در پاکتی گذاشت و در پاکت را چسباند ، و روی پاکت چیزی نوشت و پاکت را به آقای احدی داد .

آقای احدی باتفاق محمود از اتاق بیرون آمد وقتی به مادر محمود نزدیک شدند ، آقای احدی نامه را به دست محمود داد که روی آن با خط خوش نوشته بود ؛ « جناب آقای شهیدی مدیر محترم دبیرستان ملی گنج دانش ملاجظه فرمایید » ، و اضافه کرد بروید دبیرستان ملی گنج دانش که در کوچه پدیدار است ، و این نامه بدهید به مدیر دبیرستان ، آقای احدی از محمود پرسید دبیرستان گنج دانش را بلدی ؟

محمود گفت : بله بلدم

محمود و مادرش رفتند به دبیرستان ملی گنج دانش ، دبیرستان نسبتاً کوچک ولی تمیز و مرتب بود . دو نفری رفتند داخل دبیرستان و سراغ آقای مدیر را گرفتند که آنها را به طبقه دوم راهنمایی کردند و بر روی درِ یک اتاق نوشته شده بود « مدیر دبیرستان » ، درِ اتاق را آرام باز کردند و داخل شدند و دو تایی سلام کردند ، مرد مسن و موقری پشت میز نشسته بود ، جواب سلام آنها را داد ، محمود پاکت را تحویل داد ، آقای شهیدی نگاهی به روی پاکت انداخت و با کاردک روی میزش پاکت را باز کرد و نامه داخل آنرا خواند ، بعد از کمی فکر گفت : محمود تو هستی ؟

محمود جواب داد: بله .

آقای شهیدی در گوشه یادداشت آقای معاون چیزی نوشت و از جایش بلند شد و در آستانه دراتاق ، یکی از همکارانش را صدا زد از اتاق بغلی فردی جلو آمد و آقای شهیدی آهسته چیزی به وی گفت و رو به محمود و مادرش گفت : بفرمایید اتاق بغل دستی .

در اتاق بغلی، همکار آقای شهیدی گفت : آقای رئیس دستور ثبت نام صادر کرده اند ولی برای ثبت نام ،مدارک دیگری هم نیاز داریم وروی کاغذ یادداشتی، چند مورد نوشت و به محمود داد و گفت : اینها را آماده کن و برای من بیاور .

محمود در دبیرستان ملی گنج دانش ثبت نام و کلاس هفتم را شروع کرد . اوایل مفهوم دبیرستان ملی را نمی دانست ، ولی وقتی کلاسهای درس شروع شد تازه متوجه شد که از منظور از« ملی » چه بود ، شاگردان این دبیرستان همگی از فرزندان افراد مرفه و طبقات بالای شهر بودند و محمود از این بابت ، چند مشکل برای خودش احساس می کرد که درس خواندن را سخت تر می کرد ، اول که هنوز برای صحبت و ارتباط با دیگران از کلمات محلی خودش استفاده می کرد چون معادل فارسی آنها را نمی دانست و لهجه روستایی هم داشت که باعث تمسخر از طرف بعضی ازهمکلاسی ها می شد ، دوم آنکه وضعیت ظاهری و لباس او با دیگران تفاوت داشت و همچنین لوازم و وسایلی که آنها داشتند او نداشت و نمی توانست آنها را تهیه کند بهر حال مجبور با همه مشکلات ، با این وضعیت بسازد .

در خرداد ماه سال بعد به محض آنکه امتحانات تمام شد برای کمک به معیشت خانواده و با سفارش و کمک آقای احدی در کارگاه کمپوت سازی که در نزدیکی محل سکونتشان وجود داشت ، مشغول به کار شد . با آنکه چهارده سال بیشتر نداشت ولی با اندام کوچک ، خیلی چالاک و کاری بود . اواسط تابستان یک روز از کارگاه اجازه گرفت و به دبیرستان رفت تا نتیجه اش را بگیرد در تابلوی کوچک موجود در راهرو اسامی دانش آموزان کلاس هفتم بود و او جلوی نام خود کلمه « مردود » را ملاحظه کرد ، ابتدا کمی ناراحت شد ولی آن نتیجه ، برایش خیلی هم غیر منتظره نبود .

بعد از اطلاع از نتیجه امتحانات ، در انجام کارهایش جدی تر شد ، چون می دانست که خانواده ، توان پرداخت هزینه های تحصیلی او را ندارند ، تازه با آن نتیجه ای که بدست آورده بود نمی دانست که چه به سرش خواهد آمد و کجا باید ثبت نام کند . تقریباً قید درس خواندن را زده بود .

بعد ها که مادرش از نتیجه با خبر شد ، با محمود صحبت کرد و دو نفری به همین نتیجه رسیدند . رویش هم نمی شد که با پدرش گفتگو کند ، پس با علاقه بیشتری به کارادامه داد .

چند ماه که از کار کردن محمود در کارگاه می گذشت ، روزی متوجه شد که بخشی از سالن کارگاه که برای آماده کردن قوطی های کمپوت بود ، با کشیدن چادر برزنتی ، جدا و خالی کردند و گفتند یک نفر می خواهد در اینجا کار جدیدی را شروع کند .

بعد از چند روز یک آدم قد بلند و با هیکل قوی به کارگاه آمد و آن بخش جدا شده سالن را به او نشان دادند ، ظاهراً زبان فارسی بلد نبود و کسی که همراه او بود به زبانی شبیه به زبان عربی با او صحبت می کرد که محمود و همکارانش نمی دانستند چه زبانی است .

آن مرد بتدریج مقداری لوازم فنی وارد سالن کرد و وقتی لوازم و ابزارش را در سالن چید ، مقداری سیم گالوانیزه هم با یک وانت وارد کارگاه شد و در گوشه سالن خالی کرد . آن مرد غریبه که صاحب کمپوت سازی وی را مهندس خطاب می کرد کارش را شروع کرد . اوائل ، کارگران نمی دانستند چه کاری دارد انجام میدهد . روزی یکی از سرکارگرها گفت که مهندس دارد قفسِ مرغ می سازد . البته آنچه که او می ساخت با قفس مرغ هایی که تا حالا محمود و سایرکارگرها دیده بودند، هیچ شباحتی نداشت .

محمود بعضی مواقع میرفت آن طرف سالن و طرز کارکردن مهندس را تماشا می کرد و از کار مهندس با آن دستگاههای که محمود برای اولین بار می دید ، بسیار لذت می برد حتی چند بار هم در بعضی کارها به مهندس کمک کرده بود ، چند بار هم مهندس به محمود پول داده بود تا برایش سیگار بخرد ، محمود سریع رفته بود و از دکانی که نزدیک کارگاه بود برای مهندس سیگار خارجی خریده بود .

چند روز بعد سرکارگرکارگاه کمپوت سازی ، اول صبح محمود را صدا کرد و به او گفت ، ازامروز تو باید بروی و وردست مهندس کار کنی ، مهندس با صاحب اینجا صحبت کرده و او قول داده تو را بفرستد به کارگاه مهندس ، مزد تو هم قرار شد کمی بیشتر و روزی سی و پنج ریال بدهد . بعد دست محمود را گرفت و برد کارگاه مهندس و محمود را تحویل مهندس داد.

مهندس کمی کلمات فارسی را یاد گرفته بود و در بقیه موارد نیز از زبان اشاره استفاده می کرد و چون محمود هم نوجوان چالاک و با هوشی بود خیلی زود توانست با مهندس ارتباط برقرار کند و از کارش که فنی هم بود خوشش می آمد و زیرا در تابیدن سیم های گالوانیزه و بریدن آنها ، چیدن سیم های بریده شد در شابلون ها و موارد دیگر کمک می کرد .

محمود متوجه شد که این قفس ها که مهندس می سازد با قفس های سنتی ، کاملاً تفاوت دارد و دیگر اینکه اینها برای یک مرغداری بزرگ متعلق به یک نفر جهود که در جنوب شهر واقع شده بود می ساخت و قرار بود بعد از اتمام ساخت در آن مرغداری نصب گردد . ضمناً محمود فهمید که اسم مهندس، ژوزف است و ظاهراً خود مهندس هم یهودی است .

یک روز مهندس به محمود گفت با هم برویم به مرغداری برای دیدن سالن ها ، مهندس یک خودرو دوج امریکایی داشت که با برداشتن مقداری ابزار به سوی مرغداری که در جنوب شهر و بین مزارع وجود داشت رفتند مرغداری بزرگی بود که چندین سالن داشت که به صورت سنتی در آنها مرغ تخمگذار نگهداری می شد . مهندس گفت که برای اینها می خواهیم قفس بسازیم که دیگر بر روی زمین نباشند و برای تخمگذاری هم جای دیگری نیاز ندارند و و دانه و آب هم آلوده نمی شود .

بهر حال با مهندس مقداری اندازه گیری ها را انجام دادند که مهندس آنها را در دفترش یادداشت می کرد. صاحب مرغداری نیز با مهندس به زبان یهودی یا عبری صحبت می کرد و برای محمود نکته جالب آن بود که در باره همه چیز سالنها ، با مهندس صحبت می شد یعنی هم کارهای ساختمانی و هم لوله کشی و هم برقی.

بعد از مدتی که قفس ها را تولید کردند و دیگر سالن جا نداشت ، آنها را به مرغداری حمل کردند و در یک سالن خالی چیدند . مهندس ژوزف به محمود گفت که برای نصب قفس ها به چند کارگر نیاز دارد. محمود شب که به خانه آمد این موضوع را با پدر و مادرش در میان گذاشت آنها هم چند تا از مردان و جوانان همولایتی را نام بردند که کار ثابتی نداشتند و قرار شد به آنها اطلاع بدهند که به کارگاه ساخت قفس ها بروند تا مهندس آنها را ببیند و با آنها قرار کار بگذارد .

پدر محمود با چند همولایتی صحبت کرد یا برایشان پیغام فرستاد که شب به خانه آنها بیایند. آن چند نفر هم شب به خانه محمود آمدند و محمود موضوع را به آنها گفت ، اغلب آنها چون بیکار بودند یا کار مناسبی نداشتند ، قبول کردند که به محل کارگاه بروند و بواسطه محمود با مهندس صحبت کنند و قرار کار بگذارند .

آن چند نفر روز بعد به کارگاه قفس سازی رفتند و به کمک محمود با مهندس صحبت کردند و قرار شد همگی از دو روز بعد به محل مرغداری بروند و کار نصب را قفس های را شروع کنند . بعد از دو روز، محمود به اتفاق مهندس وارد مرغداری شدند و دیدند که که همه کارگرها در گوشه ای منتظر هستند.

کار نصب قفس های مرغ تخمگذار از همان روز، در مرغداری شروع شد و محمود به عنوان دستیار مهندس و سایر کارگرها ، شروع به نصب قفس های کردند . برای محمود روزگار خوبی بود و تجربه های جدیدی را بدست می آورد هم از نظر انجام کار نصب و هم از نظر روابط کار در محیط کار ، محمود متوجه شد که مهندس هنگام کار دقیق و بسیار سختگیر است و در مورد کارگران هیچگونه ترحمی نداشت .

بهرحال در یک ساعت وقت نهار، محمود و کارگران دور هم جمع می شدند و با اشتراک گذاشتن غذاهای ساده ای که از خانه آورده بودند ضمن بگو بخند و صرف نهار و چای ، خستگی از تن بیرون می کردند. نصب قفس ها حدود سه ماه طول کشید و بعد از انجام آن ، مهندس مشتری های دیگری هم پیدا کرد و سایر مرغداری های اطراف تهران ، علاقمند به تبدیل نگهداری مرغ از حالت سنتی به قفس های سیمی شدند .

هر چه زمان می گذشت محمود بیشتر و بیشتر از شیوه های و فنون کار سر در می آورد و کم کم به روش های تولید قفس تسلط پیدا کرد و از نرخ و قیمت آنها هم اطلاعاتی کسب کرد ومتوجه شد که مهندس از این طریق سود سرشاری بدست می آورد . روزی بفکر افتاد که بهتر است از ابعاد و اندازه های قفس ها و شابلون ها اطلاعاتی برای خود نگهداری کند شاید روز به دردش بخورد. بنابراین مقداری کاغذ شطرنجی تهیه کرد و مخفیانه ابعاد شابلونها و سیم های بریده شده را اندازه می گرفت شبها در خانه ، آنها را در کاغذ شطرنجی وارد می کرد تا کلیه اندازه های و مشخصات تکمیل شد ، و پیش خود فکر کرد شاید روزگاری این یاد داشت ها مورد استفاده قرار گیرد.

بعد از حدود دوسال ، کاروبار مهندس ژوزف خیلی رونق گرفت و به همین دلیل دیگر اهمیتی به محمود نمی داد و او را در یکی از مرغداری مشغول کرده بود این موضوع اگرچه برای محمود ناگوارتر بود ولی ناخواسته با مسائل و مشکلات پرورش مرغ گوشتی و تخمگذا رهم آشنایی پیدا کرد . تا اینکه محمود از یکی از کارگران شنید که همان مرغداری اولی که کار نصب قفس را در آنجا شروع کرده بود مرغداری خود را توسعه داده و نیاز به قفس دارد و بار دیگر با مهندس ژوزف قراردادی جدید بسته است . محمود پیش خود فکری کرد و انجام کاری به ذهنش رسید و درخود جسارت اقدام را پیدا کرد و روز بعد به محل مرغداری و به دیدن مالک آن رفت و به وی پیشنهاد جالبی کرد مالک مرغداری چون او را می شناخت و قبلاً توان وکاردانی او را دیده بود ابتدا کمی مردد بود ولی با کمی فکر با پیشنهاد محمود موافقت کرد . محمود میدانست که این کار مشکلات زیادی دارد ولی این جرعت و جسارت را در خودش میدید که کار را شروع کند چون به این نتیجه رسیده بود که در هر صورت چیزی از دست نمی دهد .

محمود به مالک جهود مرغداری پیشنهاد داد که شما مقداری وسایل ساخت قفس مانند دستگاه سیم تاب ، دستگاه نقطه جوش ، و سایر لوازم را خریداری و آماده کنید و بعضی لوازم را هم من خودم می سازم و آماده می کنم . بدین ترتیب دستمزد ساخت قفس را به نصف قیمت پیشنهادی مهندس برایتان می سازم و نصب می نمایم . چون تعداد قفس ها زیاد بود برای مالک مرغدای هم پیشنهاد مناسبی بود و بلافاصله این پیشنهاد را پذیرفت و قرار شد روز بعد برای تهیه دستگاهها با همدیگر به بازار بروند . ظرف پانزده روز لوازم و مواد اولیه آماده شد و محمود با چند کارگری که می شناخت کارِ ساخت قفس ها را از روی همان نقشه ها و طرح هایی که قبلاٌ تهیه کرده بود در یکی از سالن های همان مرغداری شروع کرد .

هنوز یک هفته از شروع کار قفس سازی نگذشته بود که محمود متوجه شد که مهندس ژوزف به مرغداری آمد و نزد مالک مرغداری رفت ، محمود کمی نگران بود، بالاخره بعد از چند ساعت انتظار ، هر دو نفر به کارگاه قفس سازی محمود آمدند و مالک مرغداری به محمود گفت : ما با مهندس ژوزف به توافق رسیدیم و قرار شد که کل کارگاه شما با وسایل و کارگرها تحویل مهندس ژوزف گردد و ایشان کار ساخت را شروع کند شما هم بعنوان سرپرست کارگاه به کار خودت ادامه میدهی . محمود بعد کمی فکر ، بالاجبار قبول کرد .

مهندس ژوزف وقتی خبر ساخت قفس ها توسط محمود را شنیده بود ، سخت نگران شد و متوجه گردید که این جوان زبده ایرانی به زودی رقیب وی خواهد شد ، بنابراین به فکر چاره افتاد و نزد مالک مرغداری هم کیش خود آمد و برای توقف فعالیت محمود ، کلیه شرایط مالک مرغداری را پذیرفت .

بعد از این رویداد ، مهندس ژوزف به محمود توجه بیشتری میکرد و گاهی او را به خود به بعضی مرغداری های طرف قرارداد یا برای تهیه اجناس و تدارکات به بازار می برد . در نتیجه ارتباط با مهندس ، محمود کم کم کشیدن سیگار را شروع کرد و بعدی چندی سیگار کشیدن به صورت عادت برایش درآمد ولی مراقب بود که نزد پدرش سیگار نکشد یا در این باره حرفی نزند .

مهندس از محمود و سایرین حالا کمی فارسی یاد گرفته بود ، محمود از مهندس شنید که او یکی از پارتیزانهای اسرائیلی بوده و در زمان درگیری با اعراب در زمانی که مجروح شده بود با یک پرستار اسرائیلی آشنا و با وی ازدواج کرده و در حال حاضر چهار فرزند یک دختر و سه پسر دارد و اگر شرایط آماده شود در نظر دارد خانواده اش را به تهران بیاورد. همچنین محمود متوجه شد که مهندس هر چند وقت یکبار، برای چند روز به سفر خارجی می رود ولی علت آنرا نمی دانست .

محمود به تدریج وضع مالی بهتری پیدا کرد و به پدرش کمک کرد تا بتواند یک خانه کوچک بخرد و خانواده اش در آن خانه ساکن شدند ،اگرچه برای خرید خانه کمک مالی کرده بود ولی به احترام پدرش خانه بنام پدر سند زده شد . بعد از خرید خانه ، کم کم زمزمه ازدواج را پیش مادرش مطرح می کرد ولی پدرش با ازدواج و تا تعیین تکلیف سربازی ، مخالف بود . محمود هم اگرچه اسرار داشت و لی به صورت ضمنی به این موضوع رضایت داده بود .

مهندس ژوزف هم بعد از مدتی خانواده خود را به ایران آورد و در تهران خانه ای اجاره کرد و درآن ساکن شد و کارش را وسعت داد و برای انجام کارها یک کارگاه اجاره کرد و با تعداد زیادی مرغداری گوشتی و تخمگذار در سراسر ایران ، قرارداد ساخت ونصب قفس بست و در همه موارد محمود را بعنوان سرپرست تعیین کرد و کارها را به وی می سپرد .

مهندس ژوزف گاهی خانواده اش برای دیدن شهرهای با آثار باستانی و دیدنی به مسافرت می برد و گاهی در این مسافرت ها ، محمود را همراه خانواده اش به سفر می برد .

محمود به نوزده سالگی رسید و برگه احضار خدمت را گرفت و چند ماه بعد در روز موعود برای اعزام ، به تنها ورزشگاه کوچک شهررفت تعداد زیادی از همسالان وی در ورزشگاه بودند . افسران و درجه داران نظام وظیفه ، افراد را به داخل ورزشگاه هدایت کردند و آنها را در صف های سی نفره به صف کردند . سپس فرمانده نظام وظیفه پشت بلندگو قرار گرفت و گفت : چون به همه افراد احضار شده نیاز نداریم بنابراین همینجا در حضور شما و ناظرین ارتش و سازمان نظام وظیفه ، بین صف های تشکیل شده قرعه کشی می کنیم و افراد هر صف که قرعه بنامشان افتاد از سربازی معاف می شوند . محمود دچار هیجان شده بود و دردل دعا می کرد . بالاخره برگه های قرعه آماده شد و یکی از داوطلبان اعزام که جوان ریزه و روستایی بود به جلو فراخوانده شد تا برگه های قرعه را از گلدان بیرون بیاورد . داوطلب جلو رفت و دست در گلدان کرد و برگه را بیرون آورد و به افسر مربوط داد ، افسر با صدای بلند اعلام کرد ، صف ششم !

محمود از خوشحالی نمی دانست چه کارکند ؟! فریادی از ته گلو کشید ،بقیه افراد صف هم از خوشحالی روی پا بند نبودند ! افسر مربوط اوضاع را کنترل و درجه داران نظام وظیفه، افراد صف ششم را به داخل سالن هدایت کردند تا همانجا برگه معافیت آنها را صادر و افراد را مرخص کنند .

محمود پس از گرفتن برگه معافیت موقت ، از همانجا تا منزلشان را دوید تا این خبر را به خانواده اش برساند . وقتی محمود به منزل رسید با خوشحالی درحالی برگه را دور سرش می چرخاند و می رقصید خبر را به خانواده داد و آنها هم خوشحال شدند زیرا این موضوع کمک بزرگی به هزینه های خانواده بود ، ولی محمود نمی دانست که چرخ تیزگرد و روزگار غدار ،چه سرنوشتی را برای او رقم خواهد زد ، بهمین دلیل از معافیت سربازی بسیار خوشحال بود . محمود به مادرش گفت حالا دیگر باید آستین ها را بالا بزنید . مادرش هم قول داد : که همین امشب موضوع را با پدرت مطرح می کنم .

کارگاهی که محمود در آن کارمیکرد در یکی از محلات حاشیه شهربود و برای رفت آمد تا آن محل که حدود ۵ کیلومتر با خانه اشان فاصله داشت یک موتور گازی خریده بود . در همان محل کار ، خواهر یکی از کارگران همکار را دیده بود و بنابراین روزی به مادرش گفت : من دختر مورد علاقه ام را پیدا کرده ام آماده شوید که به خواستگاری برویم .

مادرش از مشخصات دختر پرسید و محمود هم مطالبی در وصف آن دختر و خانواده اش بیان کرد بالاخره مادر را راضی کرد که حداقل برای دیدن دختر به خانه آن دختر برود . در همین روزها محمود در پوست خود نمی گنجید ، روزی برای خوردن ناهار به خانه آمده بود و وقتی کنار سفره نشست برادر کوچکترش گفت : داداش محمود چرا ساق پایت زخمی است ، محمود که تا آن موقع متوجه ساق پایش نشده بود نگاهی با ساق پا کرد و دید تکه ای از گوشت آن کنده شده ، و یادش آمد که هنگام مراجعت به خانه ، در جایی تعادلش بهم خورده و با تیر چراغ برق برخورد کرده و پایش آنجا به رکاب موتور برخودرکرده و زخمی شده ولی خودش متوجه آن نشده است !

با اصرار محمود بالاخره مادرش باتفاق مادر بزرگش به دیدن دختر رفتند . ولی به طور کلی بدلیل تفاوت فرهنگی خانواده دختر با خودشان ، مادر با رفتن به خواستگاری رسمی مخالفت کرد .

مادر محمود به وی قول داد که در فکر او خواهد بود . مادر محمود با همسرش در باره خواستگاری از دختر یکی از بستگان نزدیک مشورت کرد ، با آنکه آن دختر، کم سن سال و از طرفی به صورت صحیح پرورش نیافته بود چون پدری بی مسئولیت و نامناسب داشت و آن دختر در همه عمر خود، خانواده به مفهوم واقعی را ندیده بود ولی چون قرار بود محمود در همان خانه پدری در یکی از سه اتاق آن خانه زندگی کند ، از طرفی هزینه های عروسی و مخارج دیگر هم مطرح بود ، مادر محمود پیش خود فکرمی کرد که می تواند به دختر کمک کند تا راه و رسم زندگی را بیاموزد .

بنابراین مادرمحمود پس اخذ موافقت همسر ، روز بعد موضوع را با محمود در میان گذاشت ، محمود نیز سنی کمی داشت و نمی توانست ارزیابی درستی از وضعیت خودش ، خانواده اش ، خانواده دختر و آینده اش داشته باشد ، و بدون اندیشه در مورد آینده و زندگی مشترک با یک دختر کم سن و سال و بی تجربه در باره مهارتهای زندگی ، بلافاصله با خواستگاری موافقت کرد .

مراسم خواستگاری انجام و بعد از چندی، در همان نزدیک خانه در فضای بیرون با نصب چادر برزنتی ، عروسی مختصری برگزار شد و محمود زنش را به خانه آورد و بهترین اتاق رو به حیاط خانه ، به داماد تعلق گرفت .

محمود چند ماهی را به خوشی و خوبی زندگی می کرد تا اینکه در یکی از روزها ، مهندس ژوزف محمود را صدا کرد و گفت : من مرغداری بزرگی در جاده ورامین خریده ام تو باید بعنوان سرپرست بروی آنجا و در اداره آن مرغداری مرا کمک کنی من هم در عوض حقوق بیشتری میدهم . ضمناً یک خواهش دیگر هم دارم چون من نمی توانم در ایران حساب جاری باز کنم فردا باهم میرویم بانک و یک حساب بانکی بنام تو باز می کنیم و تو دست چک را امضاء کن و به من بده تا برای انجام کارهای مرغداری از آنها استفاده کنم ، بنابراین فردا شناسنامه را با خودت بیاور .

محمود بخاطر دوری راه ، کمی مردد بود ، و این مطلب را به مهندس اظهار کرد ، مهندس در جواب گفت : فعلاً چند ماهی بیا و شروع کن بعدها برایت خانه میگرم یا در همان مرغداری برایت یک خانه می سازم .

محمود با حسن نیت وبخاطر اطمینان زیاد و دید خوش بینانه به مهندس ، بدون فکر و بی آنکه با کسی در باره عواقب بازکردن حساب جاری و سپردن دسته چک به مهندس مشورت کن ، فردا به بانک رفت و بدون طرح پرسش از عاقبت کار ، یک حساب جاری باز کرد و یک دست چک پنجاه برگی را امضاء شده تحویل مهندس داد .

محمود شب بعد ، هنگام صرف شام با خانواده موضوع تغییر محل کار را مطرح کرد ولی از موضوع دسته چک چیزی به افراد خانواده ، حتی به همسرش نگفت ، البته اگر مطلبی هم می گفت همسرش نمی دانست چک و حساب بانکی چیست . قرار شد چند ماهی خودش به محل کار جدید برود تا وضعیت کار روشن تر شود و مهندس تکلیف خانه مسکونی وی را حل کند . بهر حال چون همسرش نزدیک مادرش و خانواده بود از این نظر نگرانی نداشت .

محمود چند ماه هم به محل کار جدید می رفت و از وضعیت و میزان حقوق دریافتی راضی و خوشحال بود . تا اینکه روزی ، وسط هفته به منزل برگشت ، مادرش احساس کرد که محمود گرفته و ناراحت است، نزد او رفت و علت برگشت در وسط هفته را جویا شد ، محمود ابتدا می گفت مسئله ای نیست و از بیان موضوع اکراه داشت ولی مرتب سیگار می کشید و از چهره اش عمق ناراحتی و گرفتاری مشخص بود ، مادر اصرار کرد: بگوبدانیم چه شده ، آخر ما که نصف جان شدیم !!

محمود در حضور همسر و مادر و برادارنش گفت : اتفاق بسیار بد و غیر منتظره ای افتاده است و باید به فکر چاره باشیم . اتفاق بد آنست که مهندس ژوزف از ایران فرار کرده است!؟

مادر گفت : به دَرَک فرار کرده حالا تو چرا غمزده ای ؟ خدا بزرگ است .

آخر به همین سادگی ها نیست پای من هم گیر است .

پای تو چرا ؟

من یک دسته چک پیش مهندس گذاشتم و نمی دانم چکها را به چه کسانی داده است.

دسته چک چیه ؟ برای چی پیش مهندس بود ؟

به من گفت چون نمی توانم در ایران حساب جاری بازکنم ، تو حساب باز کن و به من بده ، منم این کار را کردم !

ای وای بر ما ! چه جوری متوجه شدی فرار کرده ؟

امروز با مهندس کاری داشتم هرچه از ورامین تلفن زدم جواب نمی داد ، حدود ظهر آمدم تهران ورفتم خانه اش ، دیدم فقط دامادش آنجاست و خانه خالی است ، او به من گفت ؛ مهندس فرار کرده چون به بازاری ها بدهکاربوده است ، مقداری پول به من داد و گفت مهندس برای تو گذاشته و گفته تو هم باید فرار کنی چون چکها دست بازاری هاست !!

حالا با این بدبختی چکار کنیم !؟ کجا می توانی بروی ؟ دیدی آخر این جهود لامذهب چه به روزگار ما آورد ؟

تا پاسی از شب گذشته ، نقشه های مختلفی طرح می شد و هر کدام بدلیلی رد می شد ، نقشه ها یا عملی نبود یا انجامش بسیارسخت و نتیجه آن ، نامعلوم بود . گاهی تصمیم گرفته می شد محمود به تنهایی برود ، همسرش می گفت من چه گناهی دارم تاکی باید منتظر بمانم ؟ جوابی نداشت . گاهی گفته می شد به شیراز یا تبریز یا به شهر کوچکتری بروند ، آنگاه سئوال مطرح می شد کجا بروند ؟ چه کاری انجام دهند ؟ چگونه امر زندگی را بگذارنند ؟ پس از بحث های زیاد و طرح و پاسخ سئولات متعدد که بی نتیجه بود ، بالاخره تصمیم گرفته شده فعلاً محمود و همسرش به مشهد بروند و به صورت ناشناس مدتی در همانجا اقامت کنند تا وضعیت مقداری مشخص تر شود و بدانیم که اصولاً شاکی و مدعی بر علیه محمود وجود دارد یا خیر ؟

روز بعد صبح زود و به نحوی که همسایه ها متوجه نشوند ، محمود و همسرش با وسایل مختصری راهی مشهد شدند .

چند روز بعد برادر کوچکتر محمود یک صفحه روزنامه کیهان را به منزل آورد و خبری را برای خانواده خواند : یک اسرائیلی ساکن ایران به کمک برادرش که خلبان هواپیمای ال آل بود مبلغ هنگفتی از یکی از جواهر فروشی های معروف تهران کلاهبرداری کرد و با خانواده خود به خارج از کشور و احتمالاٌ به آمریکای جنوبی ، متواری شد. بنا بر روایت پلیس ایران طبق شکایت مال باختگان دستگیری کلاهبرداران از طریق پلیس بین المللی در حال پیگیری است .

برای خانواده محمود مشخص شد که اولاً کار اصلی مهندس ژوزف قاچاق جواهرات بوده است و ثانیاٌ علت رفت و آمد به خارج از کشور که طبق گفته محمود هر چند وقت انجام می شد ، همان جابجایی جواهرات بود و کار قفس سازی پوششی برای کارهای خلاف و پر منفعت تر دیگری بوده است .

چند روز بعد از اطلاع از خبر روزنامه ، احضاریه از دادگستری تهران به در منزل آوردند و ماٌمور اصرار داشت که احضاریه را تحویل بگیرند ولی مادر محمود که در خانه بود از گرفتن احضاریه امتناع کرد و گفت چنین فردی در این خانه ساکن نیست . مامور نیز احضاریه در کنار دیوار منزل الصاق کرد و رفت .

برادرهای محمود که از مدرسه به منزل آمدند احضاریه خواندند و طبق آن برگه ، محمود را برای کشیدن چند چک بلامحل به دادگستری احضار کرده بودند.

بهر حال بعد از خواندن احضاریه و اطلاع از موضوع آن ؛ بسیار نگران بودند و نمی دانستند مراحل بعدی چگونه خواهد بود و چه اقدامی ممکن است اتفاق افتد بهر حال قرار گذاشتند که بیشتر مراقب باشند و هیچکس حرفی نزند که موجب گرفتاری محمود شود .

حدود دو هفته بعد ،در حالی که فقط مادر بزرگ محمود در منزل بود ، چند نفر باتفاق یک ماٌمور پلیس به در خانه مراجعه کردند و از مادر بزرگ محمود پرسیده بودند که این خانه متعلق به چه کسی است و مادر بزرگ هم گفته بودم این منزل متعلق به پسر بزرگ من (پدر محمود ) است و محمود هیچ سهمی و مالکیتی ندارد یکی از آن افراد پلاک کنتور برق را کنترل کرده بود و حرف مادر بزرگ را تائید کرد و آن فرد از مادر بزرگ سند خانه را خواسته بودند که مادر بزرگ هم گفته بود که من هیچ اطلاعی از سند ندارم و پسرم هم شب به منزل خواهد آمد . بهر حال گویا آنها نا امید شده و برگشته بودند.

محمود بعد از آنکه اخبارو وقایع اولیه را از محل زندگی خانواده دریافت کرد . احساس کرد خطر دستگیری فوری وی منتفی شده است و بعد ازمدتی که در یک مسافرخانه نزدیک حرم سکونت کرده بود در فکر انجام کار افتاد . ابتدا یک اتاق در محله ته خیابان اجاره کرد سپس یک گاوِ شیری خرید و با اجاره محلی برای نگهداری آن ، با فروش شیر گاو درآمد مختصری کسب می کرد و زندگی را با سختی می گذراند و می دانست که باید استقامت بخرج دهد و زندگی را دوباره از صفر شروع کند و پایه های آنرا دوباره مستحکم کند .

بدین ترتیب محمود گذشته را که چون خواب و خیالی به نظرش می آمد در گوشه ذهن خود بایگانی کرد و با مبارزه با سختی ها و تحمل ناملایمت زندگی ، مسیر جدیدی را آغاز کرد و برای سالیان دراز در شهرمشهد ساکن شد و دوباره با کمک خانواده ، صاحب زندگی و کار و کسب مناسبی شد . ولی این چنبر چرخ گردون بازهم باژگونه عمل کرد و چهره های دیگری را به محمود نشان داد .

حجت الله مهریاری