سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

الیو پتری



      الیو پتری
برگردان علیرضا نیاززاده نجفی

تصویر: پتری
" سینما برای نخبگان نیست، بلکه به مردم تعلق دارد. حرف زدن از نخبگان  روشنفکری همچون حرف زدن از هیچ می ماند. فکر نکنم با سینما بشود انقلابی کرد. این انقلاب می تواند ازطریق یک پروسه ی دیالکتیک - که باید در میان مردم شروع شود- رخ بدهد، شروعی با فیلم یا هر وسیله ی ممکن دیگری"

 کارگردان ایتالیایی در سال 1929 در رم به دنیا آمد و در سال 1982 به علت سرطان درگذشت. پتری در عمر کوتاه و پربار هنری خود همواره زندگی واقعی را مورد مکاشفه قرار داد. وی با بررسی و نقد ساختار سیاسی – اقتصادی جامعه ی ایتالیا در دهه ی شصت و هفتاد سهم پرباری در آگاهی سازی جریان های سیاسی و هنری داشت. نگاه ویژه ی او به سینما و رابطه اش با جامعه و کارکردی که او به سینما اتلاق می کرد، امروزه جایش نه تنها در سینمای ما بالاخص در خود ایتالیا خالی است. سینمای متعهد و پیشروی پتری به علت سانسورهای ارگانیک در جامعه ی ایتالیا برای سال ها به فراموشی سپرده شدند. پتری که لقب کارگردان طبقه ی کارگر را هم یدک می کشد هیچ گاه از نقد ارزش های جامعه ی بورژازی و کارگران تحت انقیاد آن دست نکشید، او نگاه مارکسیستی- ساختارگرایانه اش را در پیوندی با ترس اجتماعی، سرکوب های جنسی و میل به قدرت قرار می دهد تا از طریق این ترکیب به بسط واقعیت زندگی نزدیک تر شود. امید است که در این سایت به معرفی الیو پتری با همکاری دوستان ادامه دهیم تا سهمی در شناساندن این کارگردان فقید ایفا کنیم.

مصاحبه حاضر ترجمه ای است از کتاب دچیا مَرَینی و مصاحبه ی او با الیو پتری در ارتباط با کودکی اش.

     najafi.alz@gmail.com

 

- کجا به دنیا آمدی؟

در خیابان جیوبّو ناری (Dei giubbonari) در رم.

 

- خانواده ات فقیر بود یا ثروتند؟

خانوده ام همه صنعتکار بودند. پدر بزرگم، پدرم صنعتکار بودند.

 

- چه صنعتی؟

کار روی مس: دیگ های گرمایی و سرمایی.

 

- در این خانه در خیابان جیوبّو ناری، خیلی زندگی کردی؟

سه سال. بعد نقل مکان کردیم به کوچه ی جیلیو ((Giglio و بعد به خیابان کنسرواتوریو (del conservatorio).  در سال 1940 در حین جنگ رفتیم به یک سر دیگر از شهر به تریونفاله (Trionfale).

 

- خانه هایی که درشون کودکی ات را گذراندی چطور بودند؟ بزرگ یا کوچک؟

بسیار کوچک. یک اتاق به اضافه ی حموم-دستشویی و آشپزخانه. من اغلب با مادربزرگم در آشپزخانه می خوابیدم.

 

- از کوچکی خانه ای که درش زندگی می کردی اذیت می شدی؟

نه. در کوچکی متوجه فقر نمی شدم. به هیچ وجه ازش رنجی نمی کشیدم. در هر صورت کم تو خونه می موندم. جایی برای بازی نبود. همیشه می زدم به کوچه.

 

- دوست های زیادی داشتی؟

اون موقع ها ماشینِ زیادی تو رم نیود. خیابان به بچه ها تعلق داشت.

 

- در کودکی چطور بودی؟

سرحال. خوب. منزوی اما نه مردم گریز. مضطرب.

 

- چی بود که اذیتت می کرد؟

تک فرزند بودم و بقیه بچه ها می تونستند به هر کاری وادارم کنند.

 

- برای چی ؟

داشتن یک خواهر یا برادر برابر بود با توانایی قیاس و تفکر روابط با دیگران بود، فهمیدن رابطه ای که بین رازهای خودتون  و مال دیگران هست. دوست ها هرگز به این صورت نزدیک نیستند که یک موضوع رو با خیال راحت به بحث بگذاری. من ازشون یک ترسی داشتم. ترس از آسیب دیدن از طرف اونها داشتم. همیشه  گاردی دفاعی در قبالشون داشتم.

 

- فقط این موضوع بود که پریشانت می کرد؟

چیز دیگری که راحتم نمی ذاشت چاقی بود. تک فرزندی و چاق  بودن؛ دو چیزی که به شدت من رو عذاب می دادند.

 

- دوستانت برای این چاقی مسخره ات می کردند؟

بله، همیشه.

 

- تو چطور واکنش نشان می دادی؟

اگه خیلی شورش رو در آورند یه دعوایی به راه می انداختم.

 

- دعوایی بودی؟

نه. از صمیمیت و بدعنقیِ زیاد، اذیت می شدم. اما اجتماعی بودم. در بازی کردن پایه و سرحال بودم.

 

- چه بازی هایی رو معمولا بیشتر انجام می داید؟

دنبال بازی، بالا بلندی و قایم موشک بازی می کردیم. بعد بازی با خاک رس بود.

 

- که؟

می رفتم کنار رودخونه، یه مشت خاک رس می گرفتم و به سمت یه مسیری (مسیری مشخص روی دیوار یا زمین) پرت می کردیم. کسی که پرتابش می افتاد روی نفر قبلی برنده می شد.

 

- می تونی حرف از داشتن یک کودکی شاد بزنی؟

هیچکس نمی تونه کودکی شادی داشته باشه.

 

- برای چی؟

بله، لذت و شادی کشف زندگی هست. اما از سوی سرکوب ها ارزشش رو از دست می ده. بچه ها باید آزاد باشند واسه انجام کاری که دوست دارند انجام بدند. می شه یادشون داد به داشتن کفش و جوراب، تمیز کردن دماغشون، انگشت به دهان نذاشتن؛ به عبارتی می شه بهشون یک آگاهی علمی در ارتباط با بدنشون داد. اما در ازای باقی چیز ها باید آزادشون گذاشت. چیزی که جامعه ی ما انجام نمی ده. مخصوصن زمانی که رابطه با طبیعت، سکس را هم در برمی گیره. هر نوع قدغنی تو این زمینه یه اشتباهه و منشا ناخوشی.

 

- به نظر تو بدترین پیامد یک تربیت سرکوبگرانه چیه؟

باز گذاشتن یک موضوع در قبال زندگی.

 

- یعنی؟

که بسته ی کودکی را حل نشده رها کنه.

 

- پدرت از لحاظ فیزیکی چطور بود؟ می تونی برایم تشریحش کنی، طوری که الآن به نظرت می آد؟

پدرم ریزست اما قد بلند به نظر می آد، برای اینکه تناسب اندام خوبی داره. برای ریزه گی اش، کالّارلّا (Callarella) صدایش می کردند که یعنی دیگ کوچک بخار. چشم های از هم دور و سبزی داره؛ بور و قوی.

 

- زیبا بود یا زشت؟

خوشگل بود! خوشم می اومد که شبیه به لسلی هاوارد بود.

 

- تو خیلی دوستش داشتی؟ خیلی ستایشش می کردی؟

همیشه خیلی مثبت قضاوتش کردم.

 

- چه منظوری داری از "مثبت"؟

مردی است که از وقتی یازده ساله بود کار کرد. کارش واقعا کار سختی بود. باید با اسید های کار می کرد که ریه رو می سوزونند. قوی و ستبرِ. مثل همه ریزه میزه ها کلّه شق. برای او فقط کار و خانواده وجود داره.

 

- از لحاظ شخصیتی چطور بود؟

ترجیجا بسته. عنق. همینظور خوشرو. مهمان نواز مثل همه ی رمی های واقعی. همیشه از زخم های داخلی بدنش رنج کشید. احتمالا برای شغلش.

 

- با تو مهربان بود؟

مهربان بود اما نه بیش از اندازه.

 

- بیرونت هم می برد؟

یکشنبه ها من رو برای شنا می برد به تِوِرِ (تنها رودخانه ی رم که از اهمیت خاصی برخوردار است.Tevere ) می برد. از چیریولا (Ciriola) تا پل آنجلوی مقدس (Sant’Angelo).

 

- چی کار می کردید؟

آفتاب می گرفتیم، شنا می کردیم. پدرم تو شیرجه زدن خیلی ماهر بود؛ تصور کن که از روی پل شیرجه می زد.

 

- هیچ وقت به دریا نمی رفتید؟

چرا، بعد از ژوئن یکشنبه ها می رفیتیم به اُستیا (Ostia). صبح ساعت پنج با یه ساک کوچک پلاستیکی، پر از مایو و پانیوتّلّا (نوعی کلوچه، Pagnottella)، حرکت می کردیم و روز رو کنار دریا می گذروندیم.

 

- مادرت هم باهاتون می اومد؟

نه، هرگز.

 

- پدرت ایده های سیاسی هم داشت؟

ضد فاشیست بود. همه ی خانواده اش ضد فاشیست بودند: مادرش- مادر بزرگ من- ، همه ی خواهر و برادرهایش. در واقع زمانی که بچه بودم، یک تضادی بین من و او وجود داشت، چرا که من تو مدرسه یاد گرفته بودم که فاشیست باشم، لباس بلیلّا ( در نظام آموزشی دوران فاشیست برای کودکان و نوجوانان کلاس های اجباری ای وجود داشت که در آن ها اصول فاشیسم و نبرد را آموزش می دادند- Balilla) به تن می کردم و به انقلاب ملی اعتقاد داشتم. اون موقع ها بچه ها رو حسابی تعلیم ( تعلیمات سیاسی- فاشیستی) می دادند.

 

- پدرت هرگز کتکت می زد؟

نه. تو کل زندگی ای که با هم داشتیم فقط یه بار کتکم زد. و با دلیل.

 

- می تونی واسم تعریف کنی چطور اتفاق افتاد؟

یه یکشنبه ای برای مراسم مذهبی با پدرهای روحانی رفتم بیرون. بعد موقع برگشت تو میدون نَونا (Navona) موندم و شروع کردم به فوتبال بازی کردن. متوجه زمان نبودم که داره می گذره و ساعت سه به خونه برگشتم. اون هم با سیلی خودش رو خالی کرد.

 

- باهات راجع به سیاست صحبت می کرد؟

نه، راجع به همه چیز کم حرف می زد. تربیتش روی تعدادی اصول اخلاقی ساده و روشن بنا شده بود؛ باید کار کرد، جان فشانی کرد برای فردایی بهتر، به کمک کسی نباید امید بست، باید صادق و کاری بود، به دیگران احترام گذاشت. کلش همین. اما در عمق یک بدبینی ای وجود داره. در واقع یک کمونیست استالینیست بود. باید بدبین بود برای استالینیست بودن.

 

- بیشتر توضیح میدی؟

استالینیسم از این ایده متولد می شه که مردم باید به زور اجبار بشند، نه متقاعد. از یک بی اعتمادی به انسان و خواسته ی او به تغییر متولد می شه.

 

- مادرت رو چطور به یاد می آری؟ چگونه است؟

شبیه یک هندی. رنگ پوستش تیره است، سبزه. با موهای سیاه بسیار بلند و چشمان مشکی. یه کمی از پدرم بلندتر. در جوانی زیبا و قوی و خیلی لاغر بود.

 

- کار می کرد؟

بله در یک بار، در واقع کافه- لبنیاتی یکی از اقوامش کار می کرد. قهوه سرو می کرد. فکر کنم که او و پدرم اونجا همدیگه رو ملاقات کرده باشند.

 

- از نظر شخصیتی چه طور بود؟

خوب، با مخلوطی از عصبانیت و حساسیت هایی نسبت به من. اغلب کتکم می زد.

 

- خیلی بهش وابسه بودی؟

یک دوره ای - در حوالی هفت سالگی- وابستگی غیرعادی ای بهش داشتم. عاشقش شده بودم. بعد این لحظه ی ادیپ گونه - با رشد جنسی ام- همانطور که آمد، همانطورم رفت.

 

- بچه ی زود بالغی بودی؟

تو مدرسه آره. اما تو عشق خیلی نه.

 

- در چه سنی اولین رابط ی جنسی ات رو داشتی؟

در هفده سالگی.

 

- پدر و مادرت با هم دعوا می کردند؟

آره، اغلب.

 

- واسه چی دعوا می کردند؟ اون طور که تو بدونی به هم وفادار بودند؟

به خاطر من دعوا می کردند، برای تربیت کردنم. دعوا می کردند همینطور به خاطر اینکه او مذهبی بود و پدرم ضد دین. برای چیزهای احمقانه و بی ارزش دعوا می کردند مثل همه زن و شوهرهای این دنیا، که عاشق همند و با هم کنار می آند. به ذهنم نمی رسه که هرگز به هم خیانتی کرده باشند.

 

- مدرسه واست چطور بود؟

خوب. تو همه چیز عالی بودم به جز ریاضیات.

 

- مدرسه ی عمومی می رفتی یا خصوصی؟

اوایل به مدرسه ی شهرداری تو خیابون جیوبّوناری می رفتم که اسمش ترنتو (Trento) و تریِسته (Trieste) بود. بعد من را به مدرسه ی پدرهای روحانی در میدان سن سالواتوره (Piazza San Salvatore) در لائورو (Lauro) فرستادن.

 

- برای چی تو رو از مدرسه ی شهرداری به مدرسه ی پدرهای روحانی منتقل کردند؟

برای اینکه در اونجا می تونستم به تحصیل تو مراحل بالاتر هم ادامه بدم.

 

- توی این مدرسه اوضاعت چطور بود؟

شناختم از اقتدارگرایی شکل گرفت. همه ی شک های در ارتباط با مذهب همانجا شروع شدند، پیش اون ها.

 

- تا چه سنی معتقد ماندی؟

تا پانزده سالگی. بعد ایمان رو از دست دادم.

 

- به طور ناگهانی؟ چیزی بود که این انقطاع را موجب شده باشه؟

نه، نتیجه ی یک پروسه ی بلند مدت بلوغ بود. قبلن تو هشت سالگی به گونه ای خود به خودی نقد عقلانی رو شناخته بود. می گفتم: اگه خدا عالم مطلقِ پس چرا جلوی بدی رو نمیگره که می دونه به وقوع خواهد پیوست؟

 

- جواب مذهبی اینه که قضاوت و حق انتخاب آزادانه وجود داره.

آره، در واقع هم اینطور بهم جواب می دادند. به عنوان مثال پدر روحانی فراتل دومنیکو که آموزگار مذهبی ام بود؛ او بود که به پدر و مادرم پیشنهاد داد بفرستمند به سن جوزپّه در میدان اسپانیا. بهترین مدرسه ی رم بود. مدرسه ی پولدارها. پدرم خودش رو به آب و آتیش زد واسه فرستادنم به اونجا.

 

- از فقیر بودن در میان پولدارها عذاب کشیدی؟

نه. تنها نتیجه این بود که فهمیدم بورژوازی چی هست. در میان بورژواها زندگی می کردم، وسط پولدارها و قدرتمندان. در مدت کمی هر گونه وهم خیالی رو در ارتباط با طبقه ی حاکم از دست دادم. بعد اخراج شدم.

 

- کجا رفتی؟

به پیوی نهم ( Pio IX).

 

- واسه چی اخراج شدی؟

برای انظباط بد.

 

- ناراحت شدی از اخراج شدنت؟

هیچ اهمیتی برام نداشت. و همینطور باید بگم که برای پدرم هم مهم نبود. خیلی صبور و باگذشت بود. بعد من رو حتی از "پیو" هم پرت کردند بیرون. و به سن جوزپّه برگشتم.

 

- از "پیو" هم به خاطر انظباط بیرونت کردند؟

نه. این بار به دلایل سیاسی. داشت پروسه ی "روی برگرداندنم از فاشیسم" شروع می شد. جنگ شروع شده بود. گوشم تیز تر شده بود و با دقت بیشتری بحث هایی رو که در خونه شکل می گرفت، می شنیدم. خیلی می خوندم. داشتم جهان رو با چشمان دیگری نگاه می کردم. دقیقن همین جا! ایمان رو زمانی از دست دادم که می رفتم به سمت شناخت از "مرگ" و "سیاست".

 

چه درک و حسّی از مرگ داشتی؟

یک دل مشغولی، یک تعلیق ویران کننده. در لحظات به خصوصی این احساس مرگ به حدی شدید بود که نه می تونستم چیزی بخورم و نه حتی بخوابم.

 

- زائیده ی چه بود این احساس مرگ؟

تقریبن زمانی شروع شد که مادر بزرگم مرد. در همان دوره یکی از دوستانم مرد، یه ویروسی از رودخونه گرفته بود که جیگرش رو داغون کرد.

 

- تا چه سنی این وضعیت رو در قبال مرگ داشتی؟

تا بیست سالگی. هرگز رهایم نمی کرد. به سینما پناه می بردم که بهش فکر نکنم. آدم ها رو به عنوان موجودات زنده نمی دیدم، برایم جسدهایی جنبنده بودند. بعد از مرگِ مادربزرگ این یقین رو داشتم که خدا وجود نداره و بدنمون هم نهایتن متلاشی می شه و از بین می ره.

 

- این کابوس چگونه  گذشت؟

کند و کاوم در مرگ، به اعتقادِ به زندگی هلم داد. آزادی از ترس از مرگ را با ایمان سیاسی به دست آوردم. در سال 44 شروع کردم به خوندن اولین متون مارکسیستی. کماکان در همان سال 44 از چیزی بهره بردم که برای دور کردن نهایی ام از فاشیسم و مذهب به دردم خورد.

 

- چه چیزی؟

محاکمه خیابانی و بدون دادرسی کارّتّا ( م. Donato Carretta در دوران فاشیسم رئیس زندان مرکزی رم بود که در محاصره مردم و هجوم آن ها به طرز هولناکی کشته می شود و جسدش را از پنجره ای از زندان آویزان می کنند)

- می تونی اون چه رو که دیدی تعریف کنی؟

از زمانی که در خروجی دادگاه به دست جمعیت افتاد تا زمانی که جسدش رو از پا آویزون کردند من حاضر بودم. پسر بچه ای بودم و جمعیت خشمگین رو دنبال می کردم. برای چاهار ساعت هرگز صحنه رو از دست ندادم. مردم می گرفتندش، باهاش وحشی بازی در می آوردند و ولش می کردند، او فرار می کرد، خیس از خون. یک آن دیدم که یک چمشش آویزان روی گونه اش افتاده. بعد می خواستند که زیر چرخ های تراموا قرارش بدند که راننده ی تراموا خودداری کرد. اون وقت هلش دادند به سمت نرده های پل و پرتش کردند پائین. همه فکر می کردند که مرده باشه. در عوض بعد از چند ثانیه شروع کرد به حرکت، شنا کردن؛ پس با قایق رفتند روش و غرقش کردند و بعد جسد خونینش رو تا زندان شهر بردند و اونجا از پا آویزونش کردند.

 

- چه تاثیری روت داشت این محاکمه ی خیابانی؟

واسه پونزده روز حالم بد بود با تب بالا. تیفوس به نظر می اومد. اما فقط تاثیر شوک بود.

 

- بزرگترین دردهای دوران کودکی ات چه ها هستند؟

مرگ مادربزرگم. بعد این تک فرزند بودن و چاق بودن. اما این ها مشکل هایی بودند که تو زمان حل شدند.

 

- دوست داشتی چی کاره بشی وقتی بچه بودی؟

می خواستم سفر کنم، واسه همین به دیپلمات بودن فکر می کردم. یک دوره ای هم بود که به کشیش بودن، معلمی و بعد به نویسندگی فکر کردم.

 

- و سینما؟

علاقه به سینما از پونزده سالگی می آد سراغم. تو دوره های سینمایی ثبت نام کرده بودم. تو نشریه های این انجمن های سینمایی می نوشتم. بعد شروع کردم به نوشتن در "Unita’" و "Gioventu’ Nuova"

 

- چطور شورع کردی به کار سینما؟

از طریق یکی از دوستام جوزپّه دِ سانتیس ((Gioseppe De Satis رو شناختم. دِ سانتیس ازم خواست که در یک مطالعه و تحقیق که راجع به فیلم " رم ساعت 11" بود کمکش کنم. بعد من رو به عنوان فیلم نامه نویس و دستیار کارگردان انتخاب کرد. تنها استاد من تو سینما بِپّه بود.

 

- یکم برگردیم به عقب، با سکس در کودکی و سپس در نوجوانی چگونه رابطه ای داشتی؟

از وقتی که سه سالم بود خیلی کنجکاو بودم. اما یک زحمت وحشتناکی کشییدم تا اینکه چیزی ازش بفهمم. حتی سربسته هم ازش صحبتی به میان نمی اومد. برای سال هایی باور داشتم یک بوسه کافیه تا یک دختر رو باردار کنی.

 

- در خانه از سکس صحبتی می شد؟

نه، به هیچ وجه. شرم و حیای زیادی حول و حوش این جور چیزها بود. حتی سربسته هم صحبت نمی کردند. پدر و مادرم یک اخلاق عامیانه داشتند، نشأت گرفته از سکوت و پنهان کاری.

 

- خلاصه تربیت جنسی ات رو مثل تربیت نرمال و تیپیک ایتالیای کاتولیک در نظر می گیری؟

نه خیلی. برای اینکه مادرم کاتولیک هست اما پدرم نه. سرکوبی که من متحمل شدم بیشتر ناشی از کاربرد یک اخلاقِ کهنِ دهقانی و روستایی می تونه باشه تا ناشی از ریشه های کاتولیکی. من خیلی پدر مادرم رو دوست دارم و سپاسگذار عشقی ام که به من نثار کردند، اما در کل باید بگم که مخالف خانواده ام. به عنوان یک هسته ی سفت و سخت در نظرش می گیرم.

 

- به نظر تو بدترین نقصان هایی که امروزه خانواده با خود به همراه می آره چیست؟

سرکوب، خودخواهی و خودپسندی. آزادی جنسی برساخته از انجام زیاد عشق بازی نیست، بلکه در آگاهی از عشق و اروتیک حاصل می شود. من موافق رها سازی ناخوداگاهم. بدترین جنگ رو علیه این ناخوداگاه جمعی نهادها می کنند. که یکی از این نهادها خانواده است. من قبل از اینکه بر سیاست پافشاری کنم روی روانشناسی انگشت می گذارم.

 

- در مجموع فکر نمی کنی که برای تغییر تمامیت زندگی و ارزش های انسان بس باشه که ساختارهای اقتصادی رو تغییر بدیم؟

آره، بهش عقیده دارم. اما نه در نگرشی دگماتیک. این آگاهی رو دارم که همه چیز باید تغییر بکنه. و همینطور آگاهم که یک واژگون سازی که افقی باشه تا عمودی کاری رو در حد صد ها سال می طلبه. بنابراین با آرامش با این اسارت که همان عادات و زندگی اجتماعی ماست کنار می آم.

 

- پس فکر نمی کنی که یک انقلاب برای تغییر عادات اخلاقی ما کافی باشه؟

اشتباه سوسیالیسم در این واقعیت هست که نمی خواد از پدرسروری دست بکشه. تمام ساختار حزب کمونیست بنا شده بر اهمیت فیگور پدر. اما اگر تنها خواسته بشه که شهرند فرزندی باشه که اطاعت بکنه، داره جلوگیری می شه از اینکه (این فرزند) بالغ بشه. باید گفتن واقعیت به بچه ها رو شروع کرد.

 

- الآن با نگاهی به کودکی ات، چطور قضاوتش می کنی؟

دوست دارم دوباره کودکی ام را زندگی کنم، اما در یک جامعه ی دیگر. امروزه بچه ها واسه بزرگ شدن بی تابی می کنند. و این اولین علامتِ از خود بیگانگیِ. موفق شدن به درک مرحله ای رو که داری زندگی می کنی عین حماقتِ. مرزهایی بین سرکوب طبیعی و اجتماعی وجود داره. اختلاط بین این دو شکل از سرکوب یک انحرافِ. و همه ی ما تقریبن متحمل این انحرافیم بدون اینکه متوجهش باشیم.

 

- می تونی یه مثال واسم از سرکوب طبیعی بزنی؟

به دیگران آسیب نرسوندن به عنوان مثال.

 

- و از سرکوب اجتماعی؟

حفاظت از باکرگی زن چون نمادی از مالکیت خصوصی مرد.

 

- هیچ شکلی از نوستالژی و دردی برای بچگه ایت نداری؟

نه. بچه ی خوشبختی نبودم، ترس از مرگ داشتم، نامطمئن و تنها بودم. تنها چیزی که حسرتش رو می خورم روزهای آفتابی در یک رم خالی و ساکت.

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139