چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
خاطرات کاندینسکی
واسیلی کاندینسکی ( ۱۹۴۴-۱۸۶۶ ) مبسوط تر از هر هنرمند بزرگ قرن بیستم دیگری می نوشت و باید گفت نوشته هایش نیز همچون نقاشی هایش تاٌثیر گذار بوده است. " خاطرات " یک اتوبیوگرافی کوتاه و در عین حال شخصی ترین مقاله اوست.
کاندینسکی در مسکو بزرگ شد و شغل حقوقی تازه اش را در سال ۱۸۹۶ رها کرد تا نقاش شود. او در همان سال روسیه را به مقصد مونیخ ترک کرد و در سال ۱۹۰۱ انجمن فالانکس را پایه گذاری نمود. او پس از سفرهای بسیار از سال ۱۹۰۳ تا ۱۹۰۸به افریقای شمالی و اروپای شرقی به مونیخ بازگشت و در نزدیکی روستای " مورنو" یعنی جاییکه تا سال ۱۹۱۴ در آنجا ماند اقامت گزید. او تا سال ۱۹۲۲ یعنی تا زمانیکه حزب کمونیست هنر انتزاعی را هدف قرار داد در روسیه بود و فعالیت چشمگیری به عنوان مدرس و سخنران در زمینه هنر داشت. " خاطرات " در سال ۱۹۱۳ نوشته شد، یعنی در دوره ای از فعالیت مونیخ که تواٌم با نقاشی apocalpytic و اکسپرسیونیسم انتزاعی بود.
کاندینسکی به عنوان مبلغ اصلی اکسپرسیونیسم آلمانی، سازمان دهنده نمایشگاهها، ویرایشگر، مقاله نویس و شاعر شناخته می شود. او از سال ۱۹۱۱ به عنوان شخصیت اصلی در Blaue Reitez جاییکه اولین نمایشگاهش در زمستان ۱۹۱۲-۱۹۱۱ در آن تشکیل شد مطرح گردید.
او و Franz Marc سالنامه Blaue Reitez را ویرایش کردند. او در سال ۱۹۱۲ معروف ترین مقاله اش به نام " معنویت در هنر "( Concerning the Spiritual in Art )را منتشر کرد.
" خاطرات " آرامشی چشمگیر دارد که احتمالاٌ از رضایت بلند مدت نقاش پس از چهل و هفت سال ناشی می شود، چراکه سالها تجربه اودیگر به ثمررسیده و سرشناس شده بود. این آرامش همچنین باید از یک حالت درون نگر آشکار ناشی شده باشد. کاندینسکی با وجود اینکه یک روس بود اما سالها در مونیخ زندگی کرده بود و چنین به نظر می رسد که در این مقاله ریشه های روسی اش را زیر سوال می برد، یعنی با به عقب برگشتن به دوران جوانیش بخش روسی هنرش را جستجو می کند. خواننده باید انتظار عبارات عجیب و حکایات یا استعاراتی که به سختی درک می شوند را داشته با شد. کاندینسکی نوشتن با شیوه ای خاطره انگیز را که به سرحد جریانی از آگاهی می رسد بر می گزیند. شیوه ای که در آن تکه هایی از جوانیش بدون توضیحات قبلی زنده می شود.
"خاطرات " در سال ۱۹۱۳ در برلین توسط Herwarth Walden شخصیت پرانرژی Der Sturm که نشریات و نمایشگاه هایش در دهه های دوم و سوم این قرن از اهمیت فوق ا لعاده ای برخورداربود منتشر شده است.
اولین رنگهایی که تاٌثیر قوی بر من داشتند سبز روشن آبدار، سفید، قرمز جگری، سیاه و زرد اخرایی بودند. این خاطرات به سومین سال زندگیم باز می گردد. من این رنگها را در اشیایی که دیگر به اندازه خود رنگها در ذهنم روشن و واضح نیستند، دیدم. مثل همه بچه هامن هم به شدت عاشق سوارکاری بودم. مربی ما عادت داشت نوارهای مارپیچ روی شاخه های نازک را ببرد و اولین نوارها را از هردو لایه پوست درخت و لایه دوم را فقط از سر بالایی آن بکند، بنابراین اسب من همیشه سه رنگ را شامل می شد: زرد قهوه ای پوسته بیرونی ( که من دوستش داشتم و با خوشحالی جانشین شدن آن را توسط رنگ دیگری می دیدم )، سبز آبدار لایه زیرین پوست درخت ( که من مخصوصاٌ دوستش داشتم و در حالت خشک وپژمرده نیز چیزی جذاب و افسونگر داشت و بالاخره رنگ سفید شیری چوب که بوی نم می داد و انسان را وسوسه می کرد که آن را بلیسد اما خیلی زود به طرز ناراحت کننده ای خشک و پلاسیده می شد و شادی من را ازآن سفیدی اولیه زایل می کرد ).
به نظرم کمی قبل از آنکه والدینم به مقصد ایتالیا حرکت کنند ( جاییکه در کودکی به همراه پرستارم به آنجا برده شدیم ) پدربزرگ ومادربزرگم به خانه جدیدی نقل مکان کردند. من این تصور را داشتم که این خانه هنوز کاملاٌ خالی بود و هیچ وسیله یا کسی در آن نبود. در اتاقی که چندان بزرگ نبود ساعتی روی دیوار قرارداشت. من به تنهایی مقابلش می ایستادم و از رنگ سفید صفحه آن و قرمز جگری که بر آن نقاشی شده بود لذت می بردم. پرستار مسکویی من از اینکه والدینم رنج چنین سفری طولانی را بر خود هموار کرده بودند تا ساختمانهای مخروبه و سنگها ی قدیمی را تحسین کنند بسیار متعجب بود. او می گفت: " ما از این سنگها به قدر کافی در مسکو داریم ". تنها چیزی که از این سنگها در رم به خاطر می آورم جنگل غیر قابل گذری از ستونهای سنگی است، جنگل ترسناک سنت پیتر که به نظرم می آید من و پرستارم برای مدتی بسیار طولانی نمی توانستیم راهی برای خروج از آن بیابیم.
و سپس تمام ایتالیا به رنگ سیاه ظاهر می شود. من و مادرم درون کالسکه ای سیاه بر روی یک پل سفر می کنیم ( رنگ آب در زیر پایمان زرد کثیف است ) من به مهد کودکی در فلورانس برده شدم. و باز هم سیاه. به درون آبی سیاه پا می گذارم که در آن قایق دراز وحشتناکی با جعبه ای سیاه درون آن قرار دارد. در شب سوار بر یک گاندولا می شویم. در اینجا است که من استعدادی را که مرا در سراسر ایتالیا مشهور ساخت شکوفا می کنم و با تمام وجودم می گریم. در یک مسابقه اسب سواری اسب ابلقی ( با بدنی به رنگ زرد اخرایی و یالی به رنگ زرد روشن ) بود که من و خاله ام[۱] آن را خیلی دوست داشتیم. ما همیشه یک روش جدی را دنبال می کردیم. من اجازه داشتم زیر نظر سوارکاران حرفه ای یک دور با آن اسب بزنم و خاله ام هم همینطور. تا به امروز من علاقه ام را به اینگونه اسبها از دست نداده ام. هنوز دیدن چنین اسبی در خیابانهای مونیخ برای من لذت بخش است او هر تابستان زمانیکه خیابانها نمناکند می آید. او خورشید درون مرا بیدار می کند. او فنا ناپذیر است چراکه در پانزده سالی که او را می شناسم پیرتر نشده است. این حس ابتدایی ترین حس من به هنگام ورود به مونیخ بود. من ساکت ایستادم و برای مدتی طولانی او را با چشمانم دنبال کردم. در این حال امیدی نیمه آگاهانه اما شادی آفرین در قلبم برانگیخته شد وبدین ترتیب مونیخ به سالهای کودکیم پیوند خورد. این اسب ابلق در مونیخ حس در خانه بودن را به من می داد. در کودکی خیلی خوب آلمانی صحبت می کردم ( مادر بزرگ مادریم اهل بالتیک بود ). داستانهای تخیلی آلمانی که در کودکی همه آنها را شنیده بودم، سقفهای بلند و باریک "پرومنادن پلاتز" و "مکسی میلیان پلاتز" که اکنون ناپدید شده اند، " شوابینگ " و به خصوص Au ( منطقه ای در حومه مونیخ ) که آن را به طور اتفاقی کشف کردم همگی این داستانها را برای من به واقعیت تبدیل می کرده اند. تراموای آبی رنگی که مانند مظهر نسیم افسانه ای از خیابانها می گذرد و تنفس را سبک و شادی آفرین می کند. صندوقهای پست زرد رنگ مانند قناری در قفس آواز می خوانند. من اهدائیه " Kunstmuhle " را پذیرفتم و احساس کردم در شهر هنر هستم که برای من همانند شهر پریان بود. از میان این احساسات تصاویری ابتدایی پدید آمدند که بعدها آنها را نقاشی کردم. به دنبال یک توصیه خوب Rothenburg ob der Tauber را ملاقات کردم. من هرگز تغییر همیشگی از قطار سریع السیر به محلی، از قطار محلی به تراموا با ریلهای پوشیده از علف اش، سوت گوشخراش لوکوموتیو گردن دراز، سرو صدا و زوزه ریلهای خواب آلود، یا روستایی پیر با دکمه های بزرگ نقره ای که اصرار داشت با من در مورد پاریس صحبت کند و من به سختی می توانستم حرفش را بفهمم را فراموش نخواهم کرد. این مانند سفری خیالی بود. چنین احساس می کردم که انگار نیرویی افسانه ای، برخلاف همه قوانین طبیعی، قرن به قرن و حتی بیشتر به گذشته برمی گردند. من آن ایستگاه کوچک را ترک کردم و از چمنزار گذ شتم تا به دروازه شهر رسیدم. دروازه ها، جویها و خانه هایی که سرهایشان را در بالای کوچه های باریک به هم می رساندند و به عمق چشمهای یکدیگر خیره می شدند. درهای بزرگ ورودی که مستقیماٌ به اتاق سیاه. بزرگ نهار خوری باز می شدند که از مرکز آن پله های بلوطی سنگین، پهن و سیاه به سمت اتاقها کشیده شده بود. اتاق کوچک و دریایی از سقفهای قرمز روشن که آنها را از پنجره می دیدم. تمام مدت باران می بارید. دانه های گرد و درشت باران روی پالتم می افتادند وبا مسخرگی دستانشان را از دور به سمت یکدیگر دراز می کردند. می لرزیدند و تکان می خوردند و ناگهان به طور غیر منتظره ای به یکدیگر می رسیدند و رشته هایی نازک و ماهرانه را شکل می دادند که با سرعت و بازیگوشی در میان رنگها می دویدند تا آستین هایم را اینجا وآنجا پایین بیاورم. نمی دانم همه اینها کجا رفتند، آنها ناپدید شدند. تنها یک تصویر از این مسافرت باقی ماند و آن " شهر قدیمی " است که آن را از روی خاطراتم پس از بازگشت به مونیخ نقاشی کردم .
حتی در این نقاشی نیز من حقیقتاٌ ساعت خاصی که بهترین ساعت روز مسکو بوده و همیشه خواهد بود را جستجو می کردم. خورشید پایین آمده و به انتهای مسیرش رسیده بود، جایی که تمام روز به دنبال آن و برای رسیدن به آن تلاش کرده بود. این حالت زیاد طول نمی کشید. پس از چند دقیقه نور آفتاب از تقلا سرخ می شد، حتی سرخ تر، اول سرد و سپس گرمتر و گرمتر. خورشید تمام مسکو را در یک نقطه آب می کرد و مانند یک توبای دیوانه تمام وجود یک انسان را درونش می ریخت و تمام روحش را به لرزه می انداخت. نه این یکپارچگی قرمز دوست داشتنی ترین ساعت نیست. این تنها آخرین نت سمفونی است که هر رنگ را به نهایت شدتش می رساند و تمام مسکو را رها می کند یا در حقیقت وا می دارد که مانند صدای یک ارکستر بزرگ طنین انداز شود. صورتی، اسطوخودوس، زرد، سفید، آبی، سبز مغز پسته ای، خانه های قرمز آتشی، کلیساها، هر یک آوازی مستقلند، علفهای کاملاٌ سبز، درختان در حال پچ پچ کردن یا برف در حالی که با هزار صدا آواز می خواند، شاخه های عریان، حلقه ساکت، خشک وسرخ دیوارهای کرملین و در بالا، بلند تر از همه مانند گریه ای از روی شادی، مانند دعایی بی توجه به خود، خط نشانه بلند، سفید و با ظرافت Ivan Veliky Bell Tower قراردارد و بر روی گردن بلندش که در حسرت ابدی کشیده شده است، سر طلایی گنبد قراردارد. خورشید مسکو در میان این ستاره های طلایی و رنگین سایر گنبدها قرار دارد. من فکر کردم به تصویر کشیدن این ساعت می تواند بزرگترین لذت ممکن برای یک هنرمند باشد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست