پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

بار این کاروان, باران است


بار این کاروان, باران است

یک روز همراه با اهل کاروان خادمان گمنام علی بن موسی الرضا ع

یک)

سید سرش پایین بود. از پشت شیشه بزرگ عینکش، کاغذهای روی میز را نگاه می کرد.

- آقا سید! لامپ اتاق ما روشن نمی شه، مهتابی اش سوخته ... اتاق هشت

پیرزن این را گفت. نگاهی به من کرد. خندید. انگار که مرا شناخته باشد. سید سرش هنوز روی برگه ها بود. جواب پیرزن را با تکان سر داد، یعنی می آید. پیرزن از در حسینیه رفت بیرون. مرد میانسالی با کت و شلوار خاکستری وارد شد. پشت پیشخوان ایستاد.

- سید جان! حرکت بچه های گلپایگان یه روز عقب افتاده، جمعه اس. برنامه اقامتشون تا اون روز ردیفه؟

سید همانطور که برگه ها را ورق می زد، سر تکان داد: بله...هماهنگه.

"سید رضا حسینی " سال هاست که کارش شده، خادمی حسینیه اتفاقیون تهرانی ها. خودش اهل نیشابور است. هفت، هشت تا بچه دارد که همه شان را عروس و داماد کرده. حالا خودش مانده با زنش و یک دوچرخه قدیمی چینی. دوچرخه ای که با آن مسیر پنجراه پایین خیابان تا ضلع غربی بازار رضا را هر روز رکاب می زند. نه بنزین می خواهد که سید، غصه سهمیه بندی ها را بخورد و نه تعمیر آنچنانی که صاحبش را به زحمت بیندازد. تمام دغدغه سید شده بود، راه انداختن کار زائران حضرت.

در آلومینیومی حسینیه هر بار با رفت و آمد میهمانانش، روی پاشنه غژ می کشید. پیرزن در را باز کرد. دوباره به سید سلام داد. سید کلیدی را از توی کشو برداشت و پشت سر پیرزن رفت توی حیاط.

دو)

قطار روی ریل سرعت می گیرد. مقصد همه مسیرها مشهد است. هشتصد نفر را با قطار بردن و آوردن کار راحتی نیست. مرد جوان همانطور که روی بلیت های برگشت، نام تک تک زائران را می نوشت، روی صندلی جا به جا شد. قرار بود که بعد از هشت روز زیارت، همه کاروانیان برگردند به دیار خودشان. علیپور می گفت خیلی هاشان روستایی اند. روستاهایی که شاید نامشان را هم یکبار نشنیده باشی. " یاسرعلیپور " کار هماهنگی برنامه ها را انجام می دهد. چند سال پیش با این کاروان آشنا شد. یک سال همراهشان آمد، بعدش، نمک گیر شد و ماند. دو هفته در سال، مرخصی استحقاقی اش را خرج خدمت به زائران این کاروان می کند. می گفت کار اینجا خستگی ندارد. حتی اگر شب را با دغدغه های فردا بخوابی و صبح با تکان یکی شان از خواب بیدار شوی، باز هم خوشی که همه اش پای خدمت به آقاست.

مسوؤل کاروان هم می گفت بیست و پنجمین سال از اولین اعزام کاروان خادمان گمنام علی بن موسی الرضا (ع) می گذرد. سال ۶۴ که اولین کاروان راه افتاد به سمت مشهد، جمعیتش ۳۰ نفر بود و امروز رسیده به ۸۰۰ نفر. شکر خدا، خیرین هم خوب کمک می کنند. این رسم هر سال مسؤول کاروان شده که یک ماه در سالش را نذر کند، خاصه برای راه انداختن کاروانیان.

سه)

بوی خورش فسنجان فضا را پر کرده است. شعله های آتش زیر دیگ های برنج، گرمی را در هوا می پاشد. حاج حسن با ته کفگیر، کمی از برنج نیم پخته را مزمزه می کند. می رود سراغ دیگ خورش. یک لایه ضخیم روغن گردو روی آن ایستاده. با ملاقه آن را سوا می کند. " حاج حسن حسن پور " سرآشپز کاروان است. سومین سالی است که به زائران این کاروان خدمت می کند. کارش در آشپزخانه حسینیه سنگین است. می گوید: اگر بیرون از اینجا بخوان روزی ۱۰۰ هزار تومن بهم بدن و اینقدر ازم کار بخوان، وا... که قبول نمی کنم.عرق روی پیشانی اش را با دستمال پاک می کند. به قول خودش در این هشت روز که اینجا خدمت می کند، ۱۶ ساعت هم نخوابیده است، ناشکری نمی کند همه اش را می گذارد پای عشقی که به محبت آقا دارد. توی زندگی خیلی از آقا کمک خواسته و تا به حال دست رد به سینه اش نخورده. حاج حسن بازنشسته است و ۳۳ بار هم آشپز کاروان های حج واجب بوده، اما تا به حال کارش اینقدر سخت و سنگین نبوده و یا به قول خودش اینقدر عاشق کارش نبوده که تحملش شیرین باشد. روز قبلش آش شله قلمکار پخته بود. می گفت تا سه نصفه شب سر دیگ بیدار مانده تا آش خوب جا بیفتد. می گفت نمی خواسته شرمنده زائران آقا شود. نمی خواسته برایشان کم بگذارد.

" علی علیزاده " هم کمک آشپز کاروان بود. توی چهارراه عباسی تهران کبابی داشت. این کاروان را از اولین سال حرکت آن، همراهی کرده بود. مثل بابای این کاروان می ماند. می گفت: آن وقت ها کل جمعیتمان ۳۰ - ۴۰ نفر بود و امروز نزدیک هزار نفر شده است حتما. به قول بابا علی عشق به مهر آقا امام رضا (ع)، او را تا این سن سرپا نگه داشته تا برای یک وعده نهار، ۱۵۰۰ تا کباب سیخ بکشد. می گفت: با ۶۰ - ۷۰ سال سن تمام شب را بیدار ماندم و کباب سیخ کشیدم. " رضا شاکری مقدم " هم انصافا توی پذیرایی کم نگذاشت. اگرچه کارمند بازنشسته یکی از ادارات تبریز است و عادت کرده به کار پشت میزی. اما با درد کمرش، وسط سفره ها می ایستاد و غذا را رد می کرد بالا یا پایین سفره. پذیرایی شان حدود دو ساعتی طول می کشید. نزدیک ساعت سه نهار می خوردند. هر وقت خستگی می نشست توی چهره بچه ها، مقدم می خندید و برایشان با لهجه آذری شعر می خواند: در معدن عشق جان فدا باید کرد/ آری جانم، به حسین اقتدا باید کرد

چهار)

"سادات هاتفی " مردی است درشت هیکل. شالی سبز دور گردن می اندازد. در این کاروان، نماینده منطقه کاشان است. مردی است که دعای خیر خیلی ها را بدرقه راهش دارد. بیشترش هم به واسطه معرفی افرادی است که تا به حال، مرقد آقا را زیارت نکرده اند. " محمد انیسی " نماینده قم هم می گفت امسال ۸۷ نفر را از قم آورده اند مشهد. ۶۰ تاشان زیارت اولی هستند و بقیه هم ۲۵ - ۳۰ سالی می شود که مشهد نیامده اند. انیسی چای را توی نعلبکی ریخت اما هاتفی چایی اش را داغ داغ سر کشید و رفت. " حاجی رضوی " استکان را زیر شیر سماور گرفت. بخار، بلند شد. حاجی زیر لب صلوات می فرستاد. پشت سرهم برایمان چای گل گاوزبان، چای زعفران، چای ترش و چای گلاب می آورد. گاهی تویش شاخه نباتی هم می انداخت تا مزه اش شیرین تر شود. زنش هم آمده بود در این سفر. زن مهربانی است. حاجی خیلی خاطرش را می خواهد. حسابی هوایش را دارد. توی سفر هم برایش کم نمی گذاشت.

پنج)

ده دوازه نفر از زائران قمی دور تا دور اتاق سه در چهار نشسته اند. " خوشگفتار " مسوؤل هماهنگی زائران قمی، زن خوش زبان و خنده رویی است. زنان قمی، هر کدامشان قصه ای دارند از دعوتشان. بعضی روایت هاشان خیلی شنیدنی است. " بتول سعادتمند " ۴۴ سال از خدا عمر گرفته و یکبار هم به پابوس آقا نیامده است. امسال، این سفر قسمتش شد. دختر جوان دیگری که خادم مسجد شهدای قم است، پدرش می گفته که فرقی نمی کند، اگر اینجا حرم حضرت معصومه را زیارت کنی، انگار حرم امام رضا (ع) رفتی. وقتی اسمش برای کاروان در می آید. پدرش نه نمی آورد. " اعظم قدهی " هم توی یکی از مجالس روضه خوانی که سفره حضرت رقیه (س) انداخته بودند، به دلش می افتد که اتفاق خوبی در انتظارش است. نیت می کند بیاید مشهد. چطورش را نمی داند.

شوهرش کارگر بود و خرج سفر نداشت، اما حاجت اعظم روا می شود. در این بین " مش نصرت " آمد توی جمع. پیرزن اهل روستای یاری آباد بخش بویین زهرای قزوین است. پیرزنی مهربان و گشاده رو. ۲۱ سال بیوه زن بوده است. دو تا بچه دارد. پسر ۲۳ ساله اش دانشجوست. توی این سال ها مش نصرت برای خرجی زندگی شان قالی می بافته، سبزی پاک می کرده و خانه مردم را رفت و روب. حالا هم افتخار می کند که آقا دعوتش کرده است مشهد. چهره اش و حرف زدنش مثل بی بی توی قصه های مجید می ماند. این را که بهش می گویم. از خنده ریسه می رود. حال و هوای جمع عوض می شود. همه می خندند.

شش)

"یوخابه " یک دانه زیتون پرورده می گذارد توی دهنش. اجداد یوخابه کشاورز بوده اند و برای همین هم فامیلی شان از زمان رضا شاه که شناسنامه می دادند به مردم، می شود کشاورز. یوخابه با دخترش زندگی می کند سحر، و با مادرش، پیرزنی که بیمار است. باغ زیتون از پدرش ارث رسیده به او و مادرش. زیتون های باغشان را می فروشد و خرجی زندگی شان را در می آورد. ده سال پیش که با این کاروان آمد مشهد، نیت کرد یک درخت زیتون بکارد برای زائران آقا. درخت ده ساله، امسال ۵۴ کیلو زیتون بار داد. یوخابه ۲۰۰ کیلو از سهم امسال باغ زیتونشان را نذر کاروان کرد. نزدیک حرکت کاروان بود. باید می جنبید. زیتون ها هنوز سرشاخه بودند. به سحر گفت با چند تا از همکلاسی هایش بیایند زیتون ها را بچینند و کنسرو کنند. چیدن زیتون ها با دست یک طرف و ۱۰ بار آب نمک انداختن آنها یک طرف. هسته های زیتون را بیرون آوردند. زیتون های بی هسته را توی دبه انداختند تا پرورده شود. یوخابه ودخترش اهل یکی از روستاهای کوچک قزوین اند. روستایی که ۷۰ تا خانوار بیشتر ندارد و همه شان با هم آشنا و فامیلند. نذرش ادا شد.

توی هر وعده غذایی، پیاله پیاله زیتون تازه کنار ظرف های غذا می گذاشتند. یوخابه کیف می کرد، وقتی زن ها می گفتند عجب زیتونای خوش طعمی " ! حکمت قدیمی پور منفرد " هم از روستای قشلاق چرخلی قزوین آمده است. ۶۵ سال دارد و ۱۶ سال پیش آمده بود مشهد. وقتی شوهرش زنده بود. سال بعدش بیوه شد و تحت پوشش کمیته امداد. ۹ تا بچه دارد ۵ تا دختر و ۴ تا پسر. توی حرم، برای همه شان دعا کرد که خوشبخت و عاقبت به خیر شوند. به غیر بی بی حکمت، دو نفر دیگر هم از دهشان میهمان این کاروان شده اند، " حاج قربانعلی قموشی " که نماینده کاروان را می شناخته، معرفشان بوده است.

هفت)

شب، مراسم دعاخوانی بود. همه به تکاپو افتاده بودند. جوان های این کاروان، بیشتر از پیرهایشان است. " مرتضی تعظیمی " یکی از این جوان هاست که برای بار اول به مشهد می آید. " ابوطالب سقرجونی " هم که توی یکی از کله پزی های خیابان منصور تهران کار می کند، با اینکه دلش خیلی هوای مشهد را کرده اما نتوانسته بیاید. یکبار که توی مسجد محله شان مداحی می کرده، با یکی از نماینده های کاروان آشنا می شود. حاج ممد آقا شده بود واسطه آمدنش. آنطرف تر هم " علی حسنی " دارد سجاده های نماز را جمع می کند. اهل روستای میرجان زنجان است، یک پسر دو ساله دارد، اسمش رضاست. به عشق آقا، این اسم را روی پسرش گذاشته. سال بعد را نذر کرده که سه تاشان با هم بیایند مشهد. تنهایی بهش خوش نمی گذرد. " حسین امیدی» هم همینطور، دلش شور زن و بچه هایش را می زند. روستاشان ۱۰ - ۱۵ کیلومتری رشت است. روستای بیجارجیرگویه. او هم، قفلی به پنجره فولاد حضرت بسته تا شاید گره از مشکلاتشان باز شود و سال بعد را خانوادگی بیایند، قفلشان را باز کنند. کلیدش را نگه داشته است.

هشت)

پیرمرد می گفت شبیه نوه اش هستم. می گفت نوه هایش بزرگ شده اند و قد کشیده اند. به سختی حرف می زد. هوا بارانی بود. چهارشنبه مشهد خیس شد. مرد جوان روبروی پیرمرد ایستاد. دوربین موبایلش را روشن کرد. پیرمرد رو کرد به او.

- حاجی! رفتی زیارت برای کیا دعا کردی...

مرد این را بلند گفت. پیرمرد من من کرد. آب دهنش را قورت داد. دست چپش روی عصا بود، دست راستش را در هوا تکان داد: برای بچه هام، عروسام، دومادام، نوه هام... همشون عاقبت به خیر بشن، خوشبخت بشن...

دوربین موبایل خاموش شد. شارژش ته کشیده بود. مرد جوان شانه های حاجی را بوسید، رفت. " حاجی میرزا علی " به من نگاه کرد. بعد سرش را انداخت پایین. پیرمرد اهل یکی از روستاهای گلپایگان است. زمانی کشاورزی می کرده. نرم نرمک زیر باران آخر هفته، قدم می زد با " کل غلامعلی ملاباشی " که از هم ولایتی هایش بود و سر حال تر از او به نظر می رسید. زیر باران دعا می کردند که این رحمت الهی، بر زمین هاشان هم ببارد. دعا می کردند که آخر زمستان، محصولشان سرما نزند. دعا می کردند که خدا دستشان را بگیرد و سال دیگر را با زن و بچه شان بیایند مشهد، زیارت حرم آقا امام رضا(ع).

نور تابلوی نئون می ریزد روی سنگ فرش های حیاط. رد نورانی " آقا خیلی مخلصیم " در هوای بارانی منتشر می شود. ذرات نور می ریزد در تاریکی.

زهره کهندل