جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
خواب طلایی
عرض شود حضورتان، حضور با رفعتتان که در زمانهای خیلی دور و در دهی دورافتاده زنی زندگی میکرد به اسم سیب خانم. سیب خانم که در عین جوانی و زیبایی بیوه شده بود، زندگی خود و تنها پسرش احمد را از راه رختشویی برای این و آن همسایه و خدمت در مراسم عروسی و عزای بزرگان اداره میکرد. با وجود اینکه همهی درآمدش به اندازهی یک زندگی بخور و نمیر نبود، احمد را گذاشته بود مکتب که درس بخواند. میگفت: «میخوام درس بخونی که برا خودت آدمی بشی و به خلقالله احتیاج پیدا نکنی.»
بهار از پی بهار، زمستان از پی زمستان میآمد و میرفت. زندگی سیب خانم و احمد هم گاهی با غم و غصه وگاهی با خنده و شادی، بهقول قدیمیها با یک چشم خنده و یک چشم گریه میگذشت. احمد بچهی باهوش و درسخوان و خوشصحبتی بود. روزها تا عصر که مکتب بود، بعد از مکتب درسهایش را مرور میکرد، تکلیفهای روز بعد را انجام میداد و شب، بعد از شام کتابهایی را که خودش دوست داشت میخواند. کتابهای مورد علاقهی او بیشتر کتابهای تاریخی و قصه بود.
زندگیست دیگر. بچهها روز به روز بزرگترمیشوند و بزرگترها روز به روز کوچکتر. طبیعیست که احمد هر چه بزرگتر میشد به همان نسبت هم خرج خورد و خوراک و پیراهن و شلوار و کیف و کتابهایش هم بالا میرفت. در حالیکه درآمد سیب خانم همان بود که بود، احمد هوای مادرش را داشت و هر وقت میدید غمگین و ناراحت است، قصهای و حکایت شیرینی از کتابهایی که خوانده بود برایش تعریف میکرد.
افسوس که اخلاق خوش و قصه و حکایت شیرین فقط روح آدم را سیر میکند و نه شکم آدم را. چه درد سرتان بدهم، سیب خانم کلافه شده بود که چه کند چه نکند، خرج خانه زندگی را چطور در بیاورد. تا اینکه یک شب زد به سیم آخر و گفت: «احمد جان، قربون قد و بالات برم. من دیگه وُسعم نمیرسه هم خودمو، هم تو رو اداره کنم. خیلی دلم میخواست میذاشتم تو بیشتر از اینها درس بخونی و یک عالمِ درست حسابی بشی. چه کنم که چارهای ندارم. خودت میبینی که پول شیطونه و کیسهی ما بسمالله. راه نجاتی نیست جز اینکه درس و مشق و مکتب رو ول کنی و بری سرِکار، تا هر روز دستتو جلو من دراز نکنی، که هم خرج من سبک بشه، هم تو واسهی خودت پول و پلهای گیر بیاری و به اصطلاح آقا و نوکر خودت بشی.»
اگر شما در چنین شرایطی بودید چه میکردید؟ احمد چه کرد؟ مگر بالای همهی کتابها ننوشتهاند: «توانا بود هر که دانا بود»؟ او هم دلش میخواست بازهم درس بخواند و دانا و توانا بشود. از طرف دیگر هیچکس مثل او از وضع مادرش خبر نداشت، تازه دیده بود که وضع مالی کفاش بیسواد محلهشان خیلی بهتر از معلم باسوادش بود. به این جهت قبول کرد که به جای درس و مشق، کاری و حرفه ای یاد بگیرد.
فردای آن روز سیب خانم دست احمد را گرفت و برد پیش نانوای بزرگ شهر، به خواهش که احمد را به شاگردی بپذیرد. استاد نانوا در کار خودش ماهر بود. همه میدانستند که بهترین نان و شیرینی شهر را او میپزد و تنها نانوای شهر است که نان صبحانهی حاکم شهر و اهل و عیال او را شخصاً به خانهی آنها میبرد. باری این جناب نانوا به سیب خانم گفت: «احمد را به شاگردی قبول میکنم. همینجا تو دکانم بهش جای خواب میدم. خرج شام و ناهارشو هم بهعهده میگیرم. ولی تا زمانی که کار یاد نگرفته بهش مزد نمیدم». سیب خانم پرسید، چند وقت طول میکشد تا احمد کار یاد بگیرد؟ استاد نانوا گفت: «بستگی داره پسرت چقدر باهوش باشه و چقدر دل به کار بده». سیب خانم با خودش فکرکرد: «این استاد خوب زرنگه، میخواد از احمد کار بکشه و بهش مزد نده.» ولی بعد به خودش دلداری داد: «ولی احمد بچه باهوشییه. زود کار یاد میگیره. از طرف دیگه همین که شام و ناهار اونو میده خودش فرجییه.» به این جهت رضا داد، احمد را به دستِ استاد نانوا سپرد و رفت.
راستی یادم رفت برایتان بگویم که وقتی سیب خانم میخواست راه بیفتد، احمد چند تا از کتابهایش را تو توبرهای گذاشته با خودش برداشته بود.
و اما استاد نانوا تمام حواسش متوجه مشتریهایش بود و احمد را به کل فراموش کرده بود. یک ساعتی که گذشت و سرش خلوت شد، متوجه او شد. چشمش به توبره افتاد گفت: «تو اون توبره چی با خودت آوردی؟» احمد گفت: «کتاب» استاد گفت: «یادت باشه سرِ کار نبینم کتاب بخونیها!» احمد تو دلش گفت: «که کتاب نمیخونی؟ پس نصف عمرت بر فناست!» ولی با خودش فکر کرد، صلاحش در اینست که ساکت باشد و گفت: «چشم نمیخونم!»
استاد نانوا وظیفه و کار احمد را مشخص کرد: فعلاً شبها در زیرزمین دکان بخوابد، صبح زود ساعت سه از خواب بلند شود، تغارها را مطابق دستورِ مسئول آب و آرد کنترل کند و ساعت پنج صبح که استاد میآید در دکان را به روی او باز کند.
روزها و ماهها و سالها گذشت. حالا احمد شده بود جوانی رعنا و پانزده ساله. در تمام این سالها نه تنها وظیفهی خودش را به بهترین وجه انجام داده بود و دلِ همهی همکارها و مشتریها را بهدست آورده بود بلکه یواش یواش، همهی کارهای نانوایی از خمیرگیری و تونتابی گرفته تا قیمت خرید آرد و فروش نان را هم یاد گرفته بود. بماند که استاد تا میتوانست از کار و هوش او کمال استفاده را میبرد، ولی همانطور که رسم و عادت اکثر صاحب کارهاست، مزدی که حق او بود بهش نمیداد.
تازه احمد همیشه سهم بزرگی از مزدش را هم برای مادرش میفرستاد. میپرسید، چرا میفرستاد و با خودش به ده نمیبرد؟ برای اینکه نانوایی همیشهی خدا باز بود و تازه آن دو سه ساعت بعدازظهر هم که مشتری نبود، کافی نبود که احمد بتواند به ده خودش برود و برگردد. از مرخصی هم که به قدرت خدا در نانوایی خبری نبود. در ظرف آن چند سالی که کار میکرد استاد فقط یکبار به او اجازه داد برای یک هفته به ده برود. آن هم برای اینکه مادرش سخت مریض شده بود.
حالا میپرسید احمد در ساعات بیکاری، بهخصوص شبها که در نانوایی میخوابید چه میکرد؟ اول بپرسید اون مقدار پولی رو که پس از کمک به مادرش برایش میماند، به چه مصرفی میرسوند؟ تو هر گوشهای، تو هر بازاری، تو هر دکهای کتابهای قدیمی جالبی پیدا میکرد، میخرید.
حالا میتوانید حدس بزنید، شبها کارش چه بود؟ به مُجرد اینکه همکارانش دست از سرش برمیداشتند و زیرزمین دکان را ترک میکردند، تازه میپرداخت به عشقاش: کتاب خواندن. میپرسید، همکارها دست از سرش برمیداشتند یعنی چه؟ برای اینکه بعد از تعطیلی مغازه، تا احمد، دست کم یک قصه براشون تعریف نمیکرد، به خانههاشان نمیرفتند.
و عاقبت یک شب اتفاقی افتاد که مسیرِ زندگی احمد ما را صد وهشتاد درجه عوض کرد. باعث اصلی آن چه بود؟ همان عشق احمد به کتاب خواندن و اما آن اتفاق؟
صبح زود یک روزِ جمعه بود، استاد نانوا مانند همیشه راس ساعت پنج به نانوایی آمد و در زد، نه یک بار که هفت بار، احمد درِ مغازه را باز نکرد، که نکرد. میتوانید خشم استاد نانوا را در خاطرتان مجسم کنید؟
این که ممکن است احمد مریض شده باشد برای او مهم نبود، مریض است یا نیست، مساله خودش است. اینکه به وظیفهاش عمل نمیکند عصبانیاش کرده بود. حالا شروع کرد با مشت و لگد به در کوبیدن.
عاقبت احمد، خوابآلود آمد و در را به رویش باز کرد. فکر میکنید استاد با احمد چه کارکرد؟ عذرش را خواست؟ نه. او عاقلتر از اینها بود. خوب میدانست که بدون احمد کارش نمیگذرد. یک کم داد و بیداد کرد و قُر زد. وقتی احمد ازش معذرت خواست، آتشاش خوابید. حالا خواست بداند، چرا احمد بر خلاف معمول در را به موقع بازنکرده است. احمد گفت خوابش برده بوده، خواب خوبی دیده. استاد نانوا پرسید، خواب چی؟ چون خودش یادش نمیآمد که آخرینبار کی خواب دیده. احمد گفت: «نمیتونم تعریف کنم.» سگرمههای استاد تو هم رفت. پرسید: «نمیتونی تعریف کنی، یا نمیخوای تعریف کنی؟» احمد گفت: «چرا دروغ بگم؟ نمیخوام.» این حرف برای استاد نانوا بدتر از صدتا فحش بود. با وجود این به روی خودش نیاورد و از درِ خواهش و التماس درآمد. وقتی احمد گفت، میل ندارد بگوید، استاد گفت اگر تعریف کند، بهش انعام خواهد داد. احمد زیربار نرفت. استاد حتی حاضر شد، به او یک هفته مزد بدهد. از این هم بیشتر. خلاصه کنم، از استاد اصرار و از احمد انکار.
عاقبت استاد نانوا عصبانی و دمق رفت سرِ کار و کاسبی خودش. تمام مدت یک کلام به دوتا، نه با احمد حرف زد، نه با شاگردهای دیگرش. ساعت هفت صبح که شد، به احمد دستور داد نانهایی را که لازم داشت تو سبدی بگذارد. آنوقت مثل هر جمعه سبد را برداشت و رفت به خانهی حاکم.
حاکم که چشماش به استاد نانوا افتاد، پرسید: «چیه؟ چه خبر شده؟ چرا امروز سگرمههات توهمه؟» استاد یک کم این دست و اون دست کرد و گفت: «والله، چی بگم؟ امروز صبح علیالطلوع شاگردم احمد حالمو گرفت." حاکم پرسید: «یعنی چی؟ مگه چیکار کرد؟» گفت: «پسره در دکون رو دیر باز کرده. میپرسم، چرا؟ میگه، خوابش برده، خواب دیده، میگم، تعریف کن، میگه نمیکنم. حتی حاضر شدم یک هفته مواجب اضافه بهش بدم، سِرتِق الاغ تعریف نکرد که نکرد.»
حاکم دستی به ریشاش کشید. مدتی تو فکر رفت. بعدش گفت: عجبا، حرف تازهای میشنوم. من هم سالهاست که خواب ندیدهام. برو، پسره رو بگو بیاد اینجا پیش من. با من جرات نمیکنه از اینجور تئاترها دربیاره. مجبورش میکنم، حرف بزنه.»
بعدازظهر که در نانوایی کار زیادی نبود، استاد احمد را فرستاد پیش حاکم. آنجا هم همان برنامهی صبح تکرار شد. با این تفاوت که حاکم برای اینکه ثابت کند چه آدم مهم و سخاوتمندی است، حاضرشد نه یک هفته، بلکه دو هفته، سه هفته، حتی یک ماه مواجب احمد را به او انعام بدهد. پول زیادی بود، احمد میتوانست با این پول هم کتابهای بیشتری بخرد و هم به مادرش کمک کند. حالا میآمد خوابش را تعریف میکرد، مگر چیزی از خوابش کم میشد؟ پایش سست شده بود.
یک کم سکوت کرد و گفت: «جناب حاکم منو میبخشند، نمیتونم خوابمو تعریف کنم.»
حاکم را میگویی، چنان عصبانی شد که اگر رگش را میزدی خون نمیآمد. تا حالا کسی جرات نکرده بود رو حرفش حرف بزند. چه برسد به اینکه رویش را زمین بیندازند. آمرانه گفت: «همین امروز بساط تو جمع میکنی و از شهر من میری بیرون! یالله! پا شو برو پی کارت!»
مگر از اهالی شهر کسی شهامت این را داشت که با حکم حاکم مستبد که شهر را ملک طِلق ِ خودش میدانست مخالفت کند؟ همکارهای احمد گفتند، او را جایی مخفی خواهند کرد. مادرش گفت، به ده بیاید. داروندارشان را با هم میخورند. احمد از همه تشکر کرد و در جواب سوال همه که چه خواهی کرد؟ میگفت: «مگر آن ضربالمثل را نشنیدید که میگه، از تو حرکت، از من برکت؟»
احمد به هیچکس، حتی به مادرش هم نگفت بعد از این از چه راهی میخواهد، خرج زندگیاش را در بیاورد. مطمئن بود که اگر بگوید، مسخرهاش خواهند کرد که: «این هم شغل شد که انتخاب کردهای؟ مگه کسی برای اینجور کارها دست تو جیبش میکنه؟" احمد به تنها چیزی که اهمیت نمیداد، همین مسائل مادی بود. او دقیقاً حالا که از شهر بیرونش کرده بودند، تصمیم مهم زندگیاش را گرفت. تصمیم گرفت، ده به ده، شهر به شهر راه بیفتد و مردم را با گفتن حکایتی و قصهای خوشحال کند.
اول کاری که کرد این بود که یک اسم مستعار برای خودش انتخاب کرد. از آن روزی که شاهنامه فردوسی را خوانده بود، عاشق سیاوش شده بود. آن هم به این دلیل که سیاوش رفته بود میان ایران و توران آشتی بدهد. او هم، در حد خودش، مثل سیاوش به دوستی و محبت میان آدمها اعتقاد داشت. تازه قید و بند شاهزادهها را هم نداشت. او خودش را در این شعر سعدی میدید:
نه بر اشتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم
بنابراین مطمئن بود به سرنوشت سیاوش دچار نخواهد شد. چه دردسرتان بدهم؟ کارِ نقال سیاوشِ ما گرفت. به هر ده و شهری که میرفت، اول از همه بچهها دورش جمع میشدند. شب که میشد بزرگترها. همهجا به ناهاری و شامی دعوتش میکردند و اگر شب به درازا میکشید، این و آن خانواده، برای اینکه به کدام یک از آنها افتخار بدهد که مهماندارش باشند، سر و دست میشکستند.
تا اینجای حکایت نقال سیاوش ما را داشته باشید، تا بقیهاش را بعدا برایتان تعریف کنم.
● حکایت شاهزاده خانمی که ماهها با کسی حرف نزده بود
در آن ایام در تخارستان شاهی حکومت میکرد مستبد و ظالم که خودش را عاقلتر و باهوشتر از همهی ملتاش میدانست. با وجود اینکه چند تا وزیر و قاضی داشت، نه آنها، نه مردم و حتی اعضای خانوادهاش هم بدون اجازه و تصویب او حق نُطُق کشیدن را نداشتند و این از عجایب روزگار است که آقا طبع شعر داشت. هر وقت غزلی، قصیدهای میگفت و خُلقش خوش بود، جشن و سروری راه میانداخت، هنرمندها، وزیر و قاضی و پولدارهای شهر را دعوت میکرد، شعر گوش میداد و شعر میخواند. به همین دلیل بود که از شاعرها، بهطور کلی از اهالی هنر حمایت میکرد.
و اما این جناب شاه که از مال و جاه دنیا بینیاز بود، یک درد بزرگ داشت که تا امروز هیچکس وهیچچیز، نه طبیبی و نه دوایی و نه جادو جنبلی علاج نکرده بود. دخترِ یکی یکدانهاش چندین ماه بود که از زبان افتاده بود. نه با او و مادرش که با هیچ احدی حرف نمیزد.
وقتی شاه از همهی درها ناامید شد، از وزیران و قاضیهایش دعوت کرد، جمع بشوند و راه چارهای پیدا کنند. آنها هم نشستند و برخاستند و باز نشستند و برخاستند و به شاه پیشنهاد کردند، ترتیب یک مسابقه را بدهد و برای کسی که موفق بشود سه روز تمام شاهزاده خانم را به حرف بیاورد، جایزه تعیین کند. شاه قبول کرد. ولی جایزه چه باشد؟ ملکه پیشنهاد کرد، بخشی از املاکش را. شاه املاکش را از جانش بیشتر دوست داشت، گفت: «دخترم خودش بزرگترین سرمایهست. اونو بهش میدم.» ملکه گفت: «اگر دخترمون نخواست به هر کسی شوهر کنه، چی؟» شاه گفت: «غلط میکنه، نخواد!» سوال بعدی این بود: «اگر داوطلب مسابقه موفق نشود، چه باید کرد؟» اولین فکری که به سرِ شاه افتاد این بود که باید داوطلب کشته بشود. وزیرهای شاه گفتند: «کسانی که برای به حرف آوردن شاهزاده خانم میآیند، یا شاهزادههای کشورهای همسایهاند، یا پسران تاجرهای بزرگ. کشتن آنها موجب میشود که میان ما و کشورهای همسایهمان جنگ دربگیرد. ما کشور بزرگی نیستیم. شکست خواهیم خورد.» شاه گفت: "بسیارخوب، شرط میگذاریم، هر داوطلبی که نتواند دختر مرا به حرف بیاورد، موظف باشد نصف املاکش رو به اسم من بکند.»
جماعت پیشنهاد شاه را تصویب کرد و قرار شد، جارچیها اعلام کنند که داوطلبان باید پنجشنبهی آخرِ ماه آینده برای به حرف آوردن شاهزاده خانم حاضر باشند. گفتند و شد.
پنجشنبهی معهود سررسید. در این فاصله از شهرهای اطراف، همهجور داوطلب، همه قبالهی ملک و دکان به دست آمدند. از شاهزاده گرفته تا تاجر و پزشک. همهی آنها سه روز تمام خودشان را کشتند، اما هیچکدام موفق نشدند از دهان دختر شاه، حتی یک کلمه حرف بشنوند. پول کجا میرود؟ پیش پول. حالا شاه از این راه چه سرمایهای نصیبش شد، خدا میداند.
حالا بیاییم ببینیم نقال سیاوش ما چه میکند. از قضا سیاوش هم آن روزها در همان حوالی بود. دل به دریا زد و در مسابقه شرکت کرد. پرسیدند: «قبالهی املاکت کو؟ سرمایهات کو؟» گفت: «ملک و سرمایهی من هنرمه!» گفتند: «هنرتو بذار دم کوزه، آبشو بخور!» سیاوش کوتاه نیامد، داد و بیداد راه انداخت که باید او را ببرند پیش شاه. شنیده او از هنرمندان حمایت میکند. او میفهمد چه میگوید. از خوششانسیِ نقال ما، یکی از وزرا آنجا بود. دستور داد او را به دربار ببرند.
به دربار که رسید، به شاه گفت: «من سه روز متوالی، سه قصه تعریف میکنم و قول میدهم، که هر سه روز شاهزاده خانومو به حرف بیارم.» شاه یک کم تو فکر رفت. یادش آمد، آخرین کسی که برایش قصه تعریف کرده بود، للهاش بود و آن موقع هفت سالش بود. احساس کرد، یکجوری از سیاوش نقال خوشش آمده. با وجود این، خودش را از تنگ و تا نینداخت و پرسید: « خب! اگر نتونستی دختر منو به حرف بیاری، خودت بگو چیکارت کنم؟» سیاوش سکوت کرد. شاه نگاه محبتآمیزی بهش انداخت و گفت: «من تعریف نقالی تو از اینور و آنور شنیدهام. بگو ببینم، اگر موفق نشدی، قول میدی که در دربار من بمونی و هر شب برام قصه تعریف کنی؟» سیاوش فکر کرد: «مگه من همون آدمی نیستم که هیچوقت نمیتونه یکجا بند بشه؟ از این گذشته، مگه هدف من همیشه این نبوده که برای مردم قصه بگم و نه برای شاهها، بهخصوص شاههای مستبد؟» بعد یاد شهرزاد قصهگو افتاد که با قصههایی که هر شب تعریف میکرد، مانع کشتن یک زن میشد. دوباره به خودش نهیب زد: «به خودت تردید راه نده تو، دختره را به حرف میآری! به حرف میآری!» و به شاه گفت: «قبول میکنم. ولی به یک شرط.» شاه پرسید: «شرط دیگه چیه؟» گفت: «تو میدان شهر یک تخت میذارید برای خودتون و شاهزاده خانم و ملکه و هرکس دیگهای که میخواهید. من مینشینم رو زمین، رو به مردم.»
شاه وحشتزده گفت: «وسط شهر، رو به مردم؟ تو دربار تعریف کنی، چه اشکالی دارد؟» سیاوش نقال گفت: «من فقط در حضور مردم قصه میگویم و نه جای دیگر.» شاه که تا امروز، میان درباریهایش کسی را به شهامت و جسارت سیاوش ندیده بود، قبول کرد.
● حکایت سه دوست: مجسمهساز و خیاط و شاعر.
روز پنجشنبهی موعود، قراولان و نگهبانان در میدان شهر تخت و صندلی گذاشتند. شاه و شاهزاده خانم و ملکه و درباریان آمدند و نشستند. حدس میزنید که چه شوری مردم رو گرفت؟ نه تنها میدان شهر که از همهی پنجرهها و پشتبامها مردم به تماشا مینشستند.
سیاوش نقال، اول یک استکان آب خورد. گلویی تازه کرد. بعد رویش را کرد طرف مردم و پشتش را طرف درباریها و گفت:
-«و اما طوطیان شکرشکن خوشگفتار و راویان خوشرفتار چنین حکایت کنند که در روزگاران پیش، در شهری، سه رفیق جون جونی بودند. یکیشون مجسمهساز، یکیشون خیاط و سومی شاعر و هر سه در کارشون استاد. این رو همه قبول داشتند. ولی خود آنها از کاری که به خاطر گذرانِ زندگی مجبور به انجامش بودند، راضی نبودند. احساس میکردند که مردم شهر قدرِ هنر اونها رو نمیدونند. مثلاً مجسمهسازه میخواست مجسمههای تازه بسازه، مردم میگفتند، مجسمههای ما رو بساز، خیاطه میخواست روی مدلهای جدیدی که به ذهنش میرسید لباس بدوزه، مردم میگفتند: « نمیخواد زحمت بکشی. همین لباسهایی رو که سالهاست بهشون عادت کردهایم برامون بدوز!» شاعره روی الهاماتی که بهش میشد شعر میگفت، ازش ایراد میگرفتند که: «شعری بگو که ما بفهمیم!» خلاصه آنقدر مردم عرصه رو برای هنرمندان ما تنگ کردند که عاقبت یک روز سه نفری تصمیم گرفتند شهر زادگاهشونو ترک کنند. گفتن همان و انجام آن همان.
صبحی آفتاب نزده، ابزار کارشونو تو کولهپشتی گذاشتند. شاعره "حق پیش" گفت و راه افتادند. راهشون از کجا میگذشت؟ از تو جنگل. خوش خوشان حرکت کردند. تو راه گاهی به استقبال از پرندهها آوازمیخواندند. گاهی مثل خرگوش ورجه وورجه میکردند. گاهی میدویدند. گاهی میپریدند. رفتند و رفتند تا وقت خداحافظی ِ آفتاب با زمین رسید. آفتاب رفت پشت کوه، ماه تو آسمون پیداش شد و به هنرمندهای ما سلام کرد. حالا دیگه نور رفته تاریکی آمده بود. هنرمندان ما، بیشهای پیدا کردند که درختهای کهنسال کُنار، عین یه اتاق سقفدار زیرِ پناه خودشون گرفته بودند. رفقا تصمیم گرفتند شب را تو همون بیشه سحر کنند. با برگ برای خودشان تشک درست کردند و میخواستند بخوابند که خیاطه گفت: «رفقا، ما تا حالا تو راه هر چه دیدهایم خرگوش و آهو بوده. جایی که آهو باشه، حتما گرگ و شغال هم هست. اگه شب گرگ سراغمون بیاد چه کنیم؟»
مجسمهسازه و شاعره دیدند رفیقشون راست میگوید. با هم قرار گذاشتند تا طلوع آفتاب به نوبت دوتایشان بخوابند و یکیشان کشیک بدهد. کدام دو نفر اول بخوابند، که کشیک بدهد؟ پشک انداختند. افتاد به مجسمهسازه. دوباره پشک انداختند. افتاد به خیاطه. خب تکلیف شاعره هم معلوم شد. سومی بود. شانس آورد، میتوانست بیشتر از همه بخوابد. شانس شاعرها خیلی هم بد نیست. بماند. باری خیاط و شاعر خوابیدند و مجسمهسازه بیدارماند.
مجسمهسازه همین که خُر و پُف رفقا بلند شد، ابزار کارش را از توبره درآورد. در ظرف چند ساعت با چند تا شاخه کوچک و بزرگ و تنه درختهای شکسته و برگ درخت و میوههای وحشی یک مجسمه به قد و قواره یک آدم بزرگ ساخت. مجسمه را با گل و گلبرگ تزیین کرد، تبدیل شد به یک زن زیبا و خوش قد و بالا، آرزوی همه زنها و مردها. مجسمه را به درخت سپیدار جلوی بیشه تکیه داد، رفت خیاط را بیدار کرد و خوابید. نگفتم مجسمهسازه هنرمند فوقالعادهای بود؟ حالا هنر رفیق خیاطشان را تماشا کنید!
خیاطه از بیشه خوابآلود آمد بیرون. بیرون مهتاب نورِ نقره پاشیده بود روی مجسمه، برجستگیها برجستهتر و چشمنوازتر و فرورفتگیهای مجسمه در سایهی ماه از راز پُر. نگاه اول راستی راستی خیال کرد تو بهشت است و جلویش حوا خانم به درخت تکیه داده است. دو سه قدم که پیش رفت، به هنر رفیقش ایمان آورد. با خودش گفت: «فکر کردهای! حالا ببین من چه میکنم!» توبره شو خالی کرد. با حریر پیراهنی به قد و قوارهی مجسمه دوخت. روی حریر گل دوخت، تاجی روی سرِ مجسمه گذاشت. پس رفت. پیش رفت. مجسمه را از همهسو نگاه کرد. مبادا چیزی از زیبایی کم وکسری داشته باشد. از هنرِ خودش که خوشش آمد، رفت شاعر رو بیدارکرد و خوابید. اینجا رو داشته باشید تا بقیهاش را، بعدا برایتان تعریف کنم.
در تمام مدتی که سیاوش نقال حکایت سه رفیق هنرمند و آواره را تعریف میکرد، مردم همه گوش بودند. حتی یک دفعه، شاه سرش را برد طرف شاهزاده خانم و خیلی آهسته در گوش او گفت: «چطوره؟» شاهزاده خانم انگشت سبابهشو گذاشت روی لبهایش، یعنی، بیاحترامی نباشه، خفه! شاه هیچچیز نگفت.
خب برگردیم ببینیم شاعره چه هنری به خرج داد. شاعره، سرِ حال و سر دماغ از خواب پا شد. از بیشه آمد بیرون. همینکه چشمش به مجسمه افتاد، از تعجب و تحسین سرِ جایش خشک شد. واقعا امر بهش مشتبه شده بود که زن زیبایی از غیب جلوی چشمش ظاهر شده است. حیفش آمد جلو برود و به حوری بهشتی دست بزند. چند لحظهای که در تب و تاب تحسین گذشت، آرام آرام به مجسمه نزدیک و نزدیکتر شد. اینجا بود که انگاری آسمان روی سرش افتاده باشد. از ته دل آه بلندی کشید. نشست رو زمین و های های بنا کرد به گریه و راز و نیاز با خدا: «خدایا، من نه مجسمهسازم، نه خیاط. من شاعرم. الهامبخش من تویی. ای آفریدگار کلمه، به این صنم زیبا زندگی ببخش!»
هنوز دعا و استغاثه شاعر تمام نشده بود که معجزه شد. مجسمه تکانی خورد و زبان باز کرد. «صبح شما بخیر!» شاعرِ ما از خوشحالی به رقص افتاد. از دستافشانی و پاکوبی او رفقا از خواب پریدند. حالا دیگر تنها شاعر نبود، همه دور فرشته میرقصیدند. وقتی در رقص و آواز از پا افتادند، رفیق خیاطشان گفت: «رفقا، بیایید، کلاهمونو قاضی کنیم. این عروس بهشتی حق کدامیک از ماست؟»
سیاوش، به اینجا که رسید، نفسی تازه کرد. یک جرعه آب نوشید. رو کرد به مردم و پرسید: «خب، جماعت، حالا نوبت شماست، بگید ببینم، به عقیدهی شما این عروس بهشتی حق کدومیک از این سه رفیق هنرمنده؟»
اول همه سکوت کردند. همه میخواستند جواب درست بدهند. عاقبت یکی گفت: «حق مجسمهسازه. چون اگر او نبود، هیچکدام از دو نفر دیگه کاری از دستشون برنمیاومد.» عدهای داد زدند و حرف او را تصدیق کردند. یک نفر دست بالا کرد وگفت: «من میگم حق خیاطه. یک مجسمه، یک مجسمه است. این خیاط بود که با هنرش مجسمه رو به یک زن زیبا تبدیل کرد.»
حالا شاه، هم به وحشت افتاده بود هم خوشش آمده بود. میدید این ملت که سالهای آزگار سرش تو کار خودش بوده، هر بلایی که سرش میآمده تحمل میکرده چه زباندار شده. در این فاصله آنقدر دست برای حرف زدن بالا رفته بود که نقال سیاوش ما نمیدانست اول به که اجازه حرف زدن بدهد. تا این که یک نفر بدون اجازهی او داد زد: «مردم عقلتون کجا رفته؟ چرا نمیفهمید، این فرشته حق شاعرهست. اگر او نبود مجسمه با همهی زیباییش، مجسمه باقی میموند. یک بت بود. یک بت!» حرف این مرد که تمام شد ناگهان مردم یک صدای زنانه شنیدند و همه، انگاری آنها را برق گرفته باشد، خشکشان زد. صدا گفت: "این درسته که هر سهی اونها، مجسمهسازه که کار رو شروع کرد، خیاطه که بهش لباس پوشوند و شاعره که کار رو تموم کرد، خالق این فرشتهاند و به گردنش حق دارند ولی فرشته حق هیچکدوم از اونها نیست. نه مال اونهاست، نه حقشون. اون حق خودشه، مال خودشه.»
صدا از پشتسر میآمد. سیاوش به طرف شاه و درباریها نگاه کرد. این شاهزاده خانم بود که حرف زده بود. شاه از سرِ جاش پا شد. دخترش را بغل کرد و بوسید. همه پا شدند و برای سیاوش نقال کف زدند. شاه مردم را به سکوت دعوت کرد و گفت: «مردم شرط ما این بود که داوطلب دامادی من سه روز متوالی شاهزاده خانم، دخترمو به حرف بیاره. امروز اولینبار بود. فردا و پسفردا، همین ساعت، همینجا جمع بشید تا سیاوش نقال برامون قصه بگه. دعا کنید که دو روز دیگه هم موفق بشه دخترمو به حرف بیاره!»
خب دوستان، نقل شب اول سیاوش نقال ما امروز تمام شد. شاه وزیرش را فرستاد که او را به دربار ببرد. از آن طرف عده زیادی از مردم میخواستند که سیاوش شب را مهمان آنها باشد. سیاوش گفت، میخواهد شب را در خانهی یکی از مردم بیتوته کنند و دعوتِ آن تماشاگری را قبول کرد که گفته بود فرشته حق شاعره.
● حکایت سه پسر وزیر و دختر شاه
روز بعد، دوباره همان برنامه تکرار شد. برای شاه و ملکه و شاهزاده و وزراء وسط میدان شهر تخت آوردند. سیاوش روی زمین نشست. جرعهای آب خورد. بعد رو کرد به مردم و گفت:
«راویان اخبار و طوطیان شیرینگفتار چنین حکایت کنند که به روزگاران قدیم شاهی بود که یک دختر داشت و وزیری که صاحب سه پسر بود. پسرهای وزیر و دختر شاه با هم بزرگ شده بودند. پسر بزرگ وزیر خیلی دلش میخواست از حال و احوال دنیا و مردم باخبر باشد. البته بدون اینکه از خانه و شهرش تکان بخورد!. برعکس او پسر وسطی وزیر میخواست وسیلهای بسازد، یا داشته باشد که بتواند با آن هرجا دلش میخواهد پرواز کند و پسر کوچکه میخواست علمی بیاموزد که بتواند مریضها رو معالجه کند. حالا از دختر پادشاه بشنوید. او خانمی شده بود عاقل، فهمیده، با شعور و در زیبایی، چه میگویند؟ همچون ماه شب چهارده. حالا اگر شما جای این آقا پسرها بودید، نسبت به این دختر خانم چه احساسی داشتید؟ باری هر سهی آنها عاشق این صنم بودند و از شما چه پنهان، شاهزاده خانم خوشسلیقه هم از هرسهی آنها خوشش میآمد. لازم به گفتن نیست که ماجرای عشق وزیر زادهها به دخترِ یکی یک دانهی شاه چیزی نبود که مثل ماه زیر ابر پنهان بماند. حالا شاه و وزیر ماندهاند معطل که چه کنند، چه نکنند. اگر دخترک تنها از یکی از پسرها خوشش میآمد، مساله حل بود. یک عروس داشتند و یک داماد. اما حالا که او از هرسهی آنها خوشش میآید، چه؟ یک عروس و سه داماد هم میشود؟ شاید درسمبلستان؟ سوال مشکلی است. جوابش به عهدهی خانمها.
الغرض شاه و وزیر نشستند، نقشه ریختند و نقشه ریختند و به جایی نرسیدند. عاقبت فکر بکری به سر وزیر افتاد. به شاه گفت، شاه هم پسندید. وزیر پسراشو خواست و گفت: «من به هر کدام شما به یک اندازه سرمایه میدهم. اسبابهایتان را جمع کنید و بگذارید همین هفته، از کشور بروید بیرون. به اولین شهری که رسیدید، از هم جدا بشوید. هر کدامتان به یک طرف بروید. پس از یک سال دوباره به همان شهر برگردید. سعی کنید تو این یک سال هر چه دلتان میخواهد یاد بگیرید و بخرید. بعد برگردید اینجا پیش ما. آن وقت شاهزاده خانوم را صدا میزنیم. از هر کدام شما بیشتر خوشش آمد، شاه قول داده، او را به دامادیاش قبول کند. پسرها پذیرفتند. یعنی چاره دیگری نداشتند. روز بعد وزیر به هر کدامشان، به حساب آن روز صد تومان داد و گفت: «یا حق! بروید به امان خدا!»
پسرها بار و بندیلشان را بستند و راه افتادند. به اولین شهری که رسیدند اطراق کردند و روز بعد، علیالطلوع، آفتاب نزده حرکت کردند، هر کدام از یک طرف: پسر بزرگه به شمال، متوسطه به مغرب، کوچیکه به مشرق.
اول ببینیم پسر بزرگه چه کرد. اون رفت و رفت و رفت. به اولین شهری که رسید، همانجا اُطراق کرد. هفتهها و ماهها گذشت و پسر وزیر ما کاری جز خوشگذرانی نداشت، تا اینکه یک روز تو بازار عتیقهفروشها چشمش به پیرمردی افتاد که یک کرهی بلوری دستش بود و میخواست آن را به قیمت خیلی بالا بفروشد. پسرِ وزیر ما از کره خوشش آمد. جلو رفت و پرسید: «مگه این کرهی بلوری چه خاصیتی داره که این قدر گرونه؟» پیرمرد گفت: «این کره جام جهاننماست. توش که نگاه کنی هر جارو که دلت بخواد میتونی ببینی.» کور از خدا چه میخواد؟ دو چشم بینا! پسر وزیر پولی را که پیرمرد میخواست بهش داد و جام جهاننما را خرید.
اینجا را داشته باشید تا ببینیم پسر وسطییه چه کرد. او از این شهر به آن شهر رفت، تا اینکه در شهر آخری تو بازار مردی را دید که برای یک قالیچه تبلیغ میکرد. میگفت هر که صاحب این قالیچه باشد، قالیچه او را هر جا که بخواهد خواهد برد. حالا قیمت قالیچههه چقدر بود، برای پسر وزیر اهمیتی نداشت. مگر آرزویش همین نبود که چنین وسیلهای داشته باشد؟ پول را داد و قالیچه را خرید.
حالا این دو آقازاده را داشته باشید، تا برایتان تعریف کنم پسر کوچیکه چه کرد. او هم از این شهر به اون شهرمیرفت و برعکس برادرهایش که در واقع دنبال شانس میگشتند، او به هر شهری که میرسید سراغ دکترها وعطارها رو میگرفت. از قضا یک روز با یک دکتر حاذق آشنا شد و شاگردی او را پذیرفت. چندین ماه گذشت. نزدیک یک سال که شد، یاد قولی که به برادرهایش داده بود افتاد و از استادش اجازهی مرخصی خواست. در این چند ماه که پیش استاد بود آن چنان محبت او را نسبت به خودش جلب کرده بود که استاد وقتی داشت میرفت، گفت: «دوایی بهت میدم که مرده رو زنده میکنه.» پسر کوچیکه دوا را گرفت و با اصرار و انکار نصف بیشتر پولی را که داشت به استاد داد و رفت.
حالا هر سه برادر رسیدهاند به همان شهر اولی که آمده بودند. تو چی آوردی، من چی آوردم؟ قرار شد هر کدام هنرش را نشان بدهد. اول از همه برادر بزرگه جام شو باز کرد. گفت: «ببینیم تو شهر خودمون چه خبره.» وای! آه همهشون بلند شد. فکر میکنید چه دیده بودند؟ دیدند، دختر شاه مرده و شاه و وزیر و همه درباریها دارند گریهزاری میکنند. چه کنیم، چه نکنیم؟ دو برادر بزرگترگفتند: «کار از کار گذشته، حالا دیگه رفتن ما بیفایدهاست.» پسر کوچیکه گفت: «از کجا معلومه بیفایده باشه؟ من دوایی دارم. شاید بتونه کمکی بکنه.» پسر وسطیه گفت: «خیلی خب، حالا که اینطوره، دیگه معطلی جایز نیست. پس قالیچهی من به چه درد میخوره؟ یالله زود باشید، راه بیفتیم!» فیالفور، هر سه نشستند رو قالیچه. سیم سلَ بیم، شیم شل بیم! ده بپر، که پریدی.
برادرها درست موقعی رسیدند که مردهشوی میخواست شاهزاده خانومو کفن کند. برادر کوچیک گفت: «دست نیگر دارید!» از شیشهی دوایی که با خودش داشت، چند قطرهای در دهان دخترک ریخت. قطره همان و عطسه همان. شاهزاده خانوم چشماشو باز کرد. همه هورا کشیدند و دست زدند و به رقص آمدند.
سیاوش به اینجای داستان که رسید سکوت کرد. گلویش را با یک لیوان آب تازه کرد. به مردم رو کرد و پرسید: «خب دوستان، حالا بگید ببینم. به عقیده شماها دختر شاه به کدوم یک از سه پسر وزیر میرسه؟»
دوباره میان مردم بحث درگرفت. یکی گفت: «دختر حق اونیست که اول بار، تو جام جهاننما مرگِ او رو دیده.» یکی دیگه گفت: «حق اونییه که قالیچه رو داشته، چون اگه اون نبود امکان نداشت اونها سرِ بزنگاه برسند.» بالاخره عدهای هم گفتند: «دختر پادشاه رو باید به پسر کوچیکه داد. چون او بود که از مرگ نجاتش داد.»
اینجا بود که شاهزاده خانم خموش به صدا درآمد و گفت: «این سه برادر، هر کدومشون اول از همه به فکر خودشون بودند، بعدش به فکر دختر شاه. باید به دختر شاه تا وقتی که کاملاً خوب نشده فرصت داد تا خودش ببینه از این سه برادر، چه کسی واقعا اونو دوست داره. اونوقت شوهرشو انتخاب کنه.»
نهتنها شاه و ملکه و درباریها که همهی مردم شهر از شادی هورا کشیدند. شاه دوباره از مردم خواست که فردا همین ساعت حاضر باشند که قصهی سوم سیاوش نقال را بشنوند. بعدش هم دوباره وزیرش را فرستاد که سیاوش را به دربار بیاورد. سیاوش عذر خواست و گفت ترجیح میدهد شب را پیش یکی از اهالی شهر بگذراند و پیشنهاد آن کسی را قبول کرد که گفته بود، حق با پسر کوچیکهست.
حالا با اجازهی شما ببینم، امشب در دربار چه اتفاقی افتاد. شاه گفت: «این جوون نقال کارشو خوب بلده، تا حالا دو دفعه دختر ما رو به حرف آورده. شک ندارم که فردا شب هم به حرف میآره. من قول دادهام اگه کارشو تا آخر درست انجام داد، دخترمو بهش بدم. از طرف دیگه میبینم که خودشو سخت تو دل مردم جا کرده. اینجوری که داره پیش میره، اگه دامامون بشه میترسم کار دستمون بده. به نظر من بهتره یه پولی بهش بدیم و دست به سرش کنیم.» ملکه گفت: «من هم راستش از این که یک نقال دامادمون باشه، خیلی خوشحال نمیشم. ولی بهتره، حالا که دختره به حرف افتاده، اول مظنهی دهن اونو بفهمیم.»
هر دو پا شده، رفتند به اتاق دخترشان. قربان صدقهاش رفتند. نازش کردند، برایش هدیه بردند. اما هر چه خواستند از دهن او حرف بیرون بکشن، هر کلکی که زدند، دختره دم به تله نداد. در تمام این احوال تنها چیزی که باعث تعجبشان شد این بود که دیدند او که همیشه یک گوشه کز میکرد و تو خودش بود، از این رو به آن رو شده، سرزنده، سرحال و شنگوله. آقا و خانمی که شما باشید، وقتی دیدند، دختر بهشان محل نمیگذارد، راهشان را گرفتند و نیامده برگشتند.
● حکایت تاجر هندی، زنش و برادر هنرمند تاجر
رسید فردا غروب. روز از نو روزی از نو. شاه و ملکه و درباریها جمع، مردم و سیاوش نقال حی و حاضر. نقل شروع!
سیاوش گفت: «روزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرهای پنجاب هند دو برادر بودند. برادر بزرگه سرمایهدار و از اونها که دربارهشان میگویند: «نه خود خوری، نه کس دهی. گنده کنی، به سگ دهی.» برادر کوچیکه اهل شعر و موسیقی، دست و دل باز و خوشگذران و به قدرتی خدا همیشه بیپول. حالا اگر بگویم، این دو برادر اکثر اوقات، با هم کارد و پنیر بودند، چرایش را میفهمید. تا یادم نرفته است بگویم، هر دوی این برادرها در جوانی در سپاه مهاراجهی ایالتشان خدمت کرده بودند و در شمشیرزنی استاد. برادر هنرمنده عزب بود و برادر تاجره یک زن خوشگل و جوان داشت. اتفاق عجیب و ناگواری هم که افتاد به دلیل وجود ِ زی جود همین خانوم نازنین بود. و اما چه بود آن اتفاق؟
میگویند، پول خوشبختی نمیآورد. شاید! ولی نشنیدهام که بیپولی خوشبختی آورده باشد.
روزی برادر هنرمند با جیب خالی از سفرِ دور و درازش برگشته بود. روز تعطیلی بود و نمیدانست سراغ کدامیک از هواداران هنرش را بگیرد. با وجودی که برایش دردآور بود، تصمیم گرفت، غرورش را کنار بگذارد و از برادر ثروتمندش کمک بگیرد. درِ خانهی او را زد. که در را به رویش بازکرد؟ خانم خانه. برادر پولدوست، روز تعطیل هم رفته بود به تجارتخانهاش و زن جوان و زیبایش را تنها گذاشته بود. در ضمن بد نیست این را هم بدانید که این مُکَرَمه هنردوست بود و از برادرشوهرش هم پُر بدش نمیآمد. باری به هر جهت از خانم اصرار که خانهی آنها خانهی خودش است، تو بیاید و از او انکار که میرود، بعداً میآید، که برادرش هم خانه باشد. عاقبت از بس زنبرادرش اصرار کرد، کوتاه آمد و وارد خانه شد. زنبرادر باهاش حال احوال کرد، برایش میوه و شیرینی آورد. خوب خوردند و نوشیدند.
خلاصه، ساعتی گل گفتند و گل شنیدند، او برای زنبرادرش از سفر و برنامههای موسیقی که اجرا کرده تعریف کرد و سر آخر گفت، سفرش طولانی بوده و خیلی خستهش کرده است. زنبرادر گفت: «اگه میخواید خستگی از تنتون در بره بهترین کار حمامه.»
نیکی و پرسش؟ برادرشوهر، از خدا خواسته، فیالمجلس پیشنهاد را قبول کرد. خانوم برایش کیسه و لیف و سفیدآب و صابون و حوله آورد و او هم رفت که حمام کند. کرد و تمام شد. حالا پاک و پاکیزه از حموم درآمده، میخواهد پیراهنش را بپوشد، زن برادرش آمده است جلو میگوید: «تر و تمیز، از حمام درآمده، نمیخواهید که دوباره همان زیرپیراهن و پیراهن چرکتان را بپوشید؟ برادرتان یک عالمه پیراهن و لباس زیر دارد. وایسید الان میروم برایتان میآورم.»
یک دقیقه نشد، رفت و با پیراهن و زیرپیراهن و زیرشلواربرگشت. خانوم و آقایی که شما باشید، آقای حموم کرده داشت پیراهن برادرش را تن می کرد که در خانه بازشد و برادرسرمایهدار وارد شد. آقا چشمتان روز بد نبیند. آقائه که بدبین خدایی بود، وقتی چشمش به سروسینهی نیمه لخت برادرش و پیراهن خودش و میوه وشیرینی روی زمین افتاد، خونش به جوش آمد. بدون اینکه به سلام برادرش جواب بدهد، بازوی زنش را گرفت، کشیدش تو اتاق پهلویی، فحش را کشید به جانش که چرا در نبود او برادرِ لش و بیعارش را به خانه راه داده است. حالا هر چه زنه میگوید، او برادرش است، مگر درست است، آدم برادرشوهرش را به خانه راه ندهد، به گوش تاجره نمیرود که هیچ، حتی داد میزند که: «من خر نیستم، میدونم که تو از این موجود دیوونه خوشت میآد، بیخود نیست که پیرهن منو بهش دادی، حتماً میون شما دوتا خبرهایی هست که من نمیدونم.» بعدش هم تهدید کرد: «خیال نکن، من چشمامو میبندم، که شما دو تا هرغلطی که خواستید بکنید. من میکشم... .»
برادر هنرمنده که داد و بیداد برادر و صدای گریهی زن برادرش را میشنید، نمیدانست چهکار باید بکند. وقتی کلمهی «میکشم» به گوشش خورد، دیگر طاقت نیاورد، تصمیم گرفت غائله را بخواباند. رفت به اتاق پهلویی و گفت: «برادر، این حرفها چییه میزنی؟ اتفاقی نیفتاده، زن تو تقصیری نداره، تقصیر از من...»
برادر تاجره بیشتر جوش آورد، داد زد: «تو دیگه خفه! تو رو دیگه من خوب میشناسم.» با این حرف رفت طرف دیوار و یکی از شمشیرها را برداشت و سرِ برادرش داد کشید، که: «یالله، برو گمشو از خونهی من بیرون. گورتو گم کن! دیگه هم نبینم اینجاها پیدات بشه!» زن برادره رفت طرف شوهرش، بلکه آرامش کند، گفت: «آقا جون، این کارها چیه؟ برادرته...»
تاجره جرّیتر شد. این دفعه با شمشیر حمله کرد به زنش. برادر هنرمنده رفت که جلوی خون و خونریزی را بگیرد. تاجر، تهدیدکنان برگشت طرف او. او هم پرید طرف دیوار و آن شمشیر دیگر را برداشت. حالا دو برادرها افتادهاند به جان هم. ناگهان آن اتفاقی که نباید بیفتد، افتاد. هر دو برادر در آن واحد به سرِ هم حمله کردند و با یک ضربه شمشیر، سرِ هر دو تاشان از تنه جدا شد. تنه یک طرف، سر یک طرف. زن برادره صبر نکرد، دولا شد، سرها رو برداشت و گذاشت رو تنههایشان. یک آن طول نکشید، برادرها انگار از خواب عمیقی بیدارشده باشند، زنده شدند و اما این عجیب بود: زن برادر، از شدت عجله اشتباه عظیمی مرتکب شده بود: سرِ شوهرش را گذاشته بود روی تنهی برادرِ شوهرش و سرِ برادرشوهرش را روی تنهی شوهرش.
سیاوش نقال به اینجا که رسید سکوت کرد. یک جرعه آب خورد و گفت: «خب، مردم! به عقیده شما زنه تحت این شرایط کدومیک از برادرها رو به عنوان شوهر قبول میکنه؟»
یکی گفت: «اون تنهای که سرِ شوهرش بهش وصله، چون سر از تنه مهمتره.» یکی گفت: «زنه پیش اون تنه میمونه که سر برادرشوهرش بهش چسبیده، چون از اون بیشتر از شوهرش خوشش میآد.» اینجا دیگرشلوغی شد، که نپرس و نگو. بعضی از مردم سرِ برتری هنر بر پول و برعکس به بحث افتادند، بعضیها سرِ اهمیت ناموس و ناموسپرستی، دوتا زن هم ناگهان باخنده زدند تو سر شوهرهایشان. علت این کارشان هم معلوم نشد. درهمین حین، یک دفعه شاهزاده خانوم داد زد: «ای مردم جاهل، چرا زنه باید حتماً یکی از اون دوتا رو انتخاب کنه؟ شوهرهای هنرمند بیپول، همینطور شوهرهای پولداری که از هنر چیزی حالیشون نمیشه به چه دردی میخورند؟ چرا هیچکدوم شما از عشق حرف نمیزنه؟ چرا زنه نباید مدتی با این، مدتی با اون زندگی کنه، تا بدونه کدوم اونها قابلیت عشق رو دارند؟»
شاهزاده خانوم که حرفهایش را زد، همه از جایشان بلند شدند و برای او و سیاوش نقال کف زدند و هلهله کشیدند. وقتی همه ساکت شدند، شاه آمد جلو، دست استاد نقال را گرفت و گفت: «مردم! بدانید که استاد سیاوش از امروز داماد منه.»
آقا این حرف که از دهن شاه درآمد، شاهزاده خانوم به حالت پرخاش جلو آمد و گفت: «چی شد؟ چی شد؟ من اینجا چکارهام؟ شوهر برا من انتخاب میکنید، بدون اینکه نظرِ منو بپرسید؟»
دوباره سکوت برقرار شد. شاه نگاه ملتمسانهای به ملکه انداخت و نگاهی به دخترش. آهسته پرسید: «خب، نظرِ تو چیه عزیزم؟ دوست داری استاد سیاوش رو به شوهری بپذیری؟» شاهزاده خانوم سکوت کرد. اینجا سیاوش به صدا درآمد، به شاه رو کرد و گفت: «من قول داده بودم که دختر شما رو به حرف بیارم و به قولم عمل کردم. من دختر شما رو نمیشناسم، او هم منو نمیشناسه. چگونه از او و من جواب میخواهید؟»
دوباره سکوت. نقال سیاوش گفت: «کار و هدف من نقالیست. من سفر میکنم و برای مردم نقل میگم. آیا دختر شما راضی میشه از زندگی شاهانه بگذره و با آدمی مثل من زندگی کنه؟» شاهزاده خانم زیر لب، خیلی آهسته گفت: «آره.» آنها که باید میشنیدند شنیدند. سیاوشخان و شازده خانوم به سیخود رسیدند، شما هم اگرحرکت کنید میرسید.
حکایت ما تمام شد. این را هم اگر حرف مرا باور کنید برایتان میگویم، همهی زنها و مردهای نقال، بچههای سیاوش و شاهزاده خانوم همسرشاند.
محسن عظیمی
منبع وب سایت رسمی ایرج زهری http://iradjzohari.epage.ir
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست