پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

فــرزند وطـن


فــرزند وطـن

هیچ چیز به اندازه این كه می دیدم رزا پرستارت موقعی كه گرسنت می شد و بهانه مادرت رو می گرفتی, به زور شیرخشك با شیشه به حلقت می ریخت و سعی می كرد با تكان دادن تو و زمزمه كردن قطعه ای از یك لالایی انگلیسی آرومت كنه, منو عذاب نمی داد

اشك‌هایم مثل باران بهاری فرو می‌‌چكید. این نخستین بهاری بود كه با سنگ قبر پدر به‌جای خودش درد دل می‌‌كردم. بیشتر از پنج ماه است كه پدرم بر اثر بیماری درگذشته است و من با گذشت این مدت كه به نظرم گاهی‌ اوقات هر

لحظه‌اش قرنی گذشته است، تصمیم گرفته‌ام برای پیدا كردن و دیدن مادرم به انگلیس بروم. بیست سال پیش، پدرم برای تحصیل قصد رفتن كرد، اما قبل از آن كه قصدش را عملی كند... مامان‌بزرگ و بابا بزرگ، تصمیم گرفتند كاری كنند كه پسر یكدانه‌شان تنها عازم دیار غربت نشود... آنها از بین فامیل و اقوام و آشنایان، دخترانی را برای او در نظر گرفته بودند اما یك روز حادثه عجیب و ساده‌ای رخ داد. پدرم كه تازه چند ماهی بود گواهینامه رانندگی گرفته بود، با دختر خانمی تصادف می‌‌كند، پای چپ آن دختر در آن تصادف آسیب می‌‌بیند و این آسیب‌دیدگی موجب آشنایی پدرم با او می‌‌شود. آنها در كمتر از دو ماه آشنایی به اصرار پدرم و علی‌رغم مخالفت مامان‌بزرگ و بابابزرگ عقد می‌‌كنند، جشن ساده‌ای برگزار می‌‌شود و تداركات سفر مهیا می‌‌شود. پدرم از یك خانواده بازاری و نسبتا مرفه با مادرم از خانواده‌ای متوسط‌ ازدواج می‌‌كند. من چیز زیادی درباره خانواده مادرم نمی‌‌دانم جز چند قطعه عكس یادگاری از مراسم ساده ازدواج آنها. هیچ‌وقت فرصتی پیش نیامد تا فامیل مادری‌ام را ببینم، زیرا پنج، شش‌ ماه بعد از ازدواج‌شان راهی لندن شدند. بابابزرگ آرزوهای زیادی برای تنها پسرش كه وارث اموالش نیز به شمار می‌رفت، داشت. پدرم جوان مستعدی بود كه به او امید زیادی می‌‌رفت. با توجه به قبولی پدرم با رتبه عالی در امتحانات ورودی كمبریج در رشته (مهندسی صنایع غذایی) و دریافت بورسیه مستقل و ممتاز و امكاناتی كه بابابزرگ برای‌شان فراهم كرد، پدر و مادرم خانه كوچك و زیبایی در منطقه West End یا لندن جدید و مترقی خریدند و زندگی مشترك‌شان را با عشق آغاز كردند. پدرم هروقت از عشق حرف می‌‌زد خوب یادم هست كه چشمانش می‌‌درخشید و بعد دانه‌های درشت اشك در آن برق می‌‌زد...

من اغلب با خودم فكر می‌‌كردم چه‌طور عشقی بوده كه بیش از چهار، پنج سال طول نكشیده و بعد مادر ناگهان ما را ترك كرده. من از آن زمان چیز زیادی به یاد ندارم. حتی درست نمی‌‌توانم چهره مادرم را در آن روزگار به یاد آورم جز آن كه با دیدن عكس‌هایش او را به خاطر آورم.

یك سال و نیم پس از ازدواج آنها من به دنیا آمدم. پدرم می‌‌گفت: مادرت چندان راغب نبود كه بچه‌دار شویم، می‌‌گفت بچه دست و پایم را بند می‌‌كند. مزاحم درس خواندن توست و فرصت‌های زیادی را از من می‌‌گیرد... او كه پس از ورود به لندن به فكر اشتغال و سرگرمی افتاده بود، علی‌رغم میل پدرم در كنار فراگیری زبان انگلیسی در دوره‌های دكوراسیون داخلی یك كالج نیمه‌ خصوصی شركت می‌‌كرد كه مبالغ قابل توجهی هم بابت آموزش می‌‌گرفتند. پدرم می‌‌گفت: (نمی‌‌خواستم (لیلی) احساس غربت و دلتنگی كند یا خیال كند به او اهمیت نمی‌‌دهم، به‌خاطر همین رضایت دادم دنبال یادگیری آنچه علاقه دارد برود، اما او بعد از یادگیری قصد داشت كار كند. ما نیاز مالی نداشتیم. هم كمك از طرف پدرم می‌‌رسید و هم به عنوان دانشجوی ممتاز بورسیه از دانشگاه مبلغ مناسبی پول دریافت می‌‌كردم. علاوه بر آن توانسته بودم در آزمایشگاه دانشگاه به عنوان دستیار مشغول شوم كه هم امتیازی شایسته محسوب می‌‌شد و هم درآمدی برایم فراهم آورده بود.)

به هر حال تولد من راستی راستی برای مادر یك بدشانسی بزرگ محسوب می‌‌شد، چون درست همزمان با تولدم كار مناسبی به او پیشنهاد شده بود كه ناچار بود از قبولش سرباز زند. با این حال وقتی برای بار دوم این شانس درست سه ماه بعد از تولدم به سراغش آمد، او مرا رها كرد و به دست پرستار سپرد و قراردادش را امضا كرد. در نتیجه من از سه ماهگی زیر دست پرستار انگلیسی بزرگ و از خوردن شیر مادر به همین دلیل محروم شده بودم كه به دنبال آن بذر نخستین اختلافات شدید پدر و مادرم پاشیده شد.پدرم همیشه وقتی با اصرار من از آن روزها یاد می‌‌كرد، می‌‌گفت:

هیچ‌چیز به اندازه این كه می‌‌دیدم (رزا- ) پرستارت - موقعی كه گرسنت می‌‌شد و بهانه مادرت رو می‌‌گرفتی، به زور شیرخشك با شیشه به حلقت می‌‌ریخت و سعی می‌‌كرد با تكان دادن تو و زمزمه كردن قطعه‌ای از یك لالایی انگلیسی آرومت كنه، منو عذاب نمی‌‌داد. اما مادرت عین خیالش نبود، باورم نمی‌‌شد این همون لیلی منه... دیگه حتی به من فكر نمی‌‌كرد، فقط دنبال پروژه‌اش بود. حتی سراغ خونوادش‌رو هم نمی‌‌گرفت، باورم نمی‌‌شد، با اصرار من همیشه به مادرش زنگ می‌‌زد... حتی وقتی مادرش پشت تلفن گریه‌اش می‌‌گرفت اون گوشی رو زمین می‌ذاشت. تعجب می‌كردم... اون انگار كه سال‌ها انگلیسی شده بود. من درست برعكس اون هفته‌ای دو بار با خونوادم تماس می‌‌گرفتم، تازه اغلب وظیفه تماس با مادر پیر لیلی كه تنها هم زندگی می‌‌كرد با من بود. اون تفریح با گروهی از دوستانش و كار در پروژه‌های مختلف رو به من و تو ترجیح می‌داد و همین باعث می‌‌شد روز به روز بیشتر از گذشته احساس پوچی كنم. من خسته از كلاس و كار به خانه برمی‌گشتم و با اشتیاق تمام با تو حرف می‌‌زدم و روز به روز بزرگ شدنت را زیرنظر می‌‌گرفتم اما او اغلب وقتی به خانه برمی‌‌گشت عصبی و كم‌حوصله بود و بیشتر اوقات حتی سر میز شام هم حاضر نمی‌‌شد. از اون‌جایی كه پختن ناهار با (رزا) بود، شام اغلب مجبور بودیم یا بیرون از خانه غذا بخوریم یا به خوردن بیسكویت و قهوه بسنده كنیم. كم‌كم خوشحال بودم از این‌كه روزها می‌‌گذره و من واحدهای درسیم رو با موفقیت می‌‌گذرونم. دلم می‌‌خواست زودتر به ایران برگردیم. مطمئن بودم در كنار خانواده و توی مملكت خودمون اوضاع بهتر می‌‌شه. بالاخره روز موعود فرا رسید، جشن فارغ‌التحصیلی و بعد یك سفر كه خیال می‌‌كردم با پایان اون هم خستگی من به پایان می‌‌رسه و هم شرایطی فراهم می‌‌شه تا بیشتر با لیلی و در كنار تو بتونیم خوش بگذرونیم و راجع به آینده‌مون، آرزوهامون و خیلی چیزهای دیگه حرف بزنیم و تصمیم بگیریم.

(منچستر)، (ولز) و بالاخره (برایتون) آخرین نقطه‌ای بود كه به آن سفر كردیم. در (برایتون) كه شهری دیدنی و زیبا بود تصمیم گرفتم در یك شب زیبای بهاری كه تو در خواب بودی، همه خواسته‌های قلبی‌ام رو برای لیلی بگم... بهش گفتم كه می‌‌خوام برگردیم. گفتم كه چه آرزوهایی دارم و چه نقشه‌هایی برای آینده خودمون و (ژاله) كوچولو كشیدم.

لیلی وحشت‌زده منو نگاه كرد، بعد ابروهایش را بالا گرفت و با لحنی پر از تمسخر گفت: دیونه شدی، به خیالت من، زندگی و خوشبختیم رو ول می‌‌كنم دنبالت می‌آم؟...! اعصابم به هم ریخت، برای اولین‌بار صدامو بالا بردم، نفهمیدم چی شد، اما بغض تموم اون چهار، پنج ساله رو بیرون ریختم، اون كه باورش نمی‌‌شد من آن‌قدر محكم سر حرفم وایساده باشم هیچی نگفت... پشیمون شدم، سعی كردم از دلش در بیارم، فردای اون روز به خیال این‌كه با خرید هدیه‌ای گران‌قیمت كه دو روز قبل پشت ویترین مغازه جواهرفروشی دیده و پسندیده بود، رضایتش رو جلب می‌‌كنم به خونه برگشتم اما خونه خالی بود. فقط یه نامه‌ روی كنسول چوبی كنار در اتاق هتل به چشم می‌‌خورد: ژاله رو به مهد هتل سپردم. دنبالم نیا، من با تو هیچ كجا نمی‌‌یام...)

بعد از آن روز دیگر نه من و نه پدر، مادر را ندیدیم. ما با عجله به لندن بازگشتیم به امید آن كه او را در خانه ببینیم اما او زودتر از ما وسایلش را برداشته و رفته بود. حساب بانكی دو نفری مامان و بابا تقریبا خالی شده بود. آن موقع من حدود چهار سال داشتم... پدر به هر دری زد تا مادر را پیدا كند... وكیل گرفت... اما مادر بعد از حضور در دادگاه تقاضای طلاق كرده بود... در اظهارنامه‌ای كه پدرم رونوشت آن را همیشه و تا دم مرگ با خود داشت از زبان مادر نوشته شده بود:

همسرم تعادل روانی ندارد و خشن و پرخاشگر است و من امنیت جانی ندارم. او می‌‌خواهد مرا مجبور كند به جایی بازگردم كه از آن‌جا فرار كرده‌ام! سه هفته بعد از حكم نهایی دادگاه، ما برای همیشه انگلیس را ترك كردیم.پدر همه تلاشش را به كار گرفت تا من دختری مستقل بار بیایم. دختری كه بتواند به تنهایی برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد. او در خانواده‌ای متدین بارآمده بود، برای همین زندگی با زنی كه خود را با فرهنگ آبا و اجدادی‌اش بیگانه می‌‌دانست و از آن فرار می‌‌كرد و علاقه خاصی به فرهنگ غربی داشت میسر نبود. با آن‌كه می‌‌دانستم او در ته دل به مادرم فكر می‌‌كند اما مطمئن بودم از كاری كه كرده ناراضی نیست.

ما به خانه مامان‌بزرگ و بابابزرگ برگشتیم و تا روزی كه آن دو زنده بودند با آنها زندگی كردیم. پس از آن دو، من و پدر در همان خانه پدری‌اش ماندیم؛ خانه‌ای ویلایی اما قدیمی، بزرگ و زیبا با باغچه‌ای پر از گل‌های رنگارنگ و معطر در یكی از كوچه باغ‌های (قلهك.) پدر چند سال در یكی از كارخانه‌های موادغذایی به عنوان كارشناس و سپس مدیر واحد نظارت بر تولید مشغول به كار بود و شش، هفت سال بعد با راه‌اندازی یك كارگاه مواد غذایی، مستقلا و با حمایت بابابزرگ به تولید انواع بیسكویت و یك نوع شكلات مشغول شد.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.