دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
بوم
![بوم](/web/imgs/16/147/yehvq1.jpeg)
چراغ مهتابی روی دیوار پلک زد و روشن شد.
زن پرسید : برگشتهای؟
مرد گفت : آره
زن گفت : کجا فرستادیش؟
مرد چیزی نگفت، در را پشت سرش بست و کلید را در قفل چرخاند، کاپشن خیس را به جالباسی کنار در آویزان کرد و به طرف پنجره رفت، زن پتو را از سر شانههایش پائین کشید. چند طره موی سیاه و به هم چسبیده را از جلو صورتش پس زد و گفت:
- چه سر و صدایی راه انداخته بود، لابد خیلی وحشت کرده بود.
- نگران است، نگران من، خودش و بچهها، میترسد حضور تو کار دستمان بدهد.
زن گفت: من که همان اول گفته بودم، آمدهام فقط یک نظر ببینمتان.
مرد پردهٔ پشت پنجره را کنار زد. بیرون دانههای باران در تاریکی گم میشدند، سایهٔ لرزان چراغ برق کوچه را روشن و تاریک میکرد. ماشینی سر کوچه ایستاد. صورتش را به شیشهٔ نمدار پنجره مماس کرد. دو نفر از در عقب ماشین پیاده شدند، مردی چتری را بالای سر زنی باز کرد. مرد پردهٔ پشت پنجره را انداخت و به طرف زن سربرگرداند.
زن گفت : سکوتت از جنگ و مرافعهٔ او آزاردهندهتر است.
مرد به تابلو رنگورو رفتهٔ گوشه دیوار نگاه کرد و گفت: چه بگویم، این که پانزده سال پیش یک باره غیبت زد و حالا هم که برگشتهای جرأت نمیکنم نگاهی به سر و وضعت بیندازم، چند وقت است خودت را توی آینه ندیدهای؟
- این سه روز به اندازه پانزده سال سختی و عذاب کشیدم. خیلی سخت است که آدم پشت در خانه فامیل و آشنا این پا و آن پا کند و به هزار دلیل نتواند در خانهشان را بزند، نگران او هستم. کاش آمدنم را مقر نمیآمدی.
- همین مانده بود که در و همسایه برایش خبر ببرند که زن توی خانه آوردهام، آن وقت دیگر همین سر سوزن اعتمادش هم بر باد میرود.
زن به سرفه افتاد. سرش را در گودی بالش فرو کرد. صدای پایی در راه پله پیچید. مرد به طرف در رفت و پشت آن گوش خواباند.
صدای پا با صدای باز و بسته شدن در آپارتمان قطع شد.
زن سرش را از گودی بالش بیرون آورد و رو به مرد کرد: بیا جلوتر، چرا این قدر فاصله میگیری؟
- بیایم جلوتر که لرزش دست و پایم را ببینی و باز ملامتم کنی که ترسوترین مرد عالم هستم، برگشتهای این جا که چی؟
- به همراه مرد جوانی از مرز رد شدم، تا این جا گاهی مادرش بودم، گاهی هم خواهر بزرگترش، میبایست چند روز منتظر میماندیم تا گروه بعدی برسد، یکی دو روز که گذشت بینمان شکرآب شد، به او گفتم تو برو، هر جا را میخواهی خراب کن، هر کی را میخواهی بکش.
- بعد یاد من افتادی، یاد کسی که فکر میکردی هنوز فراموشت نکرده است، لابد به تو خبر داده بودند که تصویر بیرنگ و رویت هنوز هم سینه دیوار خانهام باقی مانده است.
- همراهم که رفت، همه پول و مدارکم را با خودش برد، سه شب بیرون خوابیدم، روزها توی پارک و خیابان سرگردان بودم، هی موی دماغم میشدند و دست از سرم برنمیداشتند، یکی بدجوری پیله کرده بود، سن و سالی هم نداشت، سوار ماشین شدم و کلت را گرفتم به طرفش، گفتم حالا اگر اهلش هستی برویم، آدمها چقدر عوض شدهاند، آنوقتها...
- آن وقت ها که دیروز و پریروز نیست، پانزده سال یک عمر آدمی است، میفهمی خیلی چیزها میتوانست عوض شود حتا من.
تلفن زنگ زد. مرد حرفش را قطع کرد و به طرف تلفن رفت. زن پتو را کنار زد و چهار زانو نشست، مرد حرف نمیزد ، فقط سرش را تکان میداد، وقتی گوشی را گذاشت زن پرسید: همسرت بود؟
- آره.
- چی میگفت؟
- هیچی!
- وقتی بالاخره زنگ در خانهات را زدم، انتظار هر نوع برخوردی را داشتم، کاش در را به رویم باز نمیکردی، آن وقت من هم میرفتم و گورم را گم میکردم.
مرد انگشتش را به سطح زبر و خشکیده تابلو کشید و گفت: وقتی خودت را معرفی کردی و صدای قدیمیات توی وجودم پیچید، دست و پام را گم کرده بودم، انگار همهٔ این سالها منتظر یک چنین لحظهای بودم، گاهی که یکه و تنها توی خانه بودم با خودم فکر میکردم که اگر یک باره در را باز کنی و وارد خانه شوی من چه عکس العملی نشان خواهم داد.
- منتظر بودم مثل بقیه یک جوری دست به سرم کنی و یا در نیمه باز را به رویم ببندی.
- تا به آخر و عاقبت کار فکر کنم از پلهها بالا آمده بودی و رسیده بودی پشت در آپارتمان، خواستم در را باز نکنم ولی دیگر شده بود.
- وقتی در باز شد از جلو در کنار نمیرفتی مانده بودم بروم یا بمانم.
- مثل میت ایستاده بودی دم در، ترسیدم اگر راه ندهم، همانجا نقش راهپله شوی و تمام کنی.
آژیر ماشینی در کوچه پیچید و نور قرمز آن به پنجره تابید، مرد گوشهٔ پرده را کنار زد. زن، دست لاغر و کبودش را روی خواب قالی میکشید، گوشهٔ پرده را انداخت و به طرف او برگشت: دنبال چیزی میگردی؟
زن دور خودش چرخید و گفت:
- داروهام؟ همین جا گذاشته بودم.
مرد نایلون مشکی را از روی طاقچه برداشت و جلوش انداخت، سینی غذا را پیش کشید و گفت: چیزی نخوردهای، گرمش کنم؟
زن به لایه ماسیده توی بشقاب نگاه کرد و عق زد.
- دو روزه یک قاشق غذا از گلوم پائین نرفته، اگر رویت را برگردانی من آمپول را به خودم میزنم.
مرد برگشت. رو به تابلو ایستاد و گفت: از گذشته فقط همین تابلو برایم باقی مانده است.
زن آهی کشید و گفت: شاید به خاطر آن که این یکی را دیگر من رو به رویت ننشسته بودم تا مجبور شوی صورت کسی را نقاشی کنی که اصلاً باورش نداشتهای.
مرد روی لبهٔ پنجره نشست و گفت: آخرین بار جلو در خانهتان دیدمت، قبل از آن که من برم سوار ماشینی شدی که سر کوچه منتظرت ایستاده بود، دیگر خبری از خانوادهتان ندارم، نرفتهای سراغ شان؟
- کدام خانواده؟ مادرم که مرد هر کدام آوارهٔ یک گوشهٔ عالم شدند.
- خیلی سالهای پیش یکی دو بار پیداش شد، حرفهایش که با مادرم ته میکشید ساعتی رو به روی همین تابلو مینشست و گریه میکرد.
- حکایت این تابلو را هم او برایم نوشت، آن وقتها در اروپا بودم. در نوشتههایش همیشه چیزی را درباره سرنوشتت از من پردهپوشی میکرد.
- لابد رویش نشد از این رختخواب همیشه پهن گوشهٔ اتاق بنویسد.
یکی دوبار که به سراغمان آمده بود انگار باز هم افتاده بودم روی دندهٔ لج که مثلاً ترک کنم. فایدهای نداشت با همین حال و روزگار ادامه دادم و برگشتم توی کارگاه نجاری پدر که شغل آبا و اجدادیمان بود، حالا چطور باور کنم که بعد از این همه سال زنگ در خانهام را زدهای و به سراغم آمدهای ، گفتند کشته شدی، بعد خبر آوردند سر مرز خودکشی کردی.
زن گفت: اگر بدانی کجاها بودهام.
مرد گفت: به کجاها رسیدهای، پایان سرنوشتمان توفیری نکرد برو جلو آینه نگاهی به سر و رویت بینداز.
تلفن زنگ زد مرد گوشهٔ پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
زن گفت: جواب نمیدهی؟
مرد گفت: ولش کن، این بار لابد میخواهد تهدیدم کند.
زن بلند شد، مانتویش را مرتب کرد. روسریش را بست و داروها را توی ساک دستیاش گذاشت.
مرد پرسید: کجا؟
زن گفت: سر قرار دوم!
مرد گفت: اگر پیداشان نکردی چهکار میکنی؟
- پیداشان میکنم، میدانی همراهم حق داشت وقتی قرار شد تنهایش بگذارم. گفت پشیمان میشوم، اصرار کرد با او بروم یا لااقل از همان راهی که آمدیم، برم گرداند. او راست میگفت. ما هیچ کدام دیگر ریشهای در اینجا نداریم، آن همه آموزش حرفهای و مدارک ساختگی نمیتواند ما را مثل آدمهای کوچه و خیابان کند.
مرد گفت: عادت میکنی، ماندگار شوی مثل همه میشوی!
زن راه افتاد، کنار در مکث کوتاهی کرد و بیرون رفت. صدای پا آرام از روی پلهها دور شد. با به هم خوردن در آپارتمان مرد از لبهٔ پنجره فاصله گرفت. رفت نزدیک تابلو و دستش را روی بوم کشید، لایه رنگ خشکیده پوک و تهی شده بود، لرزهٔ تندی میان انگشتانش دوید. برگشت کنار پنجره، سایهای از تیر چراغ برق فاصله میگرفت و در تاریکی کوچه گم میشد.
انوش صالحی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست