جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

فرامرز پایور



      فرامرز پایور
مرتضی کتبی

موسیقی دان
1311-1388                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                       
فرامرز پایور، این بزرگ هنرمند فرامرزی، افزون  بر پایوری، به پایداری و پایمردی و پای بندی نیز شهرت داشت، اگر نه بر سر ِ زبان ها که در دل و جان ها.
سیزده ساله بودیم که آشنایی با هم دست داد. هر دو در میان جمعیتِ دانش آموزیِ ششصد، هفتصد نفره ای حضور پیدا کرده بودیم که برای ثبت نام در کلاس اول  دبیرستان به دارالفنون آمده بودند، بعضا همراه با بزرگترشان. جمعا ما را در سیزده کلاس جا دادند: هفت کلاس انگلیسی زبان و شش کلاس فرانسوی زبان. برای نخستین بار بود که تعداد کلاس های انگلیسی به کلاس های فرانسه پیشی می گرفت. هجوم زبان انگلیسی به ایران با ورود ایالات متحده به صحنه ی کشور ما آغاز شده بود. شهریور  ماه 1324 بود.  آن روز  دست بر قضا من در همان کلاسی افتادم که فرامرز افتاده بود. دوستی ما با دشمنی که نه، با رقابت پا گرفت. او از همان اولِ سال، فرانسه را می دانست ، از من بهتر چون پدرش فرانسه دان بود و باز هم دست بر قضا دبیر زبان فرانسه ی دارالفنون و کلاس ما بود. در کلاس ، تنها من و فرامرز فرانسه را بو کرده بودیم، دیگر دانش آموزان «پرتِ پرت». من در تابستانِ همین سال، بعد از اخذ «تصدیق ششم ابتدایی» با عجز و لابه از پدر و مادر خواسته بودم مرا به کلاس زبان بفرستند، آنها هم سرانجام موافقت کردند. از این رو چهار کلمه فرانسه ی خود را از آقای سروش ، مرد مهربانی که بعدها به مترجمی شهرت یافت، داشتم چه، سه روز در هفته، عصرها، در حیاط بزرگِ آجریِ دبیرستان ادیب، در یکی از کوچه های لاله زارِ پائین(شاهچراغی امروز)، کنار حوض پر از آب زلال، به من درس خصوصی می داد.
رقابت میان ما دو نوجوان بر سر زبانِ فرانسه از همان هفته های نخست مهر ماه شروع شد و رفته رفته بالا گرفت و بر سرِ زبان ها افتاد. فرامرز پسری بود شسته و رفته، ناز و نازنین، با ادب و وزین و فرزند دبیری پر آوازه و خوش نشین و نگین. الحق بهترین دبیر زبان دبیرستان بود، نه فقط از نظر زبان دانی که از جهت معلمی  و پدری و اخلاقی و آداب دانی. چرا این همه را می گویم چون بهانه به دستم افتاده است که بگویم.
من و فرامرز در فرایند سنگین ولی بچگانه ی رقابت سعی داشتیم استعداد خود را در یادگیری زبان فرانسه به رخ هم  و همه بکشیم. بچه های کلاس هم بر لب گود نشسته، «لنگش کن» می کشیدند و گاهی او، گاهی مرا خراب می کردند، چون هیچیک از آنها به پای هیچ کدام از ما دو نفر نمی رسید. آخر،  در آن زمان، مثل امروز ، در کودکستان ها به بچه ها زبان نمی آموختند.
کارِ رقابت ما به جایی رسید  و چنان شور گشت که «سر آشپز» هم متوجه شد. سر آشپز کسی نبود جز دبیری که پدر رقیبِ من بود، معلمی که توانست به شایستگی رقابت میان پاره ی تن خود را با شاگرد بیگانه ای که نمی شناخت، اداره کند. وقتی از فرامرز سئوال می کرد و پاسخ مناسب نمی شنید، به او می گفت: «فکر می کنم فلانی بداند». اگر من پاسخ می دادم، رو می کرد به پسرش  و جلوی بچه ها به او می گفت: «ببین فرامرز، یاد بگیر. باید بیشتر حواستو جمع کنی ، کمتر بازیگوشی. زبان آموختن زحمت داره، تو هم باید به خودت زحمت بدی». فکر می کنم رقابتی که در طول  نه ماهه های چندین سال تحصیلی  میان ما داغ بود، آقای پایور آن را همچنان داغ نگه می داشت و از آن برای برانگیختن حس شیرین پیشرفت در سایر شاگردان بهره می گرفت. شاید باورتان نشود که نمره ی آخر سال  زبان فرانسه مرا از نمره ی پسرش بیشتر داد. آیا نمره من نمره واقعی من بود؟ به هر حال این بزرگترین درسِ اخلاقی بود که من در زندگی و فرامرز از پدر و همه شاگردان از معلم خود دریافت کردیم. این بار باورتان می شود که بگویم رفتار عادلانه او چه اثرات نیکویی نه تنها بر یادگیری زبان من،  سایر دروس من، دوران تحصیل من و تمام زندگی من گذارد.
فرامرز از پشت چنین پدری- در جمال و کمال، در هنر و اخلاق و در جلال و روال- به دنیای زوال پا گذاشته بود. نوای ساز او دیوانه می کرد، حرکات دستان چیره اش مست و مسحور، ... دفتر چه نت هایش سرشار از امواج بود که بر کاغذ نقش بسته بود. با زبان ساز سخن می گفت، با نغمه هایی که از تارها بیرون می کشید فریاد می زد و پیام می فرستاد، از همان بچگی و  در عنفوان جوانی. یادم نمی رود، مثل اینکه دیروز بود  هنگامی که محسن حداد با آن هیکل و هیبت، سیاست و کیاست و آن سبیل ریاست، دبیرستان دارالفنون را مدیریت می کرد و زنگ تفریح که می شد فضای باغ برین مدرسه را برای بچه ها، با صدای سنتور فرامرز پایور، تار فرهنگ شریف و ضربِ به یاد ندارم که، پر طنین می ساخت. ساز و ضرب آن هم در مدرسه حال بچه ها را میان دو درس ریاضی و ادبی ، تاریخ و جغرافی، خط و نقاشی جا می آورد و شعف آنها را بر می انگیخت. آخر در آن دوران، آموزش در کنار پرورش معنا پیدا می کرد، مهر و علاقه و احساس وظیفه در دل معلم موج می زد.
آخرین بار که فرامرز را دیدم موهایش سپیدی می زد، خطوط چهره اش صلابت استادی را ترسیم می کرد و شیفتگی و فرزانگی را در فضای سالنی نور پرداخته و دلنواخته، در تالار وحدت، می پراکند. در میان دلباختگان آن شب بود که وی را مانند نگینی  نشسته بر حلقه ی صحنه دیدم. همه آمده بودند گوش جان به نوای  پر هیجان آن پنجه خروشان و چشمه جوشان بسپارند. پدر و مادرش هم بودند که من و همسرم را در کنار خود گرفتند و روی مفرش نشاندند. در فرصتی مناسب پدر پیر ولی دل جوان او از من پرسید: «فلانی! کجایی؟ چه می کنی؟» به خود لرزیدم و گفتم: «زیر سایه ی خاطره انگیز و محبت آمیز شما- معلمی که هیچ – بل زندگی می کنم». در پایان کنسرت یکدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم جدا شدیم.
او رفت، فرامرزهم رفت، ما هم می رویم ولی درس ها و خاطره ها در دل تاریخ خواهند ماند.
معلم پیر: مرتضی کتبی
استاد دانشگاه تهران
میانه های خزان امسال
1388         

خبر درگذشت و چند مطلب درباره فرامرز پایور در «انسان شناسی و فرهنگ»