سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

پری در باد


پری در باد

از همانجا که نشسته بودم تا بند کفشم را سفت کنم پویا را می دیدم که از آنسوی حیاط داشت به سمت من میآمد با آن عینک ته استکانیش از هرجایی قابل تشخیص بود می دانستم که میخواهد چه بگوید

از همانجا که نشسته بودم تا بند کفشم را سفت کنم پویا را می دیدم که از آنسوی حیاط داشت به سمت من میآمد . با آن عینک ته استکانیش از هرجایی قابل تشخیص بود . می دانستم که میخواهد چه بگوید .

بلند شدم و زانویم را تکاندم .قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند گفتم « ناظمی گیر داده که اگه جعفر با همین سرو وضع بخواد بیاد مدرسه از امتحانا محروم میشه !». ناظمی مسئول بهداشت مدرسه بود که توجه زیادی به بلندی ناخنها ، موی سر و تمیز و کثیف بودن لباسها نشان می داد . داشت نفس نفس می زد . گفت « ت ت تو تو از کجا فهمیدی؟» عینکش را بر داشتم و گرفتم جلوی نور. « تو چه جوری با این می بینی ؟» یک لک بزرگ افتاده بود وسط شیشه اش .گفتم: « پویا باید کمک کنی بشوریمش!»

با گوشه ی پیراهنم عینکش را تمیز کردم و گذاشتم روی چشمش . گفت: « چ چچ چی ؟ بشوریمش ؟ج ج جعفرو بشوریم ؟!»

جعفر جلوی من می نشست . درست کنار پنجره . او تنها کسی بود که می توانست روی یک نیمکت ، تنهایی بنشیند و کسی هم اعتراض نکند . از بس که بوی گند می داد . نه فقط مگس های کلاس که گویی از کلاس های دیگر هم مگسها بو می کشیدند و می آمدند دور سر جعفر پِر می خوردند. به جز یکی از برادرهای جعفر که فلج بود ، بقیه همگی« سیگار فروش»، « کوپن فروش»،« سی دی ، نوار، پاسوری» و چند تا ی آخری هم که جعفر آخرینشان بود « نمکی» بودند .جعفر بر خلاف اکثر برادرهایش بسیار لاغر مردنی بود . خیلی هم کم حرف می زد یعنی اصلا حرف نمیزد .

نه اینکه مثل خیلی از بچه های ساکت باهوش باشد . اتفاقا خیلی هم خنگ بود و بچه ها حسابی اذیتش می کردند و حقش را می خوردند . مثلا زنگهای ورزش ، با اینکه بازی خوبی هم داشت اما هر وقت یار زیاد می آمد جعفر را بیرون می انداختند . جعفر می رفت یک گوشه که اصلا دیده نشود، مثل دستشویی، گم و گور می شد و تمام زنگ را آنجا می ماند . جعفر کنار پنجره می نشست تا سر ظهر صدای برادرش را بشنود که با گاریش می آمد توی کوچه ی کنار مدرسه داد می زد « نون خشک، نمکیه!» و یا « دمپایی کهنه پلاستیک کهنه! ...». وقتی این صدا می آمد یعنی شیفت جعفر بود که برود گاری نون خشکی را تحویل بگیرد تا برادرش خودش را سریع به مدرسه ی چند محله آنسوتر بر ساند .

البته یک هفته ای بودکه روال کار عوض شده بود . هفته ی گذشته اش، وقتی فریاد نون خشکی برادر جعفر، پیچید توی کلاس و بچه ها زدند زیر خنده و معلم ریاضی کلی بد وبیراه گفت ،یکی از بچه های کلاس بلند شد و گفت « آقا اجازه این داداش جعفر صادقیه . تا شیفتشو تحویل نده از اینجا نمیره !».

همین شد که معلم ریاضی رفت پشت پنجره و هر چه از دهانش در می آمد بار برادر جعفر کرد که الاغ! مگر اینجا طویله است که صدای نکره ات را بلند می کنی و اینکه اگر گورش را گم نکند و یا یکبار دیگر سر و کله اش پیدا بشود می دهدسر و ته خودش و گاریش را یکی کنند و از این جور حرفها .

بعد از این شد که برادر جعفر برای گاری، یک قفل و زنجیر پیدا کرد وگاری را یک کوچه بالاتر به درخت نازک چناری زنجیرمی کرد .

من نزدیک ترین دوست جعفر بودم . هر چند دوستی من هم بیشتر از سر ترحم بود اما حسابی هوایش را داشتم و بچه ها وقتی من را می دیدند جرات سر به سر گذاشتن جعفر را نداشتند . یکبار بیرون از مدرسه جلوی چشم اکثر بچه ها یکیشان را که به جعفر بیخودی فحش مادر داد چنان کتکی زدم که حساب کار همه دستشان آمد .البته این اواخر آقای ناظمی سفت و سخت پیله کرده بود به جعفر که با ید سرو وضعش را عوض کند .

من چند بار رفته بودم پیش آقای ناظمی و همه ی این حرفها را برایش گفته بودم اما آقای ناظمی توی کَتش نمی رفت که نمی رفت. می گفت اگر مساله، فقط خود ما بود مشکلی نبود اما مادر چند تا از بچه ها به مدرسه شکایت کرده اند که با وجود چنین بچه ای در کلاس، بچه هایشان را بیرون خواهند کشید! . خدا می داند که بچه ها ی ریقوی کلاس ، چه موجود وحشتناکی از جعفر توی خانه هاشان ساخته بودند . این بود که فقط به یک نتیجه رسیده بودم .

به پویا گفتم « فکرشو کردم . اصغر گامبو هم یه پای کاره . تو هم کمک کنی سه نفری می شوریمش !»

گفت :« اصغر دیگه برا چی ؟ب ب با اون شیکم گُندش!» گفتم « اتّفاقاً به زورش احتیاج داریم ».« ززززور بری چی ؟ مگه می خوایم چیکار کنیم؟»

فردای آنروز، وقتی معلم ریاضی داشت پای تخته مساله ای را که خودش نوشته بود حل می کرد یک کاغذ از وسط دفترم کندم ورویش نوشتم« امروز بازی داریم . شرطی . با بچه های یاقوت . هستی که ؟» کاغذ را چند بار تا کردم و انداختم زیر پای جعفر . داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد . آهسته گفتم « بخونش جعفر» . خم شد و کاغذ را بر داشت . چند دقیقه بعد کاغذ را گلوله شده به عقب پرتاب کرد .

پشتش نوشته بود« پول ندارم» نوشته اش را خط زدم و کنارش نوشتم « اگه باختیم تو پول نمیدی » و باز کاغذ را انداختم زیر پایش . پویا که کنار من می نشست و یاداشت ها را می خواند آهسته گفت «چ چ چرا راستشو بهش نمیگی؟» می دانستم اگر راستش را بگویم همه چیز به هم می خورد اما اینطوری هم کلی می خندیدیم هم جعفر تمیز می شد . گفتم « تو که دوباره عینکت لک گرفته!»عینکش را برداشت و نگاهش کرد. گفتم « به مامانت گفتی دیر می آی خونه ؟!» بعد به اصغر نگاه کردم که ته کلاس نشسته بود .

با آن هیکل گنده اش هی می رفت زیر میز و هر بار که بالا می آمد دهانش ریز ریز می جنبید . این اولین بار ی بود که نگاه کردن به آن شکم گنده و قیافه ی خیکی اش بهم آرامش می داد . خوبی اصغر این بود که پای همه جور کاری می شد! . دیروز هم که درباره ی شستن جعفر باهاش صحبت کردم اول کلی خندید. بعد همانطور که داشت ساندویچ زنگ دومش را می لمباند سرش را هم تکان می داد و دائم می پرسید « حالا باید چیکار کنیم؟!»

گاری نون خشکی ، به درخت نازک چنار زنجیر شده بود. جعفر دراز کش رفت زیر گاری و از جایی که به عقل جن هم نمی رسید با یک کلید برگشت وشروع کرد به باز کردن زنجیرها . گفت « یاقوتیا رو که اوندفه بردیم ؟!». پویا سریع گفت« اینا ت ت تا انتقام نگیرن دست بردار نیستن که. ررررفتن یار جدید اوردن ». اصغر یکوری نشست روی گاری و گفت « پسر چه حالی می ده !». بعد پاهایش را هم بالا گذاشت و زانوهایش را گرفت توی بغلش .گفت« ای ول بچه ها، هل بدید!» پویا گفت « چ چ چ چی چیوای ول ؟ پاشو بینم».

گفتم « بی خیال» . کیف هایمان را انداختیم توی بغل اصغر و سه تایی گاری را راه انداختیم . جعفردوید توی خرابه و با چند توپ لایه شده و یک دبه ی بزرگ بیرون آمد .گفت « اینجا هر روز دبه سبز می شه!»و همه را توی گونی جا داد. پویا داشت به جعفر نگاه می کرد. گفت « بازدددماغت اومده پایین جعفر !». دسته ی گاری را رها کردم تا از توی جیب، دستمال به جعفر بدهم اما جعفر خیلی سریع دستش را کشید به بینی اش .

دماغ تا روی گونه هایش کشیده شد . پویا گفت« اه! بازم دست ک کککثیفتو مالیدی به دماغت ببین چه ردی گذاشته ؟!». صدای اصغردر آمد که «خیالی نیس. تا یه ساعت دیگه تمیز تمیز می شه !!». دراز کشیده بود و یک تکه مقوا گذاشته بود روی صورتش. برای اینکه بیشتر حرف نزند پریدم روی گاری و مقوا را از روی صورتش بر داشتم . داشت آلوچه می خورد . گفتم «عوضی عادت کرده به تنها خوری !».

خانه ی ما دو کوچه پایین تر بود . یک خانه ی بزرگ قدیمی با دو در که یکی به کوچه باز می شد و دیگری به خیابان .آن دری که به کوچه باز می شد یک حیاط بزرگ داشت که ما قرار بود از آن حیاط وارد شویم .وارد کوچه که شدیم جعفر گفت « اوندفعه که بازی تو کوچه بالایی بود ؟! » گفتم« می خوام از خونه کفش بردارم !»

گاری جلوی در حیاط ایستاد . اصغر پایین پرید و پشتش را تکاند .دور دهانش آلوچه ای بود. نگاهی به من کرد .گفتم« بچه ها همین جا باشید من یه دقه ای می یام ». کلید انداختم و بی سر وصدا رفتم تو . از پله های حیاط بالا رفتم و وارد ساختمان شدم .مطمئن بودم که مادرم هنوز نیامده. عزیز هم توی اتاق خودش داشت قران می خواند . بی سر وصدا وارد آشپز خانه شدم و با لگن آب جوش برگشتم توی حیاط و وارد شوفاژخانه شدم . شوفاژ خانه به نوعی انباری هم بود که کلی خرت و پرت آنجا نگهداری می شد .

سید محمد رضا خردمندان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.