سه شنبه, ۲۱ اسفند, ۱۴۰۳ / 11 March, 2025
کار نیک

صدف کوچولو پشت پنجره اتاقش نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. بچهها را میدید که چطوری برف بازی میکنند، اما او نمیتوانست از در خانه بیرون برود. چون صدف کوچولو سرماخورده بود.
در همین موقع یک پرنده کوچک آمد و پشت پنجره نشست. صدف با مهربانی به پرنده سلام کرد و مقداری دانه و نان خردشده برایش ریخت تا بخورد. ناگهان زنگ خانه آنها به صدا درآمد.
مادر صدف بود که از بیرون میآمد. صدف دوید و در را باز کرد و بعد از سلام کردن گفت: مامان... بردی... چطور بود؟ خوب بود؟ بگو... بگو برام، بگو چی شد؟
مادر گفت: خب... خب... صدفجان برو عقب بگذار بنشینم... خسته شدم دخترم... میگم.
موضوع از این قرار بود:
صدف کوچولو دختر مهربانی است. چند روز پیش از مدرسه به خانه میآمد که دختربچه فقیری را دید که گوشه کوچه تنها نشسته و زیر برف و باران خیس آبشده است. صدف نزدیک دختربچه رفت و کاپشناش را از تنش درآورد و به او داد و خودش بدون کاپشن به خانه آمد. وقتی به خانه رسید، مثل موش آب کشیده شده بود. مادر، صدف را دید. تعجب کرد. بغلش کرد و گفت: دخترم کاپشنت کجاست؟ چرا خیس شدی؟ تو مدرسه جا گذاشتی؟
صدف من و من کرد و گفت: مامان جون من کاپشنم را به یک دختربچه فقیر بخشیدم.
مادر گفت: خوب صدف جان خودت چی؟
صدف گفت: مامان جون آخه خیلی دلم براش سوخت. خیس آب شده بود و لباس نداشت. گوشه کوچه نشسته بود و فال میفروخت... مامان تو رو خدا دعوام نکن.. مگه حضرت زهرا هم لباسهایش را به مردم فقیر نمیداد؟
مامان گفت: دخترم تو باید اول از من اجازه میگرفتی. هر بچهای اول از بزرگترش اجازه میگیرد بعد کاری را انجام میدهد.
صدف گفت: ببخشید مادر.
مادر با مهربانی جواب داد: من خیلی خوشحالم که تو حضرت زهرا را سرمشق خودت قرار دادی و چون کار خیر انجام دادی و دل یک کودک را شاد کردی خیلی خوشحالم و در این کار خیر کمکت هم میکنم.
صدف از مادرش خیلی تشکر کرد ولی از همان روز مریض شد و نتوانست به مدرسه برود.
یک روز مادر رفته بود سبزی بخرد، از قضا آن دختربچه فقیر را دیده و آدرس منزلشان را گرفته بود. وقتی به خانه رسید، به صدف گفت: صدفجان دوست داری یک کار نیک دیگری هم انجام دهی و عمل نیکت را با هم کامل کنیم؟
صدف گفت: بله مامان چه کاری باید انجام دهم؟
مامان یک کیسه به صدف داد و گفت: برو از داخل کمدت هر لباسی را که دیگه نمیپوشی و بهش احتیاج نداری را بردار و بگذار در این کیسه تا من به منزل آن دختربچه ببرم تا خواهرهای دیگرش هم استفاده کنند. صدف گفت: باشه مامان... و مشغول شد.
صدف در کمدش را باز کرد و هر لباسی را که احساس میکرد برایش کوچک شده و دیگه لازمش نداره برای آن خانواده فقیر کنار گذاشت. مادر هم آنها را مرتب و منظم تا کرد و چند دست لباس نو هم از بازار خرید و روی آن گذاشت و به خانه آن دختربچه فقیر برد تا دل آنها شاد شود.
مادر به صدف گفت: من از مادر آن دختر کوچولو خواستم که دیگه دخترش را برای کار به خیابان نفرستد و به آنها مقداری پول دادم. در ضمن او را به یک آموزشگاه خیاطی معرفی کردم تا یاد بگیرد و بتواند توسط آن کار کند. دخترم یادت باشه همیشه خوب درس بخوان و حتما در کنار درس یک هنرهم یاد بگیر.
صدف گفت: مادر شما امروز دل آنها را شاد کردید و همچنین من را. من همیشه به شما افتخار میکنم و این روز به یاد من میماند.
مادر گفت: ما بندههای خدا دل مردم را شاد میکنیم خداوند هم دل ما بندهها را با نعمتهایش شاد میکند.
گلنوشا صحرانورد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست