پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مارگریتا دلچه ویتا
تصویر: بنی
کار درسی
درباره نویسنده: استفانو بنی (Stefano Benni) داستاننویس، شاعر، نمایشنامهنویس، روزنامهنگار و کارگردان ایتالیایی است. او که در دههی هفتاد میلادی با انتشار اولین کتابش، کافه ورزش (۱۹۷۶) در انتشارات موندادوری، از بزرگترین ناشران ایتالیا، و همکاریاش با روزنامهی ایل مانیفستو و مجلهی پانوراما به شهرت رسیده بود، در سال ۱۳۸۶ (۲۰۰۷) با کتاب کافهی زیر دریا در ایران شناخته شد. پس از آن نیز دو کتاب دیگر از بنی به نامهای مارگریتا دُلچه-ویتا (کتاب خورشید، ۱۳۸۸) و پینوکیا (نیلا، ۱۳۹۰) به چاپ رسید.
بنی در سال ۱۹۴۷ در بولونیا، واقع در شمال مرکزی ایتالیا متولد شد و نوشتن را با روزنامهنگاری آغاز کرد. رمانهای متعدد و چند مجموعه داستان، شعر، نمایشنامه و فیلمنامه در کارنامهی خود دارد و تعدادی از فیلمنامههای خود را نیز کارگردانی کرده است. برخی از آثار او عبارتند از:
سرانجام عشق میرسد (۱۹۸۱)، سرزمین (۱۹۸۳)، باول (۱۹۹۰)، سرودها (۱۹۹۱)، اشکِ آخر (۱۹۹۴)، الیانتو (۱۹۹۶)، ارواح (۲۰۰۰)، آشیل تیزگام (۲۰۰۳) و...
رضا قیصریه در پیشگفتار کتاب کافهی زیر دریا استفانو بنی را اینچنین معرفی میکند:
"بنی در کنار امبرتو اکو و نانی مورتی، از وارثان فضای فرهنگی-اجتماعی سالهای پس از جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ در ایتالیاست، که نتیجهی آن اکتسابِ گونهای نگرش ناقدانه به دنیای پیرامون است که سخت آکنده از طنزپردازی است و در بسیاری موارد حتی به طنز سیاه کشیده میشود. استفانو بنی فضایی تخیلی را وارد جامعهی مدرن میکند و آن را گسترش میدهد و متقابلاً از درون جامعهی مدرن به درون فضایی علمی-تخیلی میرود و روایتهایی میپروراند یکی شگفتانگیزتر از دیگری. بنی با این روایتها که با نوآوریهایی در زبان نوشتاری نیز همراهند، جایگاهی فراتر از یک نویسندهی پسامدرن مییابد. در میان داستانهای او هر چیزی ممکن است پیدا کنیم. نقدهای اجتماعی - سیاسی، فضای تخیلی و فانتزی، طنز، واقعیت، تنهایی، عشق، کودکی، حیوانات و.... ادبیات بنی در این کیفیتهای گوناگون و بعضاً متضاد معنا پیدا میکند."
درباره رمان:
رمان"مارگریتا دلچه ویتا" نوشته استفانو بنی، ترجمه هانیه اینانلو در سال 1388 توسط نشر کتاب خورشید در 261 صفحه منتشر شده است. شخصیت محوری و اصلی داستان دختری پانزده سالهای به نام مارگریتا دلچه ویتا است که ماجراهای داستان را روایت می کند و البته با چاشنی تخیلات دخترانهِ نوجوانانه خود. داستان زبانی شیرین و طنز دارد. راوی نوجوان داستان با سرزندگی از مسائلی میگوید که در واقع مسائل روز دنیای ما نیز هست، تغییر سبک زندگی.
آغاز داستان و در واقع ورود ما به داستان بسیار خوب پرداخت شده است؛ یعنی مخاطب از لحظه ورود به جهان داستان با کشمکش و تعلیق روبروست. دختر بعد از معرفی خود، به زمین خالی کنار خانهشان اشاره میکند که کسی آنجا را خریده و قصد ساختنش را دارد. او به توصیف کامیونها و بارشان که ورقه بزرگ شیشه و لوله و بلوکهای سیمانی و روشویی خالی می کردند، میپردازد و همچنین علفزار و درختهایی که مارگریتا همیشه از پنجره میتوانسته ببیند که دیگر با پرده بزرگ 40، 50 متری پوشانده شده (کارگرها مشغول کارند) و حالا دیگر نمیتواند طبیعت را ببیند.
از ابتدای داستان وقتی مارگریتا سگش- پیزولو- را معرفی میکند او را محصول همه نژادها می داند و به آزمایش dna می خندد، مخاطب درک میکند که با مسائل دنیای امروز طرف است و پیش میرود تا درگیری شخصیت منحصربفرد داستان را بخواند. مارگریتا دلچه ویتا دختر نسبتا چاقی که با پدر و مادر و دوبرادر و پدربزرگش زندگی میکند. آنها خانواده آرام و خوشبختی هستند، هر کدام دل خوشیها و زندگی جالب و منحصر بفرد خود را دارند. مارگریتا اعضای خانوادهاش را اینچنین توصیف می کند: "اسم پدرم فائوستو" است؛ قد بلند و لاغر؛ عیبش اینه که با تغییر آب و هوا اوضاع جسمیش به هم میریزه....بابام بازنشسته است اما حالا وکیل مدافع وسایل خونه است. یه انبار از وسایل کهنه داره، هیچ وقت چیزی رو دور نمیریزه. میگه درست نیست به اسباب و وسایل بگیم پیر، چون از ما بیشتر عمر میکنن. اگه بخوایم از دستشون خلاص بشیم یا اونا رو خیلی زود عوض کنیم، غصه میخورن. برای همین هم کارش شده تعمیر و راست و ریس کردن و دوباره به کار انداختن وسایل. توی کل منطقه اون تنها کسیه که دوچرخههایی که پدالشون درد میکنه، رادیوهایی که صداشون در نمیاد، ماشین لباسشوییهایی که آسم دارن و قهوه جوشهای بیجون رو معالجه میکنه."
"مادرم خیلی مذهبیه... قبلا توی یه مغازه کوچیک فروشنده بود اما بعد، یه سوپرمارکت بزرگ مغازشون رو قورت داد و حالا برای ما کار میکنه...تخصصش تو سیبزمینی سرخ کردههای آوازهخون، شامی کبابیهای ناامید و مخصوصا کوفتههای «yesterday». همیشه توشون از چیزهای مونده هم میریزه...مامان خیلی خوبه اما اعتیاد داره. به اشک معتاده. یعنی نمیتونه برای مدت طولانی بدون گریه کردن دووم بیاره. سریالهای خونوادگی رو ضبط میکنه تا بتونه اونا رو شب، تنهایی تماشا کنه و مثل تمساح اشک بریزه.... مامان چند ساله که سیگار رو ترک کرده اما کشیدن سیگارهای خیالی رو ول نمیکنه. همیشه باید سر میز یه جاسیگاری باشه تا بتونه آشغال سیگارهای خیالیش رو بریزه اون تو".
"برادر بزرگترم جاچینتو، هجده سالشه و تو خنگی شبیه منه....اون یه نگاه اکولوژیکی وحشتناک به دنیا داره....خیلی هم بینظمه، یه اتاق داره که انگار همین چند دقیقه پیش پلیس تفتیشش کرده."
"برادر کوچکترم ارمینیو.. دوازده سالشه و یه نابغه اعصاب خورد کنِ مهربونِ وحشتناکه. تو بازیهای کامپیوتری تو غرب رو دست نداره. البته دانشمند و مخترع هم هست. تو گاراژ برای خودش یه قسمتی داره واسه آزمایشهای مسخره....خیلی به پدربزرگ علاقه داره و میگه با هم تله پاتی دارن. برای همین هم داره تحقیق میکنه ببینه چطوری میتونه با منجمد کردنش طول عمرش رو زیاد کنه...فکر میکنه دنیا تا چند سال دیگه از بین میره، مثل یه پاپ کورن برشته میشه و تو فضای سفید و سوراخ سوراخ سرگردون میمونه."
"پدربزرگ سقراط یه شخصیت بزرگ....تو اتاق زیر شیرونی خونه ما زندگی میکنه و فقط یه بار در هفته برای پر کردن شکمش از آتآشغال، از خونه بیرون میره. میگه ما با سم و غذاهای فاسد احاطه شدیم. ترسش از اینه که با مسمومیت بمیره؛ واسه همین خودش رو واکسینه میکنه؛ یعنی با خوردن مقدار کمی سم، بدنش رو عادت میده. کارش شده خوردن ماست تاریخ مصرف گذشته، پنیر خراب، آب وایتکسی و انواع چسب".
تا اینجا مارگریتا به خوبی فضاها و شیوه زندگی خانواده خود را نشان میدهد و یک صدای هولناک شروع اتفاقات و تغییرات تازه در پیش روست. "یه سایه غول پیکر از جلوی پنجره افتاد زمین و بعد صدای مهیبی بلند شد. دویدیم بیرون و ... ای وای! درخت سپیدار رو انداخته بودن، پیرترین درخت چمنزار رو. در واقع تو زمین همسایه بود، ولی ما اونو یه جورایی مال خودمون میدونیستیم چون همیشه گردههاش رو به سمت ما میفرستاد و باعث آلارژی شدید میشد؛ خلاصه جزئی از خاطرات درمانگاهی ما رو تشکیل میداد."
در معرفی اعضای خانواده نویسنده شخصیتهایی را که معرفی میکند، تاکید دارد به گفتن این که افراد این خانواده با تمام کمبودهایی که دارند اما آدمهایی هستند که همدیگر را دوست دارند و جنبههای بیهمتایی دارند که میشود به خاطرش شاد بود و لذت برد. ادامه ماجرا با کامل شدن خانه همسایه اتفاق میافتد؛ یک مکعب شیشهای سیاه بزرگ. آغاز آشنایی خانواده مارگریتا با خانواده دل بنه (همسایه مرموز) بحث بر سر دستگاه اوزونساز و خنککننده است که باد گرم و بوی بد آن درست وارد اتاق ناهارخوری خانواده مارگریتا میشود. پدر مارگریتا از این موضوع عصبانی شده و میرود تا مشکل را حل کند ولی با برخورد بسیار گرم آنها مواجه شده و در همان ابتدا هیپنوتیزم خانه بزرگ آنها میشود، خانهای که در آن گیاهان مصنوعی درست شبیه مدل طبیعی هستند که میتوانند زنبورها را هم گول بزنند. حتی سپیدارهای حیاط خانه نیز مصنوعی است.
روابط بین دو خانواده بیشتر میشود. خانواده دل بنهها چهار نفره با یک پیشکار و یک سگ خشن هستند. دخترشان شبیه هنرپیشههای آمریکایی رفتار میکند و در ظاهر هم شبیه آنهاست ولی پسر خانواده (آنجلو) فردی متفاوت است که با شرایط زندگی و کارهای خانوادهاش سرسازگاری ندارد. او در چند دیداری که با مارگریتا دارد به او هشدار میدهد. خانواده مارگریتا بعد از چند مهمانی مجذوب خانواده دلبنهها و شیوه زندگیشان میشوند. فاستو، پدر مارگریتا تصمیم میگیرد با دل بنه شراکت کند و در تجارت او شریک شود. فاستو و مادر مارگریتا و جاچیتو به تدریج ولی سریع خود را به دل بنهها و سبک زندگی آنها میبازند ولی پدربزرگ و مارگریتا و ارمینیو جزء مخالفان هستند که دلبنهها هر کدام را به شیوه از سر راه برمیدارند؛ با یک تصادف پدربزرگ را به گوشه بیمارستان منتقل میکنند و با سرگرم کردن ارمینیو به بازیهای رایانهای، در این مسیر مارگریتا تنها میماند. در روند داستان همه آدمهایی که مانع فعالیتهای دلبنهها هستند، ناپدید میشوند؛ مثل کشاورز کنار رودخانه که فریدو زمین او را نیاز دارد ولی او حاضر نیست آن را بفروشد. پیزولو سگ مارگریتا و کولیهای اطراف رودخانه هم ناپدید میشوند، تا خانههایی شبیه مکعب سیاه آقای دلبنه همهجا سبز شود. مارگریتا این اتفاقات را پی میگیرد تا به انبار خانه مواجه میشود، او سلاحهای انبار شده را میبیند و پیمیبرد که تجارتی که پدرش با آقای دلبنه شریک شده است، تجارت اسلحه است. با ارمینیو به آنجا سرک میکشند. در پایان داستان درگیری بین مارگریتا و ارمینیو با فریدو و فائوستو و جاچینتو رخ میدهد. ریموت یک بمب در دست ارمینیو است پدرش برای مهارش می گوید آن را کنار بگذار. او به مارگریتا میگوید اینها برای خوشبختی و آینده خانوادهاش است.
ولی ارمینیو میگوید: "با این تجارت تا آیندهای نه چندان دور، مدرسه تبدیل به بمب هستهای میشود." و در پایان چند شلیک و انفجار انبار توسط ریموت کنترل ارمینیو.
داستان به خوبی و با طنزی دلنشین، وقایع و مسائل جهانی را در رابطه دو همسایه با هم نشان میدهد. دو همسایه به مثابه دو کشور هسته مرکزی و پیرامونی غنی و فقیر، که آلودگیهای هسته مرکزی کشور پیرامونی منتقل میشود و این را در ورود هوای گرم و آلوده دستگاههای پیشرفته اوزونساز خانه دل بنهها به خانه فائوستو و اتاق ناهارخوری میبینیم. از دیگر مسائل جهانی، مسئله پزشکی جدید و ژنتیک نو است این که انسانهای ضعیف، از صحنه جامعه حذف میشوند. کولیهایی که در داستان با توطئه خانواده دلبنه از صحنه محو میشوند. آنجلو پسر فریدو و لنورا که با کارهای آنها مخالف است با انگ بیماری روانی به بیمارستان منتقل میشود و روانپزشکان و روانکاوان سعی در کنترل این نیروی مخالف با دل بنهها دارند.
مسئله جالب دیگر این است که مارگریتا بعد از مدتی که روابط دو خانواده زیاد میشود، میگوید با اعمال پزشکی که مادر و پدرش انجام دادهاند، کاملا شبیه فریدو و لابلا شدهاند.
ترحمه این کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست