جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا

كت استیونس یوسف اسلام از خودش می گوید


كت استیونس یوسف اسلام از خودش می گوید

از خواستن تا توانستن راه درازی است درست به درازای تونلی كه در پیچاپیچ دره ها و تپه ها آدم ها و آدم ها و آدم ها را در دل خودش جا می دهد و از ابتدا به انتها و از انتها به ابتدای این راه می برد همیشه امیدی هست كورسوی تاریك و روشنی كه در انتهای این راه, خاموش و روشن می شود و من مسافر را دلگرم می كند انگار هنوز هم امیدی در این دنیا هست

احساس گرمای عمیقی در وجودم می كنم. احساس خوب زنده بودن. احساس آدمی كه از دیروز خواستن گذر كرده و به امروز توانستن دست یافته. برای همین هم می خواهم این روزه چندین هزار روزه ام را بشكنم و از نو فریاد بزنم.گاهی با خودم فكر می كنم من مسافر كدامین سفرم؟ همیشه سفر كردم. گاهی به میان مردم و گاهی بیشتر - شاید در این سال ها- از میان مردم. اما همیشه و همیشه چه با خودم چه در تمامی ترانه هایی كه زمزمه كرده ام این سیر و سلوك بوده این سفر معنوی. فقط باید ترانه ها را از نو شنید. آنها را كنار هم گذاشت و مسیر این حركت را دریافت.این گرمای عمیقی كه آتش من را تندتر می كند، سال ها پیش از زیر خاكستر سرك كشید و آرام آرام مرا آتش زد و خاكستر كرد. كت استیونس دیروز یا یوسف اسلام امروز كه روزه چندین و چند هزار روزه اش را شكسته و دوباره فریادش را بلندتر از پیش سر داده، می خواهد از این آتش درونی حرف بزند. آتشی كه می آید، می گیرد، می سوزاند و خاكستر می كند.همه اش از یك هدیه شروع شد. هدیه ای كه سال ها پیش برادر بزرگترم به من داد. آدمی مثل من كه در اوج بودن خیلی هم زمینی بود، بالاخره هدیه اش را از این زنده بودن گرفت و متحول شد. كاش آسمانی هم می شد!همه از تغییر حرف می زنند. آدم ها همیشه ساده ترین راه را انتخاب می كنند و مسئله را آن طوری كه دلشان می خواهد حل می كنند. همه یاد گرفتیم ساده ترین راه را انتخاب كنیم. انگار ساده ترین ها همیشه بهترین هایند!اما من می خواهم از تحول حرف بزنم. تحول مردی زمینی كه به واسطه یك هدیه آسمانی همه زندگی اش كه نه، همه علت حضورش روی این كره خاكی دستخوش تحول شد و خودش از نو متولد شد!خدایی نیست كه اگر هست همان احد و واحد و یكتاست و من كشف او را مدیون هدیه برادرم هستم. پیشتر گفتم كه من مسافری بیش نیستم. مسافری كه كوله بارش را پیچید و از میان مردم به خاطر همین مردم سفر كرد. سال ها است كه مسافرم. گاهی میهمان تنهایی های شما و گاه میزبان حضور تنهای شما. این سفر، سفر به درون است. سفر از برون به درون. سفر به معنویت مطلق. وای بر من كه اگر مسافر نبودم!تحول و تولد من با خواندن قرآن شروع شد. هدیه ای كه برادرم به من داد و من همیشه و هنوز دستان مهربانش را می بوسم. فلسفه شرق، مذاهب شرق و شرق و شرق و شرق همیشه من را درگیر خودش كرده بود. همیشه در جست وجوی گمشده ای بودم. پیامبری، پیامی، راهی... خلاصه آن كعبه مقصود و چقدر خوشحالم كه خداوند با دستان برادرم- كسی كه خود هیچ از این هدیه ناب نمی دانست- بركت یافتم.من مسلمان شدم و متحول. همه از تغییر حرف می زنند. مثل تغییر مسیر، مثل تغییر فصول... اما هیچكس نیك نمی اندیشد كه این تغییر خود تحولی است كه به تولد و نوزایی ختم می شود.

شاید هم می ترسند. می ترسند كه بت دیروزشان در خود بشكند و از نو زاده شود. ترس هم دارد. من دیگر بت نیستم. من بت شكنم. درست مثل ابراهیم. اگر او بت نفس دیگری را شكست من بت نفس خودم را شكستم.فقط كاش زودتر از اینها سكوتم را هم می شكستم. نمی دانم اشتباه كردم یا نه شاید نباید این به خود فرو رفتن و اینگونه سكوت كردن را چنین طولانی مدت اختیار می كردم. اما من تازه اول راه بودم و گفتن «ایمان می آورم به خدای احد و واحد» كافی نبود. ایمان آوردنی نیست. ایمان در ذات و وجود ما است. در لایه های پنهان وجودی مان. تنها باید آن را یافت. بیرونش كشید. پرورشش داد و باورش كرد. چطور از من نوزاده انتظار می رفت تا هم خود باشم، هم دیگری؟من فقط خدا را یافته بودم. او را اما به معنای راستین كلمه نشناخته بودم. نه فقط او را كه حتی دین نوین خودم را هم!روزه سكوت گرفتم. جامه درویشی پوشیدم و به قول عرفان شرق چله نشین سالیان شدم. خواندن را كنار گذاشتم و خواندم و خواندم و خواندم. فكر كردم و برای جستن آنچه یافته بودم تلاش كردم. آن زمان بود كه فهمیدم قرآن حقیقت محض است. من این را فهم كردم نه مثل بیشتر مسلمان زاده ها كه پشت به پشت و نسل به نسل مسلمان زاده می شوند و دین خود را همچون یك هویت فرهنگی به كودكانشان می سپارند و بعد هم بی آنكه آن را واقعاً فهم و تجربه كنند، در گور می خسبند!نه دعایی، نه ثنایی، نه قامت نمازی... حتی بلد نیستند چگونه دعا كنند و خدایشان را از ته دل بخوانند. بعضی هم برای حفظ ظاهر نماز می خوانند، روزه می گیرند و در عوض با رفتارهای متحیرانه شان چهره اسلام را مخدوش می كنند.زمانی كه مسلمان شدم تصمیم گرفتم هرآنچه را كه در این شعور محض هست بفهمم و به دیگران هم بفهمانم. موسیقی را كنار گذاشتم و روی اسلام متمركز شدم. اما... اما این تصمیم برای من مهم بود كه دیگران آن را به پای تحجر این دین گذاشتند. كاش فقط یك بار، فقط یك بار آنها برمی گشتند و ترانه های من را از نو گوش می دادند. همیشه در كلام من پرشورترین، ظریف ترین و لطیف ترین اخلاقیات حضور داشته.آدم ها فقط بلدند انگ و ننگ بزنند. به دیگران برچسب بچسبانند و چهره خود را موجه جلوه بدهند. من در این تذهیب نفس و سیر و سلوك عارفانه چه زجرها كه نكشیدم.دلم گرفته است. نه از دیگران كه از كنار خودم بیشتر. آن روزها كاش می توانستم كاری بكنم. نه فریادی بود، نه فریادرسی... كه هرچه بود خنجر تیز و برهنه آنان بود كه به سوی من نشانه رفته بود!یكی از من پرسید موضع اسلام در برابر موسیقی چیست. من نومسلمان چه می توانستم بگویم؟ حرام یا حلال؟ مگر با واژه می توان برای هویت یك نسل تصمیم گرفت؟ من سكوت كردم و تفكر...


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.