پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
هزار و یک شب
گفت: ای ملک جوانبخت، آن زن آفتابروی با شوهر خود صلح کرده آن شب را با هم بخفتند. چون روز برآمد غلامان و خادمان بهدر خانه بیامدند. آن پسر قمرمنظر سوار گشته برفت و دخترک پریپیکر پیش من آمد و بهمن گفت: «این پسر را دیدی؟» گفتم: «آری دیدم.» گفت: «او شوهر من است و آنچه میانه من و او گذشته با تو حکایت کنم و آن این است که اتفاقاً روزی من و او نشسته بودیم، ناگاه او از پهلوی من برخاسته بیرون رفت و دیرگاهی از من غایب شد. من با خود گفتم، شاید بهآبخانه اندر است. پس برخاستم و بهسوی آبخانه رفته او را نیافتم و از آنجا بهسوی مطبخ رفته او را جویان شدم. کنیزکی او را بهمن بنمود. دیدم با یکی از کنیزکان مطبخ درآمیخته. پس چون او را در آن حالت دیدم سوگند بزرگ یاد کردم که با کثیفترین و پستترین مردان درآمیزم و در آن روز که خواجهسرایان تو را بگرفتند، چهار روز بود که من در طلب کسی میگشتم که کثیفترین و پستترین مردان باشد. چون تو را از همه کثیفتر و پستتر یافتم ناچار تو را اختیار کردم و آنچه شدنی بود شد و اکنون من از سوگند خود خلاص شدم. دیگر مرا بهتو حاجتی نیست. از پی کار خویش رو. هروقت که شوهر من با مطبخیان بخوابد من نیز تو را بههمخوابگی اختیار کنم.» من چون این سخن بشنیدم بگریستم و گفته شاعر بخواندم:
از در خویشم مرا کهاین نه طریق وفاست
در همه ملکی غریب در همه شهری گداست
پس از آن ناچار از نزد او بیرون آمدم و چهارصد دینار زر در آن هشت روز اندوخته بودم. پس من آن زرها صرف کرده بدین مکان شریف آمدم و از خدا همیخواهم که شوهر آن ماهرو بار دیگر بهسوی کنیزک مطبخی بازگردد شاید من نیز بار دیگر با آن پریزاد جمع آیم. چون امیر حاج قصه آن مرد بشنید او را رها کرد و با حاضران گفت: «شما نیز در حق او از خدا درخواست کنید که او معذور است.»
▪ حکایت محمد جواهرفروش و دختر یحیی برمکی
و از جمله حکایتهای طرفه این است که خلیفه هارون الرشید را شبی از شبها بیخوابی بهسر افتاده وزیرش جعفر برمکی را بخواست و بهاو گفت که: «بس تنگدل هستم و قصد من این است در کوچههای بغداد بگردم و کارهای مردم را نظاره کنم، بهشرط آنکه جامه بازرگانان بپوشم تا اینکه کس ما را نشناسد.» وزیر گفت: «سمعاً و طاعةً.» پس برخاست و جامههای خلافت برکند و جامه بازرگانان بپوشید و با جعفر و مسرور سیاف از مکانی بهمکانی همیرفتند تا اینکه بهدجله رسیدند. شیخی بهزورق اندر نشسته دیدند. بهسوی آن شیخ رفته سلامش دادند و بهاو گفتند: «ای شیخ، میخواهیم که ما را از فضل و احسان خود در این زورق بنشانی تا در دجله تفرج کنیم و این یکدینار مزد را بگیری.»
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
▪ چون شب دویست و هشتاد و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، با شیخ گفتند که: «ما را بهزورق بنشان تا تفرج کنیم. یکدینار مزد بستان.» شیخ بهایشان گفت: «ما را یارای تفرج نیست که خلیفه هارون الرشید هرشب بهدجله درآمده بهزورقی نشیند و منادی ندا دهد که: ای معاشر مردمان، از خاص و عام و خُرد و بزرگ هرکس که بهزورقی نشسته بهدجله اندر تفرج کند او را بکشم!» خلیفه و جعفر گفتند: «ای شیخ، این دو دینار بگیر و ما را بهزورق بنشان.» شیخ گفت: «دینارها بیاورید. التوکل علی الله.» پس دینارها گرفته ایشان را بهزورق بنشاند و همیخواست که زورق براند، ناگاه زروقی از آن سوی دجله پدید شد که شمعها و مشعلهای روشن در آن زورق بود. پس شیخ ملاح بهایشان گفت: «من بهشما نگفتم که هرشب خلیفه در دجله تفرج همیکند!» پس شیخ یا ستار گویان زورق بهیکسو رانده پردهای سیاه بهزورق برکشید و ایشان از زیر پرده نظاره میکردند، دیدند که در اول زورق مردی است که مشعل زرین در دست دارد و مشعل با عود قاقلی همیافروزد و در تن آن مرد قبایی است از اطلس سرخ و بر سر او تاجی است موصلی، و همیانی حریر پر از عود قاقلی بهدوش انداخته که مشعل بدان عود همیافروخت، و مردی دیگر نیز در آخر زورق بدیدند که چون مرد اول مشعل در دست دارد و جامهای چون جامه او پوشیده و در زورق دویست مملوک در چپ و راست ایستاده دیدند و کرسی از زر سرخ در زورق نشانده یافتند که جوانی قمرمنظر بر آن کرسی نشسته و جامه سیاه مطرز بهطراز زین در بر دارد و در پیش روی او کسی ایستاده که بهجعفر وزیر همیمانست و خادمی با تیغ کشیده بر سر او ایستاده، گویا که مسرور سیاف است و بیستتن از ندیمان در برابر او نشستهاند. چون خلیفه این را بدید با جعفر وزیر گفت: «ای جعفر، گویا این یکی از فرزندان من است؟ مأمون یا امین خواهد بود؟» پس از آن خلیفه در آن جوان تأمل کرده او را پسری خداوند حسن و جمال یافت. روی بهوزیر کرده گفت: «ای وزیر، بهخدا سوگند این که بر کرسی نشسته از اوضاع خلافت چیزی باقی نگذاشته و آنکه در پیش روی او ایستاده، ای جعفر، گویا تو هستی، و خادمی که بر سر او ایستاده گویا که مسرور است، و آن ندیمان که در برابر او نشستهاند بهندیمان من همیمانند و مرا عقل در اینکار بهحیرت اندر است.»
چون شهرزاد حدیث بدینجا رساند دنیازاد خواهر کهتر او گفت: ای خواهر، ترا حدیث بسی طرفه نغز و شیرین است.
شهرزاد گفت: اگر زنده بمانم و ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم!
ملک با خود گفت: «بهخداسوگند که اینرا نکشم تا بقیه حدیث او بشنوم.»
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
▪ چون شب دویست و هشتاد و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه چون اینحالت بدید عقل او حیران بماند و گفت: «بهخدا سوگند ای جعفر، من از اینکار بسی در عجبم!» جعفر گفت: «ای خلیفه، من نیز بهحیرت اندرم.» القصه آن زورق برفت چندانکه از نظر ناپدید شد. در آن هنگام شیخ ملاح از زورق خود بهدر آمد و گفت: «منت خدای را که کس ما را ندید!» هارون الرشید گفت: «ای شیخ، خلیفه هرشب بهدجله میآید؟» شیخ گفت: «آری یا سیدی، یکسال تمام است که خلیفه بدین منوال هرشب بهدجله درمیآید.» هارون الرشید گفت: «ای شیخ، تمنای ما از فضل و احسان تو این است که شب آینده در همین مکان زورق از برای ما نگاه داری که تو را پنج دینار زر بدهیم، از آنکه ما در این شهر غریب هستیم و قصد تفرج داریم.» شیخ گفت: «سمعاً و طاعةً.» پس از آن خلیفه و جعفر و مسرور از زورق بیرون آمده بهسوی قصر بازگشتند و جامه بزرگانان برکنده جامه خلافت و وزارت بپوشیدند. چون روز برآمد خلیفه در مسند خلافت جای گرفت و امرا و وزرا و حجاب و نواب در پیشگاه خلیفه باریافتند. دیرگاهی خلیفه بهدیوان برنشسته بود. چون دیوان منقضی شد هرکس از پی کار خود برفت. چون شب برآمد هارون الرشید گفت: «ای جعفر، برخیز تا بهتفرج خلیفه ثانی رویم!» جعفر بخندید. آنگاه خلیفه و جعفر و مسرور جامه بازرگانان پوشیده در غایت نشاط و انبساط بهسوی دجله روان شدند. چون بهدجله برسیدند شیخ ملاح را دیدند که بهانتظار ایشان ایستاده. پس ایشان بهزورق بنشستند و ساعتی نرفته بود که زورق خلیفه ثانی پدید شد و بهسوی زورق خلیفه هارون الرشید همیآمد و خلیفه و جعفر بر او مینگریستند و بهدقت او را نظاره میکردند. دیدند که دویست مملوک غیر از ممالیک دوشینه در چپ و راست او هستند و منادیها بهعادت معهود ندا درمیدهند. خلیفه هارون الرشید گفت: «ای جعفر، این کار عجب کاری است، که اگر او را میشنیدم باور نمیکردم، ولی اکنون بهعیان بدیدم.» پس از آن خلیفه با شیخ ملاح گفت: «ای شیخ، این ده دینار بستان و زورق ما را بهبرابر زورق ایشان بران که ایشان را تفرج کنیم، که ایشان بهروشنایی و ما بهتاریکی اندریم. ما ایشان را خواهیم دید و ایشان ما را نتوانند دید.» پس شیخ ده دینار بگرفت و زورق بهبرابر آن زورق براند و در سایه زورق ایشان همیرفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
▪ چون شب دویست و هشتاد و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، شیخ ملاح ده دینار بگرفت و زورق را در سایه زورق ایشان همیراند تا بهباغها رسیدند. پس ریسمان کشتی خلیفه ثانی را بهمیخی بسته بهکنار دجله آمدند و در آنجا غلامان ایستاده و اسبی را با زین و لگام نگاه داشته بودند. پس آن خلیفه بر اسب بنشست و ندیمان از چپ و راست و مملوکان از پیش و پس برفتند. خلیفه هارون الرشید و جعفر و مسرور نیز از زورق بهدر آمده بهمیان ایشان بشتافتند. آنگاه غلامان را نظر بر آن سهتن افتاد که لباس بازرگانان پوشیدهاند و بهغریبان همیمانند. پس بدیشان خشم آورده ایشان را بگرفتند و در پیش روی خلیفه ثانی حاضر آوردند. پس خلیفه ایشان را بدید. بهایشان گفت: «چهگونه بدین مکان آمدید و سبب آمدن در این وقت چیست؟» گفتند: «یا مولانا، طایفهای از بازرگانان و غریبان این شهر هستیم و امروز بهاین شهر درآمدهایم و امشب از بهر تفرج بیرون آمده بودیم. چون بدینجا رسیدیم غلامان ما را گرفته بهنزد تو آوردند. حدیث ما همین است. والسلام.» آن خلیفه گفت: «بر شما باکی نیست که شما غریبان این شهر هستید. اگر شما از بغداد بودید هرآینه شما را میکشتم!» پس آن خلیفه رو بهوزیر خود کرده بهاو گفت: «اینها را در صحبت خود بگیر که امشب اینها مهمان ما هستند.» وزیر گفت: «سمعاً و طاعةً.» پس ایشان برفتند. خلیفه هارون الرشید و جعفر و مسرور با ایشان همیرفتند تا اینکه بهقصری بلندکریاس و محکماساس برسیدند که دیوارهای آن سر بهابر میسود و درهای آن قصر از آبنوس زراندود بود و دُر و گوهر بدو نشانده و این دو بیت بر آنها نقش کرده بودند:
نگویم که عین بهشت است لکن
بهشتی است اندر سرای مکدر
تصاویر او دهشت طبع مانی
تماثیل او حیرت جان آذر
پس از آن خلیفه با جماعت بهقصر اندر شدند و خلیفه بر کرسی زرین مرصع که پردهای زیبا بر آن کشیده بودند بنشست و ندیمان پیش روی او بنشستند و سیاف با تیغ برکشیده در برابر بایستاد. پس از آن سفره بگستردند و خوردنی بخوردند و سفره برداشته دستها بشستند. پس از آن قنینهها و قدحها فروچیدند و بهبادهگساری بنشستند. چون دور قدح بهخلیفه هارون الرشید برسید قدح ننوشید. خلیفه ثانی بهجعفر گفت: «رفیق تو را چه شده است که باده نمینوشد؟» جعفر گفت: «یا مولانا الخلیفه، او مدتی است که شراب ترک کرده.» پس خلیفه ثانی گفت: «در نزد من جز باده چیزی هست که شایسته اوست و او را ماءالحیات میگویند.» آنگاه فرمود ماءالحیات حاضر آوردند. خلیفه ثانی پیش آمده نزد هارون الرشید بایستاد و بهاو گفت: «هروقت دور قدح بهتو رسد تو بهجای شراب از این بنوش.» پس ایشان شراب ناب همینوشیدند تا اینکه مستی میدر سر ایشان جای گرفت و خردشان برفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست