پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نامه‌ای به مورسو



      نامه‌ای به مورسو
عتیق رحیمی / ترجمه‌ی اصغر نوری

اجازه بدهید اول خودم را معرفی کنم: اسم من رسول است. مثل شما، من هم شخصیت یک رمان هستم که عنوانش «لعنت به داستایفسکی» است. نویسنده‌ی عزیز شما، آلبر کامو، شاید از نویسنده‌ی من متنفر می‌شد به خاطر این توهین به استاد معنوی او. این مشکل آنهاست. مثل شما، من هم می‌گویم «این تقصیر من نیست». اگر برای شما نامه می‌نویسم، از این‌روست که به‌تان بگویم، برخلاف چیزی که نویسنده‌‌ام می‌پندارد و ادعا می‌کند،

 

مورسوی عزیز[1]

 اجازه بدهید اول خودم را معرفی کنم: اسم من رسول است. مثل شما، من هم شخصیت یک رمان هستم که عنوانش «لعنت به داستایفسکی»[2] است. نویسنده‌ی عزیز شما، آلبر کامو، شاید از نویسنده‌ی من متنفر می‌شد به خاطر این توهین به استاد معنوی او. این مشکل آنهاست. مثل شما، من هم می‌گویم «این تقصیر من نیست». اگر برای شما نامه می‌نویسم، از این‌روست که به‌تان بگویم، برخلاف چیزی که نویسنده‌‌ام می‌پندارد و ادعا می‌کند، من بیشتر خودم را به شما نزدیک حس می‌کنم تا به راسکولنیکوفِ[3] «جنایت و مکافات». او وراج و تنهاست، در حالی‌که شما ساکت و تنها هستید. ساکت و تنها، زیرا که شما در دنیا بیگانه‌اید. یا این‌که بیگانه هستید زیرا که ساکت‌اید در این دنیایی که ما را به حرف زدن، برقراری ارتباط، اجتماعی شدن و ملی شدن وادار می‌کند. همه‌ی سکوت و همه‌ی تنهایی، به عنوان نتیجه‌ی آزادی، ما را مجرم می‌کند و محکوم.

          شما یک قتل مرتکب شده‌اید نه از آن‌رو که به درجه‌ی «انسان‌های فراطبیعی» نایل شوید ـ مورد راسکولنیکوف همین است ـ، بلکه برای آن‌که تنهایی‌تان را نشان دهید و حسش کنید. و من چاره‌ای جز تایید عمل شما ندارم. من هم آدم کشته‌ام. یک پیرزن را کشته‌ام. نمی‌دانم چرا نویسنده‌ام موقع نوشتن عمل من به فکر «جنایت و مکافات» افتاد و سرنوشت شخصیت این رمان را به من تحمیل کرد که با جرم خود دست به گریبان است. دلم می‌خواست، مثل شما، به جنایت خود آگاه باشم اما بی‌ندامت زندگی کنم. می‌دانید که در کشور من، این حس در معنای مسیحی آن وجود ندارد. یک مسلمان معصوم و پاک به دنیا می‌آید، بدون بار گناه اصلی بر ضمیرش. و اگر روی این زمین دوزخی زندگی می‌کند، از این‌روست که به یک‌سری آزمایش تن بدهد تا معصومیت خود را غنی بخشد و به وجود الله گواهی دهد؛ و برای حفاظت از خود در برابر وسوسه‌های کافران می‌تواند آنها را  بکشد.

          اما من، بی‌ایمان و قانون می‌کشم، درست مثل شما. و پس از وقوع حادثه است که نویسنده‌ام شروع می‌کند به علت‌تراشی برای جنایت من تا بی‌شک آزادی‌ام را بخرد. رنج بیهوده. هیچ علت و انگیزه‌ای پیدا نمی‌کند. موقع طرح‌ریزی داستان من، خیلی امیدوار بود که من را به سخن و فریاد دربیاورد و علیه بی‌عدالتی بشوراند... امید بربادرفته! پس از قتل، گنگ می‌شوم. و وقتی صدا می‌یابم که دیگر خیلی دیر شده است. خود نویسنده هم درمی‌یابد که در کشور او مجرمیت هیچ معنایی ندارد. پس می‌گذارد مثل شما با جرم خودم زندگی کنم. اما جامعه مانع از این کار می‌شود. شما این دانایی را دارید که هیچ انگیزه‌ای برای عمل خود به دست نمی‌دهید، گرچه آن گرما و آفتاب و طبیعت‌اند که بی‌هیچ دلیلی شما را روی زمین در نوعی تنهایی متافیزیکی فرو برده‌اند.

          شما باایمان نیستید؛ می‌دانم. این را محکم و با صدای بلند می‌گویید. من هم باایمان نیستم اما نمی‌توانم این را بگویم. فقط به شما می‌گویمش. چه رهایی بزرگی! پس شما بهشت گمشده ندارید. در عوض، حس می‌کنم دوست دارید یک جهنم گمشده داشته باشید، آن هنگام که در گوش‌های کر کشیش فریاد می‌زنید که امیدوارید دوباره زاده شوید، زندگی دیگری داشته باشید که بتوانید در آن، این زندگی را به یاد آورید، و این دنیا را که به آن تعلق ندارید. شما از روی تصادف در این دنیا هستید. درام شما، درام ما، همین است. شما انسانی هستید متعلق به طبیعت، نه فرهنگ. شما یک «وحشی» هستید! یک تنهای محکوم چون، همان‌طور که نویسنده‌تان می‌گوید، در بازی شرکت نمی‌کنید [...]. قبول نمی‌کنید دروغ بگویید. دروغ گفتن، فقط این نیست که از چیزی بگوییم که نیست. بلکه، به‌ویژه، این است که بیشتر از آنچه که هست بگوییم، و تا جایی که به قلب انسان مربوط می‌شود، بیشتر از آنچه که حس می‌کنیم بگوییم. همه‌ی ما این کار را می‌کنیم، هر روز، تا زندگی راحت‌تر شود. شما، برخلاف ظواهر، نمی‌خواهید زندگی را راحت‌تر کنید. آنچه را می‌گویید که هستید، احساساتتان را پنهان نمی‌کنید و بلافاصله جامعه احساس خطر می‌کند.

          در واقع، انسان صادق نمی‌تواند در جامعه زندگی کند. او مطرود است، تبعیدشده به جزیره‌ی خود. اما همین تنهایی هم قابل‌تحمل نیست، چون به‌اندازه‌ی صداقت تهدید‌آمیز است. انسان در تنهایی خود نه مجرم است و نه مسئول. همان‌طور که شخصیت داستایفسکی می‌گوید، درون جامعه یا مقابل خدایان است که «هریک از ما مقابل همه، برای همه و برای همه‌چیز مجرم هستیم».

          از این‌روست که برای بازگرداندن ما به توده‌ی مردم یا ایمان، عذاب‌های مجرمیت را به ما تحمیل می‌کنند. و اگر به آنها تن ندهیم، حتی برای جرمی که مرتکب شده‌ایم، درباره‌ی ما قضاوت می‌کنند و به جرم دیگری محکوم‌مان می‌کنند، جرمی اخلاقی یا سیاسی. در مورد شما، به خاطر جرم واقعی‌تان، کشتن یک عرب، محکوم‌تان نمی‌کنند بلکه از این‌رو محکوم‌تان می‌کنند که در مرگ مادرتان گریه نکرده‌اید. انگار نگه داشتن اشک‌هاتان یک عمل مجرمانه بوده است. بله، شما را به گیوتین می‌سپارند، نه برای آنچه که انجام داده‌اید، بلکه برای آنچه که هستید. درباره‌ی من چه باید گفت! مورد قضاوت قرار می‌گیرم و محکوم می‌شوم چون پسر یک کمونیست هستم، چون داستایفسکی می‌خوانم، و نه برای قتلی که مرتکب شده‌ام. ما حتی حق نداریم با جرم اصلی‌مان زندگی کنیم، جرمی که می‌خواستیم با آن فقط از تنهایی متافیزیکی به تنهایی فیزیکی برسیم و منتظر مرگ بمانیم، تنهایی ابدی، همان‌طور که اسم شما نشان می‌دهد: «meurt» (مرگ) و «seul» (تنها). آلبر کامو وقتی شما را این‌طور می‌نامید، بی‌شک به این جمله‌ی بلز پاسکال[4] می‌اندیشید که: «ما با قرار گرفتن در اجتماع همنوعان خود مضحک می‌شویم: آنها به تیره‌بختان و ناتوانانی چون ما کمک نخواهند کرد؛ ما تنها خواهیم مرد».

          بله، شما تنها خواهید مرد. حتی اگر آرزو کنید که در روز اعدام‌تان تماشاگر زیادی باشد و با فریادهای نفرت‌بار از شما استقبال کنند. بله، ما هرکار که بکنیم، تن‌هامان در جوهر سیاه کتاب‌ها حل می‌شوند و نفس‌هامان در سفیدی بین دو کلمه معلق می‌مانند... ما محکوم به سکوت و تنهایی هستیم. تا ابد. پس، همانند سیزیف[5] باشیم: ساکت، تنها و خوشبخت!

          با تنهایی،

          رسول.

    

[1] . Meursault، نام شخصیت اصلی رمان «بیگانه» اثر آلبر کامو.

[2] . Maudit soit Dostoievski؛ رمانی از عتیق رحیمی.

[3] . Raskolnikov

[4] . Blaise Pascal

[5] . Sysiphe

 

اصغر نوری مترجم، کارگردان و نمایشنامه‌نویس، کارشناس ارشد کارگردانی تئاتر از دانشگاه تربیت مدرس است. وی ترجمه‌های متعددی در حوزه‌ی ادبیات و تئاتر فرانسه دارد.