شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

سفرنامه تاجیکستان (6) ایران‌گرایی در کورش‌کده یا استروشن



      سفرنامه تاجیکستان (6) ایران‌گرایی در کورش‌کده یا استروشن
امیر هاشمی مقدم

صبح وسیله‌ها را جمع کرده، با هتل تسویه حساب کردیم و یک تاکسی برای کلوین گرفتم که او را تا مرز ازبکستان ببرد. مرز نزدیک خجند با ازبکستان اکنون جزو اصلی‌ترین مرزهای این دو کشور است. به‌ویژه پس از بسته شدن مرز پنجیکت به دلیل افزایش اختلافات این دو کشور. پس از خداحافظی و روانه کردن کلوین، خودم هم رفتم به محل سوار شدن مسافران استروشن. این شهر را معمولاً ایرانی‌ها نمی‌شناسند و حتی عموماً نامش را هم نشنیده‌اند، در حالی‌که می‌توان آنرا ایرانی‌ترین شهر تاجیکستان دانست. این شهر را گویا کورش در هنگام لشکرکشی‌اش به آن منطقه، برای مقابله با مهاجمان آن سوی رودخانه سیحون بنیاد نهاد و بر همین اساس به نام «کورش‌کده» می‌شناسندش. این شهر در سال 822 میلادی (تقریباً اوایل سده سوم هجری) به دست مسلمانان افتاد. اما همچنان اهمیت تاریخی‌اش را حفظ کرد. تا دوره سامانیان ضرابخانه هم داشت (که اهمیتش را می‎رساند). اما امیراسماعیل سامانی ضرابخانه‌اش را به بخارا که پایتخت بود منتقل کرد. در سال 1866 به دست قوای روسیه افتاد. در سال 2003 هم جشنهای 2500 ساله برگزار کردند؛ به بهانه دوهزار و پانصدمین سال بنیانگذاری این شهر به دست کورش.

به ایستگاه استروشن رفتم. یک ون بزرگ آماده حرکت بود. گفت یک نفر مسافر کم دارد و بنابراین با حضور من، تکمیل می‌شد. اما چون دیدم چهارپایه است، سوار نشدم. مسافران تعجب کردند که چرا روی چهارپایه نمی‌نشینم و احتمالاً فکر کردند چقدر فیس و افاده‌ای هستم. یکی از مسافران نشست روی چهارپایه و جایش را داد به من تا سوار شوم و خودرو زودتر راه بیفتد. هرچقدر اصرار کردم که این کار را نکند و نهایتاً پذیرفتم که خودم روی چهارپایه بنشینم، اما قبول نکرد و مرا روی صندلی نشاند. به هر ترتیب راه که افتادیم، به روح پدرش صلوات فرستادم که جایش را به من داد؛ چرا که راننده تعداد بسیاری مسافر دیگر هم بین راه سوار کرد. به گونه‌ای که دیگر جای سوار شدن نبود؛ اما می‌ایستاد و خودش از درب سمت راننده پیاده می‌شد و مسافران را که به‌واسطه پر بودن خودرو نمی‌توانستند سوار شوند، هل می‌داد تا یکجوری جای‌شان شود. حتی من و دیگر مسافرانی که روی صندلی نشسته بودیم هم داشتیم له می‌شدیم.

بالاخره پس از چهل کیلومتر راه، به استراوشن رسیدیم. ترمینالش نزدیک رودخانه بود، پیاده کرد. نفری 30 سامانی کرایه‌مان شد (18 هزار تومان). این میدان در واقع میدان به آن معنا نبود. بلکه نوعی مرکزیت برای شهر داشت. محل سوار و پیاده شدن مسافران، چهارراه اصلی شهر، غذاخوری‌ها و دستفروشان، مهماخانه‌ها و... همه در آنجا بود. اما ظاهر مرتبی نداشت و برخی قستمهایش یا آسفالت نامناسبی داشت و یا خاکی بود.

از یک رهگذر آدرس مسجدجامع حضرت شاه را پرسیدم. گفت که در مسیرش قرار دارد و می‌توانم همراهش بروم. بعد هم سر صحبت باز شد. عبدالطهار نام داشت. 40 ساله و وقتی فهمید نام من امیر است، گفت که پسر شش‌ساله‌اش امیرجان نام دارد. «جان» پسوندی است که در نامهای تاجیکان بسیار کاربرد دارد. مانند استاد زنده‌یاد، محمدجان شکوری که اگر نبود و «خراسان است اینجا» را نمی‌نوشت، شاید زبان تاجیکان اکنون روسی شده بود. شاید اگر کمی بیشتر از سوی ایران حمایت می‌شدند، خط‌شان هم به فارسی برمی‌گشت. عبدالطهار البته می‌گفت که می‌تواند تا حدودی متون فارسی را بخواند. خودش آموخته است. اما فارسی نوشتن برایش دشوار بود. به هر ترتیب بزرگوارانه گفت که می‌تواند چندساعتی را همراهم باشد و راهنمایی‌ام کند.

ابتدا به مسجدجامع حضرت شاه رفتیم. این مسجد گویا متعلق به سده های 18 و 19 میلادی است (تاریخ رسمی در تاجیکستان به میلادی بیان می‌شود). سردر ورودی این مسجد، آجرکاری تقریباً گره‌چینی شده است همراه با دو ستون کوتاه در دو سوی آن. ورودی حیاط، اتاقک کوچکی بود که امام جماعت که مردی 40 ساله می‌نمود، زیرکرسی در آنجا نشسته بود. عبدالطهار مرا به او معرفی کرد و او هم بسیار تحویلم گرفت. بعد هم کمی توضیحات درباره مسجد بهم داد. سپس خداحافظی کرده و همراه با عبدالطهار بازدیدمان را از مسجد آغاز کردیم.

درون محوطه حیاط مسجد، چند بنا و سازه مختلف وجود داشت. خود مسجدجامع از سه بخش مختلف متعلق به سه دوره ساخته شده است. نخست بنای قدیمی و اصلی که بنا به گفته‌شان سیصدسال قدمت دارد (همان سده 18) همراه با ستونهای هشت‌ضلعی متعدد چوبی که پایه‌شان سنگی بود (هرچند تعدادی از پایه‌ها گویا از بین رفته و به جای آنها پایه چوبی گذارده بودند) و در بالا هم با تزئینات مقرنس به سقف وصل می‌شد (برای دیدن تصاویر، فایل پیوست در پایین همین مطلب را دانلود کنید). سقف نقش و نگار شده با اشکال هندسی کوچک رنگی بود. بخش متأخرتری که می‌گفتند 150 سال پیشینه دارد (و به نظر خیلی جدیدتر از اینها می‌آمد) ستونهای چهارگوش چوبی داشت که از ستونهای بخش اصلی نازکتر بودند و سقف هم نقش و نگار رنگی نداشت. بخش جدید هم که در سالهای اخیر ساخته و افزوده شده است، یک سالن بزرگ است که چهار ستون چوبی همانند ستونهای بخش اصلی (البته بدون پایه سنگی) در وسطش قرار دارد. سقفش هم ساده است.

به جز مسجد جامع، یک مناره آجری هم در بخشی از حیاط قرار دارد که آنرا مربوط به سده های 18 و 19 می‌دانند (Расулиён. 2013: 103). اما عبدالطهار با اشاره به کتیبه سنگی کوچکی که نصب شده بود می‌گفت در سال 1999 ساخته شده. شاید مناره‌ای در اینجا بوده و بعدها تخریب شده و به جایش مناره حاضر را ساخته‌اند. شاید هم این مناره همان باشد و مرمتش کرده‌اند.

دو آرامگاه هم در حیاط مسجد هست. یکی متعلق به حضرت شاه و دیگری خدایار ولمی. حضرت شاه به باور مردم، برادر قسام ابن عباس [صحابه پیامبر؟] بوده و بنای آرامگاهش مربوط به سده 18 میلادی است. آرامگاه خدایار ولمی یا بلعمی، متعلق به سده 17 میلادی است با ابعاد 4*4 و گنبزی (گنبدی) کوچک. مردم این شهر باور دارند که در دهه 1930روسها آمدند گور خدایار را شکافته و جسد وی را به همراه جسد همسرش که کنارش دفن بود، ربودند. راستش نفهمیدم این خدایار کی بوده و چرا باید روسها جسد خودش و زنش را ببرند. درباره‌شان هم اطلاعاتی در کتابها نیافتم.

از آنجا پیاده راه افتادیم به سوی مُغ‌تپه که تپه‌ای است در گوشه‌ای از شهر. اینجا از محوطه‌های باستانی استروشن بوده. خود نام مغ که بر روی این تپه گذارده‌اند ارتباطش را با ادیان ایرانی پیش از زردشت نشان می‌دهد. در سال 2003 روی این تپه باستانی یک قلعه ساختند برای برگزاری جشنهای 2500 ساله. البته قلعه که نیست؛ فقط ورودی قلعه، که آن هم کیفیت خوبی نداشت و خیلی از آجرها و کاشی‌هایش فرو ریخته. از بالای تپه می‌شد چشم‌انداز شهر را به خوبی دید.

از قلعه پایین آمده و به سوی آثارخانه (موزه) راه افتادیم که ساختمانش در واقع کلیسا بوده که در حمله روسها در سال 1866 و حضور مسیحیان، ساخته می‌شود. اکنون به آثارخانه تبدیل شده. رئیس موزه جوانی بود به نام سردارِ بختیار که لیسانس تاریخ و فلسفه داشت. با عبدالطهار آشنا بود و وقتی معرفی شدم، استقبال گرمی کرد و خودش شد راهنمایم در آثارخانه. این آثارخانه تقریباً یک سالن متوسط است که ویترینهایی در سرتاسر آن نهاده‌اند و در هر ویترین، سکه، ظروف، پوشاک، کفشهای چوبی برای راه رفتن در برف زمستان، زیورآلات، هنرهای دستی، مجسمه و عروسکهای سفالی، وسایل تبدیل پنبه به نخ (پنبه از اصلی‌ترین محصولات کشاورزی تاجیکستان است)، وسایل روغن‌کشی، قالی‌بافی، چیت‌سازی (شبیه پارچه قلم‌کار)، خمره‌های استخوان‌دان (مربوط به پیش از اسلام)، خمره‌های مِی‌سازی (شهرک روگون در نزدیکی استروشن انگورهای متنوع و مشهوری دارد) و... قرار دارد. یک دخترچه (دختربچه) مومیایی شده هم در سال 1968 از مغ‌تپه کشف شد که در آزمایشگاه‌های سن‌پترزبورگ مشخص شد بین 300 تا 500 سال پیش می‌زیسته. گویا در ابتدا اندازه این مومیایی بزرگتر بوده و در این نیم سده به دلیل عدم نگهداری اصولی، کمی کوچکتر شده است. همچنین تعدادی چاقوی استروشنی توی یکی از ویترینها نهاده بود. چاقوهای استروشنی بسیار مشهور است و حتی برخی از اعراب ترجیح می‌دهند هنگام عید قربان حتماً از چاقوی استروشن استفاده کنند. بیشترشان متعلق به اواخر سده نوزدهم میلادی بود. عکسبرداری مطلقاً ممنوع بود و بنابراین با گوشی موبایل صدایش را ضبط کردم که توضیح می‌داد (چنانچه علاقمند به شنیدن توضیحات وی هستید، ایمیل بزنید تا فایل را برای‌تان بفرستم). در یکی از ویترینها، اسکناسها و سکه‌های امروزی برخی از کشورها بود. اما اسکناس ایرانی ندیدم. یک اسکناس دو هزارتومانی از توی کیفم در آورده و دادم تا بگذارند توی ویترین. بختیار تا چشمش به عکس امام خمینی روی اسکناس افتاد، صلوات فرستاد: «اللهم صل علی محمد» و دست کشید به صورتش. جالب بود برایم این حرکت. بعد هم نام و مشخصاتم را در دفتر اهدایی‌ها ثبت کردند.

در لابلای صحبتهایش که درباره فرهنگ پیش از اسلام با شور و حرارت صحبت می‌کرد، از او پرسیدم که فرهنگ ایران پس از اسلام را بیشتر دوست دارد یا پیش از اسلام؟ می‌گفت که هر دو را دوست دارد. اما فرهنگ اسلامی را بیشتر. نمی‌دانم چقدر راست می‌گفت؛ اما به هرحال تاجیکان به خوبی توانسته‌اند فرهنگ پیش و پس از اسلام‌شان را در کنار یکدیگر حفاظت کنند.

از آثارخانه بیرون آمده و با عبدالطهار که دیگر دیرش شده بود، خداحافظی کرده و راه افتادم به طرف مدرسه کوک گنبز. برای رسیدن به این مدرسه باید از کوچه پس کوچه‌های زیادی گذشت. زنان و دختران جلوی خانه‌های‌شان نشسته بودند. عمدتاً تا چشم‌شان به غریبه می‌افتد، سلام می‌کنند. مردان قاعدتاً سر کار بودند. کودکان هم بازی می‌کردند. یکی‌شان دید که از معماری یک خانه عکس گرفتم. بقیه بچه‌ها را هم راه انداخت دنبال خودش و گیر دادند که «یک صورت هم از من رسم کن» که یعنی یک عکس از من بگیر. یکی دو تا عکس گرفتم و دیدم ول‌کن نیستند. احتمالاً نمی‌دانستند من از آن دسته گردشگران بی‌اعصاب هستم. بالاخره توانستم فراری‌شان بدهم!

داشتم از عکس گرفتن از معماری خانه‌ها می‌گفتم. بسیاری‌شان با خشت ساخته شده‌اند. حتی آنها که تازه‌سازند. خشت‌شان شبیه آجر، اما کمی بزرگتر است. درب‌ها بزرگ، معمولاً چوبی و البته رنگ شده است. بیشتر خانه‌ها ورودی‌شان دالان دارد که از بیرون، تاریک است و بنابراین فضای درونی خانه و حیاط دیده نمی‌شود. برخی مردها هم داشتند توی کوچه کاه‌گل درست می‌کردند برای پشت‌بامهای‌شان. هرچند برخی پشت‌بامها هم شیروانی و از حلبی ساخته شده بود. خانه‌ها عموماً یک طبقه و ندرتاً دو طبقه است. یک خانه را هم داشتند تازه می‌ساختند، با خشت. به‌هرحال مدرسه کوک گنبز را یافتم.

اینجا در واقع یک مسجد متعلق به سده 16 میلادی است که اکنون مدرسه آموزش علوم دینی شده است. ابتدا از دری نرده‌ای وارد حیاط شدم. مدرسه ساختمان آجری‌ای بود در گوشه‌ای از این حیاط. برای ورود به این ساختمان باید از درب ورودی‌اش که تابلوی «اقرأ بسم ربک الذی خلق» بر بالای آن است، وارد شوی. مدرسه‌ای کوچک با یک حیاط در وسط که یک سوی آن دو کلاس درس قرار دارد. کسی توی مدرسه نبود و خودم وارد شدم. وسط حیاط یک چاه آب بود که باید با دلو از آن آب می‌کشیدند. البته فعلاً درب چاه بسته بود. روی چاه هم سایه‌بانی چوبی با چهارپایه نقش و نگار شده، مانند سایر ستونهای چوبی به کار رفته در معماری این کشور دیده می‌شد. درون کلاسها را از پشت شیشه پنجره نگاه کردم: چند نیمکت و صندلی، نقشه کشورهای مسلمان بر روی دیوار، تخته سیاه و پوسترهای آموزش زبان عربی. در ضلع روبروی درب ورودی، یک گنبد قرار داشت که فضای زیرش خالی و در حال بازسازی بود. یک نمازخانه نسبتاً کوچک هم در نزدیکی گنبد بود.

از مدرسه بیرون آمدم تا به باباتغای بروم. از زن رهگذری آدرس را پرسیدم. وقتی فهمید ایرانی‌ام، آرزویش مبنی بر آمدن به ایران و زیارت کردن را با من در میان نهاد. یکی از پشیمانی‌های عمده سفرم همچنان این است که چرا ازش نپرسیدم زیارت چه چیزی و کجا؟ تقریباً همه تاجیکستانی‌ها اهل سنت و حنفی هستند و بنابراین زیارتگاهی در ایران ندارند. 5درصد اسماعیلیان‌شان هم در منطقه خودمختار پامیر زندگی می‌کنند که با اینجا فاصله زیادی دارد. به‌هرحال بخشی از راه را هم‌مسیر بودیم و سپس آدرس داد و جدا شدیم.

کوچه‌ای که باباتغای در آن قرار داشت، یک سردر آجری دارد. در کنار باباتاغی یک چایخانه سنتی هست که جوی آبی از میانش می‌گذرد. باباتغایِ ولی در واقع آرامگاه و مسجدی به همین نام است. آرامگاه متعلق به سده 15 میلادی است که ایوان و مسجد بعدها به آن افزوده شده است. مسجدش قدیمی با همان ستونهای چوبی نقش و نگار شده و سقف زنگی و مزین است. در نمازخانه مسجد، تشکهای گُل-گُلی زیر پای نمازگزاران پهن کرده و جلوی هر نمازگزار هم یک تسبیح گذاشته بودند. یک مناره کوچک آجری (ارتفاعش شاید به شش متر هم نمی‌رسید) چسبیده به مسجد، اما در حیاط قرار داشت. درب آرامگاه باباتغای قفل بود و نتوانستم درونش را ببینم. وی از بزرگان سده 15 میلادی است.

از آنجا بیرون شده و به  دنبال مسجد حوض سنگی در کوچه پس کوچه‌ها به راه افتادم. توی کوچه‌هایش بناها و آثار بسیار دیگری هم می‌توان دید که هر کدام‌شان به تنهایی یک جاذبه برای گردشگری به شمار می‌آیند. آرامگاه کوچک و آجری شیخ خواجه عارف که در حیاط یک مدرسه قرار داشت و یا نبش کوچه رئوف انیبائف [؟] یک بنای جالبی بود که نفهمیدم چایخانه بود یا مسجد. دیوارش نرده‌ای بود و یک حوض نسبتاً بزرگ در حیاط کوچکش قرار داشت که این حوض تا زیر ساختمان امتداد می‌یافت.

از یک جوان نقاش که لباسهایش رنگ رنگی بود آدرس مسجد حوض سنگی را پرسیدم. از دوچرخه پیاده شد و همراهم به راه افتاد تا مسجد را نشانم بدهد. درب مسجد بسته بود. آنرا باز کرد. این مسجد متعلق به سده نوزدهم میلادی است. اصل آن خانقاه بوده (Расулиён. 2013: 114) که نمازخانه مسجد در سمت چپ حیاط، همان خانقاه است که چهار شاه‌ستون کنده‌کاری شده دارد که به سقفی رنگی و منقوش وصل می‌شوند. محراب کوچکی هم دارد. حوض سنگی و یک آرامگاه در سمت راست حیاط قرار داشت. قسمت نمازخانه چند پله از سمت راست که حوض سنگی قرار داشت بالاتر بود. حوض سنگی یک حوض هشت‌ضلعی بود که با شش پله به کف می‌رسید. یعنی قطر دهانه آن بیشتر از قطر کف آن بود. در پشت این حوض هم آرامگاه شاه فضیل ابن عباس در یک اتاقک کوچک قرار داشت. تابلوی کوچک معرفی آن، مانند بسیاری از تابلوهای آثار مشابه با این جمله به پایان می‌رسید که «از طرف دولت محافظت کرده می‌شود» که به معنای جرم بودن تخریب آنها است. از جوان نقاش تشکر کرده و راه افتادم به طرف بازار.

در خیابان اصلی شهر، کالج هنرهای مردمی قرار داشت. واردش شدم و فهمیدم منظور از هنرهای مردمی، همان صنایع دستی است که شامل قالی‌بافی، مجسمه‌سازی و... می‌شود. راهم را ادامه دادم به طرف میدان اصلی شهر. در یک دکه به اصطلاح کثیف، ناهار خوردم. یک نوع کباب کوبیده تُپُل بود که خودشان می‌گفتند «قیمه». گشتی هم در بازار و خیابانها زدم. ساعت یک بعدازظهر شده بود. تصمیم گرفتم شب را در یک مهمانخانه بمانم و فردا صبح زود راه بیفتم به سوی پنجیکت. اینگونه اگر برنامه‌ام پیش می‌رفت، عصر فرصت داشتم بقیه بناهای تاریخی و فرهنگی شهر را ببینم. استروشن پر است از مساجد، آرامگاه‌ها و دیگر بناهای ارزشمند. معماری و شهرسازی خود شهر هم دیدنی است. به جز این، در روستاهای اطراف شهر هم می‌شود آثار ارزشمند بسیاری دید؛ همچون آرامگاه عبدالقادر گیلانی که در روستای توتاقی است. بنابراین به جستجوی مسافرخانه‌ها پرداختم. مسافرخانه مصفا که مرتب و تمیز بود، جا نداشت (البته در مرکز شهر نیست. قبلاً پرسیده بودم). چند مسافرخانه در مرکز شهر پیدا کردم که وضعیت‌شان به غایت نامناسب بود. بی‌خیال یافتن مسافرخانه‌های مرتب شده و به طرف ترمینال رفتم.

یک خودروی موسو آماده رفتن به پنجیکت بود. یک مسافر دیگر می‌خواست. بنابراین با حضور من تکمیل می‌شد. وقتی راننده فهمید ایرانی‌ام، از مسافری که جلو و کنار راننده نشسته بود خواست که جایش را به من که مهمان بودم بدهد. هرچه از آن مسافر خواهش کردم که این کار را نکند و من عقب هم که بنشینم، راحت خواهم بود، نپذیرفت. خلاصه خودرو تکمیل شد. من جلو نشسته بودم و دو ردیف سه‌تایی هم عقب. کلی هم بار و بنه روی باربند بسته بود. اما باز هم منتظر مسافر ماند. بالاخره یک پدر و پسر تاجیک اهل ازبکستان هم به جمع‌مان اضافه شدند و بنابراین در هر ردیف عقب، چهار نفر نشاند و راه افتاد. کلاً در جاده‌های بین شهری تاجیکستان راننده‌ها تا بتوانند مسافر سوار می‌کنند که گاهی فراتر از باور ما است. مسافرانی که عقب نشسته بودند هم از این وضعیت بسیار ناراحت بودند و می‌گفتند که چهار نفری عقب نشستن توی جاده خاکی و پر دست‌انداز پنجیکت خسته‌کننده است. اما چاره دیگری نداشتند و خودروی دیگری به پنجیکت نمی‌رفت. باید تا فردا صبر می‌کردند.

خودرو راه افتاد. با مبین‌جان که پسر 19-18 ساله‌ای اهل پنجیکت بود دوست شدم. دانشجوی متالوگیه (صنایع) در دانشگاه خجند بود. نه با ایمیل آشنایی داشت و نه فیس بوک. فقط عضو ادنکلاسینکی بود (که همانطور که توضیح دادم، شبکه اجتماعی روسیه و جمهوریهای سابق آن است). جاده برفی بود. در منطقه عینی برای استراحت و چای خوردن ایستادیم. بنده‌های خدا که عقب نشسته بودند، بدن‌شان خشک شده بود. اما تا اینجا جاده آسفالت بود. دردسر اصلی مربوط به بقیه راه بود که خاکی می‌شد. آن هم چه خاکی‌ای! بسیار پر دست‌انداز و خطرناک. با دره‌های عمیق. وضعیت بسیاری از جاده‌های تاجیکستان همینگونه نامناسب است. چندصد متر پیش از هر ایستگاه گهی (پلیس)، آن دو مسافر تاجیک ازبکستانی پیاده می‌شدند و از پشت ایستگاه گهی دور می‌زدند و وقتی ما از آنجا عبور می‌کردیم، دوباره به ما می‌پیوستند. گویا مانند بسیاری از دیگر تاجیکان ازبکستان این ناحیه، مجوز یا کارت اقامت ندارند و اگر پلیس بگیردشان، جریمه، زندانی و اخراج می‌شوند. این هم از دست‌پختهای شوروی است که مرزبندی‌ها را به گونه‌ای تنظیم کرد که اقوام یکسان در سرزمینهای مختلف پراکنده شدند. بسیاری از تاجیکان سمرقند و بخارا هم در ازبکستان از خویشان خود دور ماندند. حالا که روابط دو کشور تیره است، رفت و آمد هم برای‌شان سخت است.

بالاخره ساعت 10 شب و پس از هفت ساعت به پنجیکت رسیدیم. مرا جلوی هتل توریستی پیاده کرد و وقتی خاطرش آسوده شد که اتاق خالی برایم دارد، رفت.

ادامه دارد...

منبع:

Расулиён, Қаҳҳар (2013), Точикистон, Душанбе: Ирфан.

بخش نخست این سفرنامه: ورودی شوکه‌آور

بخش دوم: هویت نوساخته دوشنبه

بخش سوم: اسلام در تاجیکستان

بخش چهارم: انتخابات در راه

بخش پنجم: خجند

بخش ششم: ایران‌گرایی در کورش‌کده یا استروشن

پبخش هفتم: پنجیکت

بخش هشتم و پایانی: آرامگاه غریب رودکی

 

پرونده‌ی «امیر هاشمی مقدم» در انسان‌شناسی و فرهنگ

رایانامه:  moghaddames@gmail.com

پیوستاندازه
23185.pdf402.55 KB