جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مرزی میان من و خدا یا میان من و خودم
صبح آخرین روز مدینه با تب شدید شروع شد. وقتی از خواب بیدار شدم تمام تنم مثل آلرژی ریخته بود بیرون. اول ترسیدم، فکر کردم نکنه یک مریضی جدیتری گرفته باشم اما بعد از پرسوجو از مادرم در تهران فهمیدم دیگه مریضی از این نوع نمانده که بگیرم. بعد از چند ساعت هم تنم خوب شد و فقط تب ماند. نتیجه این شد که مجبور شدم تمام روز را در هتل بمانم. مریض شدن در کشور غریب با مریض شدن در خانه خیلی فرق میکند. آنجا همهاش فکر میکنی نکند این مریضی تو را از پا بیندازد، نکند نتوانی اعمالت را درست انجام دهی. نکند کارت به بیمارستان بکشد، آن وقت چی؟ خلاصه بیمار شدن در غربت پروسه عجیب و غریب جسمانی و روانی دارد. روز آخر بیشتر از بیماری به هیجان هم گذشت.
هیجان از اینکه میخواهی کعبه را ببینی. چمدانها را بستیم وتحویل مسوولان بعثه دادیم. یک کم در مغازهها چرخیدم و برای خودم یک پوشیه خریدم تا ببینم دنیا از پشت آن چه شکلی است. دنیایی که قشر عظیمی از زنان عرب و قشر متوسطی از زنان افغان آن را اینچنین تجربه میکنند. اتفاقا تجربه جالبی از آب درآمد. توی همان خیابان پوشیه را زدم. حالا میفهمیدم از پشت برقع بیرون را دیدن یعنی چی؟ یک کم احساس زنان افغان را درک کردم، فقط مشکلم این بود که وقتی میخواستم با مغازهدارها حرف بزنم یا قیمت چیزی را بپرسم پوشیه را بالا میزدم، فکر میکردم طرف نمیشنود و وقتی تعجبشان را میدیدم تازه میفهمیدم که چه سوتیای دادم.
تصمیم گرفتم برای خداحافظی از دایی جانم با همین پوشیه به سراغش بروم. وارد درمانگاه شدم، همان اتاق روبهرو نشسته بود نزدیک که شدم قبل از آنکه حرفی بزنم گفتآمدی برای خداحافظی؟ چشمم گرد شد چون من هنوز صدام درنیامده بود. پوشیه را زدم کنار، پرسیدم آخه از کجا فهمیدی که منم؟ و دایی جان با کمال خونسردی گفت من خواهرزادهام را میشناسم. خداحافظی انجام شد و بیشتر به این گذشت که چه برایم بخرد و اینا؛ چیزهایی که باید بهعنوان سوغاتی از مدینه میخریدم و تا آن زمان نخریده بودم. او جزو آخرین گروهی بود که از مدینه عازم مکه میشد برای همین فرصت بیشتری داشت. از آن گذشته یک دایی خوب به همین دردها میخورد. او سفارشهایی هم برای لحظه دیدار مکه داشت و اینکه در آن لحظات چه کنم و چه بگویم. از بعدازظهر بیشتر هیجان و شوق داشتم. جالب آنکه نتوانستم برای خداحافظی به مسجدالنبی بروم و خوشحال بودم چون هیچوقت از خداحافظی خوشم نمیآید و کلا معتقدم چون بار آخرم نیست که به مدینه میآیم بنابراین خداحافظی معنا نداشت. اعلام کردند عصر ساعت ۵ همه آماده حرکت به سوی مسجد شجره باشند. آن ساعت تقریبا همه حاضر بودند، همه آقایان از همان هتل لباس احرامشان را پوشیده بودند. اما من ترجیح دادم در همان مسجد محرم بشوم. رنگ آسمان به آبی تیره میرفت.
ما به سمت مسجد شجره حرکت کردیم. این مسجد مسجدی بسیار زیبا با معماری خاص است. از دالانهای زیبایی وارد حیاط مسجد میشویم. در تاریخ روایت شده که رسول خدا نخستین بار، هنگام انجام حج، زیر درختی در این مکان فرود آمد که در سالهای بعد در آن محل مسجدی ساخته شد. پیامبر در این مسجد به سمت ستون وسط نماز میخوانده و این همان مکان درختی بود که ایشان قبلا کنار آن نماز میگزارده است. اهمیت این مسجد بیشتر در آن است که رسول خدا صلی الله علیه وآله در عمره حدیبیه، عمرهالقضاء و در حجه الوداع، در آنجا محرم شدند. میگویند این مسجد در سالهای پیش بسیار محقر و خالی از نظافت بود.
در نوسازی اخیر (از سال ۱۳۶۶ به بعد) بر مساحت مسجد افزودهاند چنانکه مساحت مسجد حدود ۲۶ هزار متر مربع است. نکته جالب آنکه در بیرون مسجد بیش از ۵۰۰ دوش حمام و بیش از ۳۵۰ عدد دستشویی ساخته شده است که بسیاری از زائران در همانجا غسل میکنند و بعد محرم میشوند. در داخل مسجد گروههای مختلف در حال محرم شدن هستند و تداخل لبیک گفتنها فضا را عجیب غریب کرده است. تمام مسجد را یک دور گشتم و چه زیبا بود. تمام زائرانی که عازم مکه هستند در این مسجد محرم میشوند و اینجا میشود میقات. بیاغراق در آن فضا حال عجیبی به آدم دست میدهد. آنجا سرآغاز یک حرکت جمعی است؛ حرکتی که بیش از سه میلیون نفر در آن مشارکت دارند. در گوشهای از مسجد نشستم و دیگران را تماشا میکردم. همه مثل هم بودیم. مسلمانان سنی مذهب هنگام غروب آفتاب محرم میشوند اما شیعه مذهبها تا مغرب صبر میکنند تا اذان را بگویند، نماز مغرب و عشا را بخوانند و بعد محرم میشوند. احساس میکردم سر مرز ایستادهام؛ مرزی که از اینجا بود تا خدا یا شاید از اینجا تا خودم. احساس میکردم در خلا شناورم.
اشتباه نکنید خیلی احساس روحانی به من دست نداده بود، بلکه بیشتر این حس را داشتم که اشتباهی اینجا نشستهام؛ اینجا جایی است که نباید باشم و باز خدا و شیطان به سراغم آمدند در یک زمان. صدای اذان بلند شد. وقت رفتن نزدیک میشد اما من همچنان همچون افلیجی کناری نشسته بودم. خدایا با من داری چه میکنی؟ تمام حرفهایی که قبل از سفر به من زده بودند به یکباره هوار شدند روی سرم. <میدونی اگر بری مکه دیگر نباید هیچ گناهی بکنی؟>، <میدونی وقتی رفتی مکه باید حجابتو تمام و کمال رعایت کنی؟>، <میدونی بری مکه دیگه خیلی کارا رو نمیتونی بکنی؟>و... حالا فکر میکردم آیا میتوانم از پس همه این کارها برآیم؟ اینجا مرز شده بود برایم؛ مرزی بین من و دنیایی که نمیشناختمش. شک دوباره به سراغم آمده بود. از خدا شاکی بودم که مرا در چنین موقعیتی قرار داده بود. همسفریهایم صدایم کردند اما در آن لحظه بیشتر احتیاج داشتم با کسی حرف بزنم که آرامم کند. شماره تلفن خانه را گرفتم، مادرم که گوشی را برداشت زدم زیر گریه.
سعیده اسلامیه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست