دوشنبه, ۷ خرداد, ۱۴۰۳ / 27 May, 2024
مجله ویستا

مساله‌ی هویت در رمان پل ناتمام اثر عبدالرحمن منیف



      مساله‌ی هویت در رمان پل ناتمام اثر عبدالرحمن منیف
نویسنده: احمد م. س. ابوبکر برگردان احمد فاضلی شوشی(شفا)

مقاله‌ی حاضر رد زندگی دردآور سربازی شکست خورده را پی می گیرد که در دنیای نفرت از خود و پوچی به دام افتاده است و تقلا می کند از ستم گذشته مفری بجوید و واقعیت خود و ملتش را دریابد. زکی نداوی، قهرمان رمان پل ناتمام [حین ترکنا الجسر] ، مدام در تلاش است هویت خود را باز اندیشی و باز شناسی کند. پل ناتمام همانند دیگر رمان های منیف (1)،  آشکار می کند چگونه شهروند عرب احترام به نفس و آزادی خود را به دلیل فرهنگ مسلط شکست، از دست می دهد. اکنون، بهتر است تعریفی از "هویت " ارائه کنیم تا پیش از ادامه‌ی تحلیل رمان درکی از پیچیدگی های آن به دست آوریم.

هویت پوششی چند لایه از کیستی و کجایی آدم، باورها و جنسیت اوست. بخشی از جنبه های آن تقریبا ثابت اند و زمان زیادی می برد تا عوض شوند. حال آنکه جنبه های دیگر آن مدام در معرض تغییر و تعریف دوباره اند. در واقع، هویت همیشه تعریف و بازتعریف می شود و مدام ساخته و واسازی می شود، به ویژه در دنیای رو به جهانی شدن. میکائیل الباز و دنیس هلی معتقدند "شهروندان ناچارند هویت های خود را بازنویسی و بازاندیشی کنند". در ماجرای زکی، شکست در جنگ چنین تاثیری دارد چرا که او را وا می دارد هویت های شخصی و ملی خود را دوباره تعریف کند. زکی تلاش می کند "حقیقت" را درباره‌ی آنچه در آن روز سرنوشت سازِ مربوط به پل رخ داد؛ حقیقت را درباره‌ی خود و ملت خود بفهمد و ادراک خود را از هویت شکل دهد. زکی زجر می کشد چرا که می داند خود و سربازان همتایش می توانستند به جای رها کردن پل خیلی کارها بکنند. مرسر می گوید: "هویت زمانی مساله می شود که در بحران باشد، هنگامی که آنچه ثابت، منسجم و پایدار مفروض می شود، با تجربه‌ی شک و عدم اطمینان جایگزین می شود". هویت زکی به خاطر آنچه در پل اتفاق افتاد دچار "بحران" شده است. او "شک و عدم اطمینان" را درباره‌ی هویت خود، شکار، ملتش، خدا و غیره تجربه می کند.

رمان مدرن منیف، همانند ادبیات مدرن امریکا و انگلیس، دربرگیرنده‌ی پرسشهایی اگزیستانسیال درباره‌ی هویت شخص، ماموریتش در این جهان، و وجود خدا است. چنین پرسش هایی به روشنی در رابطه‌ی زکی با خدا مشهود است. زکی مدعی است: "شیوه‌ی کار خدا سرکار گذاشتن است." او می پرسد: " مگه خدا آدما رو مسخره نکرد، آدمایی که خودش خلق کرده، وقتی وسوسه شون کرد سیبایی رو بخورن که خودش خلق کرده بود، بعد هم آدم ها و سیب ها رو از بهشت انداخت بیرون؟" (ص189) و می افزاید: "وقتی خدا بخواد جون آدما رو بگیره با مهارت این کار رو می کنه، طوری که آدما حس نکنن" (ص 54). در واقع، فهم زکی از خدا کاملا منفی است چرا که خدا به عنوان نیرویی ظالم تصویر می شود که از شکنجه کردن آدم ها و وسوسه کردن شان صرفا برای طردشان از بهشت لذت می برد.

اما زکی توان هیچ کاری را ندارد و آدم بی اهمیتی است و جرأت ندارد با دشمن بجنگد و از فرمان عقب نشینی سرپیچی کند. زکی قدرت مبارزه‌ یا رویارویی با هیچکس را ندارد چه رسد به خدا. بنابراین کلامش همانطور که خودش وصف می کند "کلماتی گنگ هستن که باد پاره شون می کنه و آخر کار مث‌ یه کومه کثافت شرم آور می مونن" (ص ۴۶ ) و همانند "کلماتی بی جون" هستند که "از دهانی میان بیرون که ‌یه سوراخ داره که هوا داخلش می شه و یه مشت کلمه‌ی مومیایی شده از توش درمیاره".

زکی میان باور به خدا و عدم باور به او در نوسان است. هنگام شکار می خواهد از خدا همت بطلبد تا در شکار کمکش کند اما سرکشانه نتیجه می گیرد که "بزار خدا رو از این مساله دور نگه دارم، نباس تو مسایل شخصی م دخالتش بدم" (ص ۱۶) و "شکار شکاره و خدا کارای دیگه ای داره. (ص ۱۷ ). بعدا از وردان، سگش، می خواهد دستهایش را "به طرف خدا، طبیعت، نمی دونم" دراز کند (ص۱۹ ) و این گونه تردیدش را درباره‌ی وجود خدا ابزار می کند و این ویژگی متن مدرن، و به ویژه، ادبیات پوچی است که هر گونه حس اطمینان را از خواننده دریغ می کند.

حادثه‌ی پل زندگی زکی را تعریف می کند ضمن آنکه مرگ استعاری او را نیز رقم می زند چرا که او در دام این ماجرا اسیر می ماند و نمی تواند خودش و مافوق هایش را به خاطر صدور فرمان عقب نشینی و واداشتنش به ترک پست ببخشاید. زکی می گوید: " ذهنم در آتش هزاران اندیشه می سوزد، اما پل ایده هایم را چنان در هم می آمیزد که نمی دانم چطور عمل کنم" (ص 32)، و " هزار چیز از ذهنم گذشت اما پل مث‌یه ابر سیاه مقابلم ظاهر شد. دیگه نمی تونستم چیزی رو ببینم" (ص 47). پل درک او را مختل می کند و امکان هر اقدامی را از او سلب می کند گویی او را به خاطر دست روی دست گذاشتن در آن روز نکبت بار نفرین میکند.

زکی با باز زیستن تجربه‌ی پل نقطه‌ی عزیمتی به دستش می آید  برای فرار حافظه اش از فراموشی اما در عین حال مانع از آن می شود که به چیز دیگری بیندیشد. همچنین، پل حائلی می سازد که مانع از تعامل زکی با زمان حال می شود، بنابرین او همانند مارلوی کنراد در رمان دل تاریکی در گذشته محبوس می ماند و موتیف های مشابهی در باره‌ی کشف خود، بی اهمیت بودن انسان، پوچی، اسارت، و دشمنکامی طبیعت در اختیار می گذارد.

زکی پیش بینی می کند "روزی می رسه که مردای این کشور بچه های کوتوله و ناقصی خلق می کنن که هیچی بلد نیستن جز مفت مردن" (ص۲۰) با "انقراض" (ص ۲۱۲.).   زکی نداوی تصویر شهروندان عرب است که در زندانی باز محبوسند و فقط می توانند شکست، غم، تردید، و بی حاصلی را علاوه بر فقدان هویت، عزت نفس، مردانگی و آزادی حس کنند. از این رو "یأس در لحظه‌ی تولد زاده می شه، از روزای اول، و با شیر ‌یواش‌یواش حرکت می کنه، بعد توکوچه ها و رو میزهای مدرسه بزرگ می شه و مث ‌یه سایه تو خیابونا راه می ره" (ص ۱۸۷.) یأس و واقعیت تلخ جهان عرب از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود و این توضیح می دهد چرا فرزندانشان "کوتوله" خواهند بود که نماد ناتوانی شان در انجام کارهای بزرگ است و "ناقص" خواهند بود مثل روح و روانشان و مانند روح و روان زکی. این کودکان همچنین بزدل خواهند بود مانند والدین شان چرا که "مفت" می میرند.

به علاوه، زکی از سوی نبردی بیرونی با اشیای طبیعی هم شکنجه می شود: آبی که به او "سیلی" می زند (ص۱۹) یا بارانی که سعی می کند "چهره اش را استثمار کند" (ص ۸۹ ) که اینها دشمنکامی طبیعت را نشان می دهند. او با وردانی که نمی تواند کنترلش کند مشکل دارد، و دراین باره بیشتر توضیح می دهیم، و با مردمی هم که "هیچ چی نمی دونن و واسه همینه که مفت می میرن. انقراض" ( ص۲۱۲) این مردم زکی را می آزارند چرا که در جهل خود احساس امنیت می کنند، درست همان طور که مردمی که "آدمهای عادی اند و در اطمینان امنیت کامل سرشان به کار خودشان گرم است"(کنراد،ص۱۰۸ ) مارلو را می آزارند. حقیقت آنکه،  جهل نعمت است. زکی با پرندگان هم در جنگ است-جنگی که تحقق آرزویش برای جنگی است که آرزو داشت در آن نقشی می داشت.

زکی می گوید "باهوش" نیست بلکه صرفا "روانی" است عبارتی که بازتاب دهنده‌ی وضعیت روانی در هم ریخته‌ی اوست. او در اثر ماجرای پل شکست خورده، نابود شده، و دچار مرگ روحی شده است. تاثر انگیز است که او خود را "شکست خورده" می داند (ص۶۷)  و در می‌یابد که بیماری اش روانی است. او می گوید: "شکست مریضی است" (ص 80) و توضیح می دهد که "مریضی مشکل جسمی نیست؛ اونجا لونه کرده؛ توی روح و روان آدم" (ص80). بیماری روانی او حاصل شکستی است که باعث می شود تمام زندگی خود را حکایت‌ یاس ببیند. زکی دیدگاه سیاه خود را بر همه‌ی نژاد بشر می گسترد. او مدعی است: "نا امیدی هیچ آدمی رو روی زمین رها نمی کنه، تو گوشت و استخونش زندگی می کنه" (ص187). کاترین هیوم می گوید: "نویسنده می تواند گناه دیدگاه ناراست خود را بر گردن نوع بشر بودن ما بیندازد" (هیوم، 125). با مد نظر داشتن کلام هیوم می توان گفت نا امیدی، وضعیت جهانی بشری است. بنابراین، قضیه‌ی زکی نماینده‌ی وضعیت تمام عربهایی است که در شرایط مشابهی زندگی می کنند و می توان آن را به همه‌ی جهانیان بسط داد.

زکی رویاپردازی است که اسیر کابوس پل است و هرگاه به آن می اندیشد دنیای واقعی اش را به دنیایی غیر واقعی بدل می کند. زکی شکارچی می شود تا نوعی مفر برای آرزوی سرکوب شده‌ی شلیک به دشمن در روز پل بیابد. او از پرندگان انتقام می کشد و هر مواجهه ای با‌یک پرنده را نوعی نبرد کوچک به شمار می آورد. او می گوید: "ای پرنده های حرومزاده. . . می خوام انتقام بگیرم" (ص112) و خود و وردان را به "سربازهایی" تشبیه می کند که "منتظر ‌یه جنگ هستن" (ص14). زکی رابطه‌ی متزلزلی با سگ خود وردان دارد. او در کنترل کردن وردان مشکل دارد و این هنگامی روشن می شود که از وردان می خواهد "اطاعت کردن‌یاد [بگیرد]" (ص32) و‌یا فریاد می زند تا "کنترل وردان [از دستش خارج شود]" (ص 21). زکی "در درون [خود] ترس دارد" و تقلا می کند "تاخودش را، پیش از وردان، از ارزش و قدرت خود مطمئن سازد" (ص38). به نظر می رسد او ااز وردان می ترسد؛ وردانی که "چشای پیرش [من رو] دشنام می دادن" و "بعضی وقتا به کشتن [من] فکر می کردن" (ص24). زکی خود را کوچک تر از وردانی می بیند که "حیوون باهوشیه، باهوش تر از خیلی از آدما" و "حساسه" (ص21) و او را "هزار دفعه" بهتر از خود می پندارد (ص67). وردان "باهوش تر از زکی نداوی" است چون مدام "کاری واسه کردن داره" (ص181). وردان هدف دارد بر خلاف زکی که فقط به دنبال پرنده‌ی افسانه ای است. به علاوه، زکی وردان را "جهانی مستحکم" (ص83) توصیف می کند که برعکس روان درهم و برهم اوست.

زکی درگیر شکار پرنده ای افسانه ای است که "ملکه" صدایش می کند (ص98). او با نگرانی منتظرش می ماند و به هویت خود در پیوند با ماجرای پل می اندیشد. گاهی مرغابی را با پل قاطی می کند. "[مرغابی] شبیه‌یه رنگین کمون بود، نه، بیشتر شبیه پل بود" (ص115). او همچنین از وردان می رسد: "می دونی معنی پل چیه؟. . . بهت چی گفتم؟ مرغابی‌یا پل؟" (ص25). او آرزوی فرصتی را دارد تا بتواند با شکار پرنده خود را سزاوار احترام نشان دهد، انگار که با این کار شرف و مردانگی از دست رفته اش را باز می‌یابد. شکار ملکه آنگونه که شکارچی پیر، که احتمالا نماد شخصیت پیر و فرزانه‌ی وجود زکی است، به او می گوید فقط در شب ممکن است: "تو‌یه شب مهتابی" (ص172)_ و این مساله بر رابطیه‌ی میان رمان منیف و دل تاریکی  کنراد صحه می گذارد، آنگونه که مارلو فقط شب هنگام با کورتز (که نهاد ‌یا دیگرخود اوست) از نزدیک رو به رو می شود (کنراد، ص 99). بنابر این، شکار در شب به نماد تقلای روح برای مکاشفه ای بدل می شود که به آنچه جهان بی معنا به نظر می آید معنا می بخشد.

زکی به دنبال نخود سیاه است. سرانجام وقتی نزدیک شدن پرنده‌ی افسانه ای را می بیند به سمتش شلیک می کند و آن را زیر نور ماه بالا می برد و نگاهش می کند و در می یابد آنچه شکار کرده "زشت ترین جغدی [بود] که تا به حال دیده بودم" (ص 210). جغد زشت شاید "حقیقت درونی" مرغابی افسانه ای باشد که باید بنا به توصیه‌ی مارلو "مخفی" بماند (کنراد، ص 71). شباهت دیگر میان این دو اثر ادبی توصیفی است که زکی از خودش می دهد: "کله تراشیده" (ص31) که شبیه کورتز در رمان کنراد است که "سر بی مویش آدم را می گرفت" (ص71). زکی همچنین خود را به "فواره ای خشک" (ص69)، و "جوال توخالی"  تشبیه می کند که "هر روز با‌یه چیزی پر می شه، پر قهرمان بازی، تواضع ساختگی،‌یا ملکه‌ی پرجبروت" (ص98). که همگی دال بر توخالی بودن، پوچی و فقدان ماهیت درونی اوست.

منیف آشکارا بر جامعه به خاطر "بلاهت و سستی" اش خرده می گیرد و تماما بی تحرکی و انفعالش را رد می کند. دیدگاه فردی، بنا به گفته‌ی استیفن اسپندر، عنصر خلاقه‌ی ادبیات مدرن را شکل می دهد که "دیدگاه فردی نویسنده ای است که در آثار خود سقوط ارزش های مدرن را در می‌یابد و ضمن آن ارزش های فردی خود را از بافت جامعه جدا می کند"  منیف حتما خود را جدا شده از بافت اجتماعی که آن را رد کرده و از سویش تبعید شده احساس می کند و احساسات خود را از زبان زکی بیان می کند به ویژه هنگامی که "شعر و دین" را "شکست" به شمار می آورد (ص140). زکی توضیح می دهد: "شعر نیست که آدمو شکست می ده. آدما هستن که شعرو می شکنن. وقتی رهاش می کنن تا‌یک تنه بجنگه. اگه شانه به شانه‌ی شعر می جنگیدن، پیروز می شدن!" (ص140).

ظاهرا منیف کشورهای عربی را نقد می کند چون واکنش آنها در زمان جنگ صرفا نقد لفظی تهاجمات اسراییل است و این را از اشاره اش به "الحوله" (ص 173)- دریاچه ای در فلسطین اشغالی که نیروهای اسراییلی خشکاندند- می توان دریافت. شکارچی پیر به زکی می گوید: "از وقتی "حوله" نابود شد، شکار مرغابی رو به خودم حرام کردم" ص(173). این اشاره به "الحوله" تنها اشاره‌ی رمان به مساله‌ی عرب- اسراییل و کاملا اشاره ای غیر مستقیم است.  نقد کلامی، البته، راه به جایی نمی برد. هم از این رو، زکی می گوید: "بزار همه‌ی گنده گویی ها نفله بشن" (ص18) و "بزار ایده های دلمه بسته نفله بشن چون ما رو به شکست کشوندن." ادبیات هم ممکن است به شکست رهنمون شود. زکی می گوید: "کتابا چیزی جز کپه هایی از کلمات افیونی نیست. کتابایی که می خونیم ما رو به شکست می برن. دروغ، دروغ، دروغ، جز دروغ هیچی نیست" (ص141). بنابراین، شکست به فرهنگی بدل می شود که از نسلی به نسل بعد از طریق نظام آموزشی ای که این کتابها را تدریس می کند و تاریخ "افیونی" دروغینی را ثبت می کنند منتقل می شود.ازاین رو، زکی گله مند می گوید: "ناامیدی. . . رو میزای مدرسه . . . رشد می کنه" (ص 187)

همچنین، زکی مقایسه ای می کند میان مردمی که "در جنگ های قدیمی" می جنگیدند و "در نهایت سادگی، بدون وحشت و کلمه های قلنبه سلنبه کارهایی می کردند کارستان. خیلی از آنها هم کشته می شدند. وقتی بر می گشتند طوری باهم حرف می زدند که انگار نه انگار پیروز شده اند،‌یا کار خیلی شاقی کرده اند" و "مردم این دوره زمونه[که] دیگه به پیروزی فکر نمی کنن. تصور کن جوری گنده گویی می کنن که آدم جرات نمی کنه حرفای اونا رو تکرار کنه، مگه این که خالی بند باشه!" (ص184).

      این مقایسه بیان گر تفاوت میان ملت اهل عمل و ملت اهل حرف و گنده گویی است که راه به جایی نمی برد. منیف با فرهنگی از ترس، دروغ، و "آفکار دلمه بسته" (ص17) و کتابهای پر از "دروغ" (ص141) مواجه است که با تردیدهای  بی شمار به شکست رهنمون می شوند. شبیه آنهایی که زکی را به خاطر ناکامی در جنگیدن در واقعه‌ی پل آزار می دهند و او را راهی مکاشفه ای می کنند تا حقیقت را درباره‌ی خود، کشورش، و تاریخی که در کتابهای پر دروغ چاپ شده دریابد. منیف امیدوار  است برای عرب ها حقیقت وضعیت شان را آشکار کند، حقیقتی که خود را در زیر نقاب مرغابی افسانه ای زیبا پنهان کرده ولی در واقع جغد بسیار زشتی است که زکی شکار می کند. از نظر منیف، گنده گویی ها چیزی جز دروغهایی نیستند که برآنند تا بی کفایتی و فلج شدگی این کشورها را مخفی کند. کشورهایی که منتظرند چیزی اتفاق بیفتد تا واقعیت شومشان را تغییر دهد.

در واقع، پل ناتمام  اشاره های فراوانی به انتظار دارد. زکی خود را به "خدایی صبور [که] منتظر لحظه‌ی مناسب" است (ص 33)، و به "گرگی زخمی [که] بی حد و بی خستگی انتظار می کشد" تشبیه می کند (ص43). او می گوید: "منتظر می مونم، اصلا از انتظار خسته نمی شم. مطمئنا کسی که پیروز می شه اونی‌یه که از انتظار خسته نمی شه" (ص45). وقتی "انتظار کنار پل" را به خاطر می آورد فریاد می زند: "انتظار همه چیز نیست. چیزی که من میخوام ‌یه انتظار لعنتیه، انتظاری که بدونه چه جور منفجر بشه" (ص 45). او همچنین معتقد است: "پل هنوز منتظره، از انتظار خسته نمی شه" (ص45). و "شلیک به سینه خوابیه که باید حالا حالاها  در انتظارش جون بکنی؛ محاله!" (ص49). رمان این گونه پایان می‌یابد که  زکی "غم" را در چهره‌ی مردم کشف می کند و پی می برد "همه‌ی آدمها درباره‌ی پل زیاد می دونن، و همه شون منتظرن، منتظرن تا‌یه کاری بکنن" (ص217).

اشاره های فراوان بالا به "انتظار"‌یاد آور در انتظار گودوی ساموئل بکت است که درباره‌ی انتظار است و درونمایه اش پوچی و بی معنایی زندگی ست. حقیقت آنکه، شباهت های فراوانی میان این دو اثر موجود است. برای مثال، زکی روزهای زیادی در انتظارآمدن پرنده‌ی افسانه ای است، اما پرنده نمی آید درست مانند ولادیمیر و استراگون که منتظر گودو می مانند اما او نمی آید و این چنین پوچی و بی حاصلی انتظار را به تصویر می کشند. ولادیمیر و استراگون تقلا می کنند تا ازدرون وضعیت بی معنای خود معنایی بیابند، و زکی درتقلای چنین کاری است. به علاوه، در هر دو اثر عروسک هایی موجودند. پوزو لاکی را همچون ماشینی با فرمانهای "بایست"، "حرکت کن"، "عقب بیا" و "فکر کن" کنترل می کند (ص 38)، درست همانند زکی که گله مند می گوید: "متوجه شدم سرم مثل سگ های عروسکی توی ماشین ها تکان تکان می خورد" (ص186). به عبارتی همچون عروسکی که روی داشبورد ماشین قرار گرفته است. به علاوه، پوزو در کنترل لاکی مشکل دارد مانند زکی که در کنترل کردن وردان با مشکل روبه روست. تا اندازه ای در هر دو اثر ادبی نقش های ارباب/برده قاطی می شود. شخصیت ها در هر دو اثر در این اندیشه اند با دار زدن خودکشی کنند. زکی می گوید: "خودم رو از‌یه درخت بلوط حلق آویز می کنم" (ص77).  به همین سان، استراگون به ولادیمیر پیشنهاد می کند "چراخودمونو حلق آویز نکنیم؟" (بکت ص 89). زکی اسیر انتظار خود است. او در توصیف انتظار می گوید: "اننتظار مثل طناب محکمیه که از همه جا [او را] محکم بسته" است (ص 77). چنین است وضع ولادیمیر و استراگون که گویی به درختی که زیرش انتظار گودو را می کشند بسته شده اند. زندگی زکی مانند زندگی ولادیمیر و استراگون "پر از پوچی" است(ص99).

او گله می کند که وردان باعث می شود "پوچی را احساس" کند (ص 80). منیف برای شهروندان عرب پیام می فرستد که برای تغییر واقعیت تاریک خود هیچ کاری نکرده اند. همه‌ی کاری که می کند انتظار است، و انتظار، همچنان که در داستان زکی مشهود است، هیچ چیزی را عوض نمی کند؛ او فقط در زمینه ای پوچ انتظار می کشد، چیزها را زیر سوال می برد و شک می کند. منیف تلاش می کند شهروندان عرب را سیخونک بزند تا کنترل زندگی خود را که تماما به دست حکومت هایشان و با ایجاد ترس و ارعاب و شکنجه کنترل می شود به دست بگیرند و فقط برای وعده‌ی آزادی و تغییر، انتظار پوچ و بی پایان نکشند، چرا که این ها هرگز از راه نمی رسد همان گونه که پرنده‌ی افسانه ای هرگز نمی آید. 

خلاصه آنکه رمان منیف با مساله هویت درگیر است که مدام و تا زمانی که در بحران است بازشناسی می شود. رمان در برگیرنده‌ی تنگنای نویسنده‌ی مدرن است که در آن « هنرمند مجبور است در جامعه ای زندگی کند که علیه آن قیام می کند  و آن را رد می کند و منیف چنین هنرمندی است. او با جامعه ای درگیر است که تبعیدش می کند. اما او مجبور است خطاب به آن جامعه بنویسد تا تحریکش کند به تغییر و اصلاحات دست بزند. تا از ‌یأس و شکست نجاتش دهد. خواننده و منتقد، اسیر در دام آن، خود را در تلاش می بینند از بی معنایی معنا به وجود بیاورند. ظاهرا بی اهمیت بودن انسان و ناتوانی اش در درک واقعیت، همه‌ی تجاربش را به شکست محکوم می کند، درست همانند زکی که در بافتی اگزیستانسیال، که مشخصه اش پوچی، بی معنایی، اختناق، و شکست بدون مفر و رضایت است، اسیر و سرخورده باقی می ماند. او انسان توخالی اخته شده ای باقی می ماند که توان هیچ کاری را ندارد و به ویژه بعد از مرگ وردان جست و جوی پرنده‌ی افسانه ای را رها می کند. مرغابی، مانند پیروزی و آزادی، به رویای تباه شده‌ی دیگری بدل می شود که آن روز که زکی و همقطارانش پل را رها کردند بر باد رفت.

نویسنده: احمد م. س. ابوبکر[2] برگردان احمد فاضلی شوشی(شفا)[3]

[1] این مقاله درمجله‌ی studies in literature and Language جلد اول شماره‌ی ششم سال 2010 چاپ شده است.

[2]  احمد م. س. ابوبکر استادیار گروه زبان انگلیسی دانشگاه البیت اردن است.

[3]  در ارجاعات به متن رمان منیف جاهایی از ترجمه‌ی محمد حزبایی استفاده کرده ام و در جاهایی خود از متن انگلیسی که در مقاله به آنها اشاره شده ترجمه کرده ام.

 

پی نوشت:

احمد فاضلی شوشی مترجم این یادداشت از متن اصلی انگلیسی و این متن را برای انسان شناسی و فرهنگ ترجمه کرده است. وی از همکاران جدید انسان شناسی و فرهنگ است.

پل ناتمام داستان سربازی سرخورده است که خیانت بزرگان جانش را تلخ کرده. بزرگانی که در آخرین لحظه به او و گروهش که قرار بود پلی را بر رودخانه ای نصب کنند تا همقطارانشان از روی آن عبور کنند، دستور عقب نشینی می دهند....زکی اینک در فضایی سرد و زمستانی در مردابی به شکار پرنده ای رؤیایی آمده که از چنگش می گریزد...

مترجم در مقدمه کتاب به نقل از «جورج طرابیشی» منتقد صاحب نام ادبی در جهان عرب می نویسد: حین ترکنا الجسر پیرمرد و دریای جهان عرب است. حزبایی باز می نویسد: پل ناتمام داستان سرگردانی انسانهاست در نیزاری به نام زندگی و در جستجوی پرنده ای که غالبا نمی یابند..

«پل ناتمام» دومین اثر از محمد حزبایی زاده است. این مترجم پیش از این کتاب «هر روز زاده می شوم» را که گفتگوی عبده وازن با محمود درویش شاعر نامدار فلسطینی است در سال 1389 منتشر کرده. این کتاب توسط نشر فرهنگ جاوید به زیر چاپ رفته است.