دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

ستاره ای که درخشید


ستاره ای که درخشید

نخستین روز اقامتم در کاتماند KATHMAND بود دربیرون از رستورانی مجلل و باشکوه نشسته بودم و داشتم با هزینه شرکتم ناهار می خوردم میزها اندک بودند و از خوش اقبالی میز من رو به کوه ها چیده شده بود

نخستین روز اقامتم در کاتماند KATHMAND بود. دربیرون از رستورانی مجلل و باشکوه نشسته بودم و داشتم با هزینه شرکتم ناهار می خوردم.میزها اندک بودند و از خوش اقبالی میز من رو به کوه‌ها چیده شده بود. غذای خوشمزه ومطبوعی برایم آورده بودند ومن به نظم و ترتیب ظروفی که در جلویم قرار داشتند می اندیشیدم .

دریک لحظه فکر کردم که به جوجه کباب سس زده حمله کنم، اما ناگهان دست زن جوانی بازویم را گرفت.

چشمانش مثل چشمان زنهای چینی زلال و شفاف بود و التماس کنان نگاهم می کرد. آشکارا به یک زن محلی از نپال شباهت داشت. اما لباس گران قیمتی پوشیده بود.

زن به نجوا گفت :" خواهش می کنم کمکم کنید !‌"

به انگلیسی کاملی حرف می زد، ولی کلمات نامفهوم بودند. با احتیاط کوشیدم حرف او را بفهمم . پرسیدم :" از من چه کمکی می خواهید ؟"

زن پریشان حال ودردمند گفت : " آقا، وضع خطرناک و ناگواری برایم پیش آمده " چشمانش از اشک لبریز شده بود. وقتی این حرف را زد، با وحشت تمام به در ورودی رستوران نگاه کرد و دوباره گفت :

" لطفاً به من کمک کنید. اگر کمکم نکنید، بلای وحشتناکی که به سرم خواهد آمد.

آه ! فقط از شما می خواهم که کمکم کنید ... لطفاً این کمک را ازمن دریغ نکنید !‌"

به اطرافم نگریستم. هیچ کس نگاه مان نمی کرد. پیشخدمت ها اندک بودند و دور از ما.

محکم گفتم :"‌خوب، چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟‌"

گفت :‌" من فقط چک مسافرتی با خودم دارم. پولی ندارم که در عوض این کمک به شما بدهم."

گفتم :" من پول نمی خواهم. فقط بگویید چه اتفاقی افتاده ؟"

در پاسخ گفت :"راستش عده ای دنبالم کرده اند و می خواهند مرا بدزدند. فقط می خواهم از شرشان خلاص بشوم. باید به من کمک کنید."

اشک مثل جویباری از گونه‌های زن سرازیر شد. فقط چشمهایش می گریست. بقیه‌ی چهره زیبایش تغییری نکرده بود .

وقتی اشک ها و وحشت واقعی او را دیدم، دانستم که شوخی نمی کند.

نگرانی و ترس برای او درقلبم فزونی گرفت. با ترحم گفتم :

" اگر به من بگویید که چگونه می توانم کمکتان کنم، قصور نخواهم کرد."

زن گفت :" زود باشید. هنوز وقت داریم."

از جا برخاستم. یک اسکناس بیست روپیه ای له شده برداشتم و به روی میز رستوران گذاشتم. غذایم دست نخورده باقی ماند.

زن با شتاب مرا از برابر پیشخدمت ها عبور داد و ما وارد هوای سرد و مهتابی بیرون از رستوران شدیم.

زن مرا به سوی اتومبیل خود راهنمایی کرد. اتومبیل کوچک و قرمز دو نفره‌ای بود. سوار شدیم. زن پشت فرمان نشست و اتومبیل غرش کنان به راه افتاد و پیش می رفت. ماهرانه از میان مردم و اتومبیل ها گذشت و جاده ای را که به سوی کوه‌ها می رفت، در پیش گرفت. گونه هایش از اشک می درخشید و نسیم با موهای ابریشم وار وسیاهش بازی می کرد.

زن بلندترازصدای موتور اتومبیل پرسو حرف می زد. از گفته هایش فهمیدم که او دختر یک صاحب منصب مهم دولتی است و دشمنان پدرش می کوشیدند او را به قصد گرفتن پول و نقشه هولناکی که دارند، بربایند.

اتومبیل خارج از یک خانه ییلاقی توقف کرد. همه چیز در اطراف تاریک و تهدید آمیز می نمود. با او از در سنگینی گذشتیم و وارد باغی شدیم و بعد به دری دیگر رسیدیم. کورمال کورمال با کلیدی در را باز کرد و ما داخل شدیم. زن در را باصدا به هم کوبید و به آن تکیه داد و بعد از روی آرامش آهی کشید.

من که کاملاً گیج شده بودم، گفتم :" خوب، حالا چه باید کرد ؟"

زن بی آن که کلامی بر زبان آورد، بازویم را گرفت و مرا به اتاقی راهنمایی کرد. بعد گفت : " بنشینید ".

من در یک صندلی دسته دار فرو رفتم و رنگم پرید. اوهم کنارم نشست.

زن گفت :‌"‌اسم من شالینی SHALINI است. منتهای کوششم را می کنم که از اینجا بروم. آن وقت دیگر دشمنان پدرم نخواهند توانست مرا دستگیر کنند. آنها می دانند که من می خواهم از شرشان خلاص بشوم. شما باید مرا با خودتان ببرید به همان محلی که از آنجا آمده اید. باید مرا مخفی کنید. همه کاری برایتان می کنم، اما لطفاً مرا از اینجا ببرید! آنها به دنبالم خواهند آمد. خیلی وحشت دارم ..."

کلمات مثل سیل از دهانش بیرون می آمد. آن قدر ترسیده بود که من هم در این تاریکی واین خانه ساکت و آرام احساس ناراحتی می کردم.

زن در حالی که نگاهش را به چشمهایم دوخته بود، گفت :

"‌هیچ چیز نمی تواند جلو آنها را بگیرد. آدم های بی رحم و ظالمی هستند. اگر مرا پیدا کنند، نمی دانم چه بر سرم خواهند آورد."

ناگهان از حرف زدن بازایستاد. چشمانش از ترس و وحشت فراخ شده بود.

من روی لبه صندلی نشستم. از بیرون، در پیاده رو سنگریزه پوش باغ صدای پای کسی می آمد.

سکوت با فریادی از سوی زن شکسته شد :" آه ! آنها هستند ! دیگر کارم تمام است."

ناراحت از جا برخاستم و گفتم :" مطمئن هستید که آنها آمده اند ؟"

وبعد با فریاد ادامه دادم :" صدای سگ یا چیز دیگری نیست ؟"

گیج وحیرت زده گوش دادیم. بعد این بار دری توی خانه آرام بسته شد. من که بدجوری ترسیده بودم، گفتم :" بیایید ! فقط آنجا بنشینید... وبه من بگوئید آیا در این خانه تلفونی هست یا نه ... با پلیس تماس بگیرید! و از آنها کمک بخواهید ...!‌"

زن رنگ پریده به من نگاه کرد. چهره اش مثل مرده سفید شده بود. وحشتی آزار دهنده به وضوح درتن وجان اودویده بود.

زن آهسته گفت :‌"‌شما ... شما ... خیلی شجاع و خونسردید. لطفاً کمکم کنید."

به اطراف نگاه کردم که بدانم آیا دارد با من حرف می زند، روی سخنش با من است ؟

باید اشتباه کرده باشد. من اصلاً آدم شجاع و خونسردی نبودم.

تیک تیک ساعتی که در اتاق بود، بلندتر و بلندتر سکوت اتاق را درهم شکست. تا این که صدای یکنواخت آن فضای اتاق تاریک را هراس انگیزتر کرد.

ناگهان زن فریادی از وحشت بر آورد. به آنجایی که نگاه کرده بود، نگاه کردم دستگیره دراتاق به حرکت در آمد. دیدن حرکت دستگیره هراس انگیز بود. آن قدر تهدید آمیز که زانوانم به لرزه در آمدند .

در آرام باز شد. زن با وحشتی فراوان فریاد کرد. جوری که قلبم به تپش در آمد. صدای مردی به گوشم آمد که گفت :

خوب آقای سن SEN این صحنه که دیگر شما را راضی و قانع کرد ؟"

صدای کلفتی پاسخ داد :" بله، واقعاً جالب بود !‌"

آرام از جا برخاستم و رفتم پشتِ صندلی؛ درحالی که به سختی می توانستم نفس بکشم. چراغی روشن شد. یک مرد جوان نپالی که پیراهن گلداری بر تن داشت و دوربینی از گردنش آویزان بود، ساده دلانه پوزخندی زد.

من به شالینی نگاه کردم. در حالی که داشت خود را در یک آیینه کوچک دستی ورانداز می کرد سرش را برگرداند و تبسمی کرد. ابروانم را دیر باورانه درهم کشیدم. دهانم از تعجب باز ماند.

آن مرد درشت اندام که نامش " سن " بود، باصدای کلفت خود خطاب به من گفت :

" ما می خواستیم بدانیم آیا خانم شالینی می تواند ماهرانه نقش فیلم آینده مان را بازی کند یا نه. می دانم که بازی او هم شما وهم ما را قانع کرده است. او هنر پیشه درخشانی است. تمام هنر پیشگانی را که می خواستند در فیلم ما بازی کنند، تحت الشعاع قرارداد، اما متأسفیم که کمی باعث زحمت شما شدیم ... "

در حالی که خونم به جوش آمده بود، گفتم :

" بله، باعث زحمت من شدید ! نگران و پریشان خاطرم کردید !‌"

شالینی به رغم رفتار فریبکارانه اش چنان نگاه تشکر آمیزی به من انداخت که بار دیگر زیبایی اوافسونم کرد .

نویسنده : ادریس لین EDRIS LIEN

مترجم : همایون نوراحمر

توضیح : این داستان برای اولین بار به فارسی منتشر می شود .