شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

چشم‌انداز فرا اقیانوسی به روسیه



      چشم‌انداز فرا اقیانوسی به روسیه
گردآوري و ترجمة روشن وزيري

تصویر: میلوش
به تازگی کتابی با عنوان روسیه به قلم چسلاو میلوش1 روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌های ورشو قرار گرفته است. کتاب با عنوان فرعی چشم‌انداز فرا اقیانوسی در برگیرندة مجموعه پیش‌طرح‌هایی است که نویسنده برای تدریس ادبیات روس در دانشگاه برکلی فراهم آورده بوده است.

     چسلاو میلوش شاعر لهستانی و دارندة نوبل ادبی 1980، پس از آن که در اوایل دهة 1950، در پی بریدن از رژیم کمونیستیِ لهستان، موقتاً در فرانسه اقامت گزید، اثر اکنون دیگر کلاسیکِ  ذهن در بند2 را نوشت. کتابی که به جاذبة اسرارآمیز کمونیسم ــ و چه بسا سایر نظام‌های توتالیتر‌ ــ و کارکرد آن به منظور به بندکشیدن اذهان روشنفکران و اهل قلم می‌پردازد و این پدیده را در کشور لهستان و بر پایة نمونه‌هایی از نویسندگان لهستانی تشریح می‌کند.

      در سال‌هایی که میلوش در دانشگاه برکلی به تدریس زبان و ادبیات لهستان سرگرم بود، مرگ ناگهانی استاد مدرس زبان و ادبیات روس باعث شد تدریس این رشته را به او پیشنهاد کنند. میلوش این پیشنهاد را پذیرفت. پذیرفت، چرا که او در شهر ویلنو که در آن زمان بخشی از امپراتوری روسیة تزاری بود، به دنیا آمده بود، در پهنای گستردة روسیه سفرها کرده، زبان روسی را در کودکی آموخته و شیفتة ادبیات روس شده بود. به علاوه با در نظر گرفتن تعداد انگشت‌شمار دانشجویان رشتة لهستان‌شناسی  (Polonistica)او می‌دانست که در امریکا اسلاوشناسی بیشتر بر روسیه‌شناسی تمرکز داشته و دارد. پس کوشید با استفاده از دانش گسترده و ذوق و قریحة خلاق‌اش به‌راستی بدرخشد و دانشجویانش را تحت تأثیر قرار دهد. «درس‌های من نمره‌هایی ممتاز و بالا می‌گرفتند و معمولاً عدة زیادی دانشجو در آن‌ها شرکت می‌کردند.»

    کتاب روسیه دارای سه بخش است. نویسنده در بخش اول دربارة روسیه، زبان روسی، تاریخ روابط روسیه و لهستان و دل‌مشغولیِ وسواس‌آمیز مردم لهستان از جمله می‌نویسد: «معنی ندارد خود را مستثنی کنیم... لهستانی‌ها و روس‌ها یکدیگر را دوست ندارند، یا دقیق‌تر بگوییم، نسبت به هم عواطفی منفی و مغرضانه دارند، از احساس تحقیر گرفته تا بیزاری و نفرت. این همه در عین حال جاذبة نامشخص و متقابل بین دو ملت را از بین نمی‌بَرد. البته جاذبه‌ای که همواره با نشانه‌هایی از بی‌اعتمادی همراه است.»

      بخش دوم کتاب در برگیرندة مطالبی است دربارة داستایفسکی، آثار او و عقایدش. در این‌جا ترجمة این فصل کوتاه را می‌آوریم، با عنوانِ «داستایفسکی، تحلیلگر، پیشگو، نویسنده‌ای متعهد و بنابراین ــ همروزگار ما».

    

«در برکلی داستایفسکی را درس می‌دادم و از من می‌پرسیدند چرا درباره‌اش کتاب نمی‌نویسم. پاسخ می‌دادم که دربارة این نویسندة روس به اندازة یک کتابخانه اثر به زبان‌های گوناگون نوشته‌اند، به علاوه این‌که من محقق ادبیات نیستم، بلکه دست بالا ذوقی‌کارم. اما به حقیقت، علت دیگری در کار بود.

     کتابی که من دربارة داستایفسکی می‌نوشتم کتابی می‌شد سرشار از بدگمانی و بی‌اعتمادی. حال آن که بدون چنین اثری نیز کارمان در این زمینه لنگ نیست. نویسندة بزرگ روس بیش از تمامی معاصرانش ــ به غیر از نیچه ــ بر ذهنیت اروپا و آمریکا اثر گذاشته است. اکنون در این سال‌های پایانی قرن بیستم، نه بالزاک، نه فلوبر، نه دیکنز و نه استندال، هیچ یک نام‌هایی عموماً در سطح جهانی شناخته شده نیستند. داستایفسکی شکلِ رمان را به گونه‌ای به کار برد که هرگز هیچ کس پیش از او ــ و نیز بعد از او ــ در به کارگیری آن موفق نشده بود (هر چند ژرژ ساند در این جهت کوشیده بود). او شکل رمان را در راستای تشخیص پدیده‌ای بس‌عظیم به کار برد، پدیده‌ای که شخصاً در درون خودش تجربه کرده و دریافته بود: پدیدة فرسایش ایمان دینی. تشخیص او درست از آب درآمد. هم او بود که پیامدهای این فرسایش را در اذهان روشنفکران روس پیش‌بینی کرد. انقلاب روسیه کلیدش را در جن‌زدگان یافت (همان‌گونه که لوناچارسکی به روشنی اعتراف کرد) و نیز در افسانة «مفتش بزرگ».

     داستایفسکی بی‌تردید پیشگو بود، اما همین‌طور مُعلّمی خطرناک. باختین در کتابش در زمینة بوطیقای داستایفسکی فرضیة چندصداییِ رمان را به مثابه اختراع این نویسنده پیش کشیده است. این پُلی‌فونی (poliphoni) باعث می‌شود که داستایفسکی را نویسنده‌ای‌ مدرن بشناسیم: او صداهایی می‌شنود، صداهایی پرشمار در فضا، صداهایی که با یکدیگر برخورد می‌کنند و اندیشه‌هایی یکسره متضاد را بر زبان می‌آورند. اما مگر همة ما در مرحلة کنونی تمدن در معرض این غوغا نیستیم؟

       با این همه اما، چند‌صداییِ داستایفسکی، نامحدود نیست. پشت این چندصدایی، مؤمنی دوآتشه پنهان است، هزاره‌باوری پرشور، موعودگرای روس.

     برای نمونه، به‌سختی می‌توان مطلبی تک‌صدایی‌تر از صحنة مربوط به لهستانی‌ها در برادران کارامازف یافت. هزلی بسیار سطحی که هیچ ربطی به اثری چنین عمیق و جدّی ندارد. همین‌طور برخورد نویسنده با شخصیّت ایوان کارامازف دارای باری سنگین از عاطفه است، بسی سنگین‌تر از آن‌چه چند صدایی مجاز می‌شمارد.

     برخی داستایفسکیِ ایدئولوگ را از داستایفسکیِ نویسنده تفکیک می‌کنند تا بدین‌سان عظمت او را نجات دهند که با سخنانی ناخوش‌آیند انگار لکه‌دار شده باشد. و البته فرضیة چندصدایی باختین کمک بزرگی در این جهت بوده است. اما در واقع می‌توان گفت که اگر مسیحاباور روس و دغدغه‌اش بابت سرنوشت روسیه نبود، ما از نویسنده‌ای‌ جهانی محروم می‌ماندیم. نه تنها دلنگرانی‌اش از بابت سرنوشت روسیه محرک و نیروبخش او بود، بلکه همچنین ترس از آیندة کشورش او را وامی‌داشت قلم به دست بگیرد و به جدّ هشدار دهد.

     آیا داستایفسکی مسیحی بود؟ این امری قطعی نیست. شاید تصمیم گرفته بود مسیحی بشود، چرا که جز مسیحیت راه نجات دیگری برای روسیه نمی‌دید. با این همه، بخش پایانی برادران کارامازف ما را محق به تردید می‌کند و این پرسش را می‌طلبد که آیا فرایندهایِ فروپاشی که به چشم می‌دید هیچ‌گونه عامل مؤثر تعادل‌بخشی را به ذهن او می‌آورد؟ آن جوانک پاک و منزه، آلیوشا، سردستة دوازده نفر از شاگردانش ــ یادآور صفی از پیشاهنگان ــ آیا این بود طرحِ پیشنهادی روسیة مسیحی که بنا بود کشورش را از خطر انقلاب نجات دهد؟ به نظرم زیادی شیرین و لیتوگرافیک می‌آید.

          داستایفسکی از لیتوگرافی بیزار بود، او به دنبال چاشنی‌های تند و تیز بود. گناهکاران، شورش‌گران، منحرفین و مَجانینِ ادبیات جهانی ــ اینان پیش از همه ساکنان رمان‌های او بودند. گویا نزد او سقوط به قعر گناه و ننگ و رسوایی پیش شرط رستگاری است. هر چند او نفرین‌شدگانی ابدی، مانند سویدریگایلوف و استاوروگین را نیز آفریده است، اما خود او همة شخصیّت‌های آثارش هم هست. گرچه یکی از آن‌ها را بیش از دیگران به جریان فکری خودش مجهز کرده: ایوان کارامازف را. هم اوست که به نظر شستوف3، و گویا به‌درستی، درماندگیِ نهایی ایمانِ داستایفسکی را بیان می‌کند، آن هم به رغم شخصیّت‌های مثبتی چون پیرمرد زوشیما و آلیوشا. اما ایوان چه چیز را اعلام می‌کند؟ او «بلیطِ» خالق عالم را به خاطر یک قطره اشک کودکی پس می‌دهد، سپس افسانة خودپرداختة «مفتش بزرگ» را روایت می‌کند. افسانه‌ای که معنایش در این نکته خلاصه می‌شود که وقتی نمی‌توان مردم را با راهنمایی‌های مسیح خوشبخت کرد پس باید کوشید از راه همکاری با ابلیس آنان را به سعادت رساند. به نوشتة بردیایف4 از خصلت‌های ایوان «نازک‌دلیِ دروغین» اوست و این که به یقین همین تعریف را می‌توان برای خود نویسندة روس نیز به کار برد.

     داستایفسکی در نامه‌ای نوشته است که اگر مجبور می‌شد میان حقیقت و مسیح یکی را برگزیند، مسیح را بر می‌گزید. درستکاران، بی‌تردید، کسانی هستند که حقیقت را بر می‌گزینند، حتی در صورتی که حقیقت به ظاهر در ردّ مسیح باشد (این عقیدة سیمون وی بود). آنان دستکم بر تصاویر خیالی خودشان تکیه نمی‌زنند و بت‌هایی به شباهت خودشان نمی‌سازند.»...

*

فصل‌های بعدی با عنوان‌های: «داستایفسکی و سویدنبرگ»، «جن زدگان»، «داستایفسکی و سارتر»، «داستایفسکی همروزگار ما» صرفاً مربوط به داستایفسکی است. میلوش از جمله فصل «جن‌زدگان» را با این خاطره آغاز می‌کند که روزی در باغ دانشگاه دانشجویی سر صحبت را با او باز می‌کند و ضمن آن به اعتراف می‌گوید که مطالعة جن‌زدگان زندگی او را دگرگون کرده، زیرا داستایفسکی انگار که امریکای امروزی را توصیف می‌کند! چندی بعد وقتی دوباره به آن دانشجو بر می‌خورد او را مشغول پخش اعلامیه‌های تبلیغاتی کمونیستی می‌بیند. میلوش شگفت‌زده این پرسش را طرح می‌کند که چگونه رمانی که هشداری است تکان‌دهنده در برابر انقلاب می‌تواند کسی را به خوبی‌های آن متقاعد کند.

       بد نیست بدانیم که این اثر داستایفسکی را انقلابی‌گری حرفه‌ای، لنین نیز دم دست داشت. دیگرانی، همچون لوناچارسکی، آن را دربارة خودشان می‌دانستند. استالین کتاب را در کتابخانة ویلای ییلاقی‌اش نگه داشته بود. پُل‌پُت، مسئول قتل عام در کامبوج هم آن را خوانده بود. همین‌طور به احتمال کلیة اعضای بریگادهای سرخِ اروپای قرن بیستم.

    شاعر لهستانی در جایگاه مدرس ادبیات روس می‌نویسد: «از تدریس دربارة داستایفسکی احساس شادی شرورانه‌ای می‌کردم، از این بابت که در زمرة مردمی بودم که او به‌خصوص دوست نداشت، و حتی در این نکته امتیازی به معنای درک آسان‌تر برخی از انگیزه‌های او می‌دیدم.»

    در پایان این بخش از کتاب گفت‌وگوی نویسنده با کارل پروفر، روسیه‌شناس امریکایی آمده است. کارل پروفر، به گفتة خودش، پرسش محبوبی دارد که از میلوش هم می‌پرسد: آیا انسانِ بد می‌تواند کتاب خوبی بنویسد؟ پاسخ میلوش چنین است: «به نظر من ــ و این را حالا صمیمانه می‌گویم ــ آدم خوب می‌تواند کتاب بسیار بدی بنویسد. اما آدمِ بد، به ناچار باید لایه‌هایی پنهان از خوبی در وجودش داشته باشد تا بتواند کتابی خوب بنویسد. من این طور فکر می‌کنم. و تردید نیست که داستایفسکی کتاب‌های بسیار خوبی نوشته است.»

    ناشر، کتاب را پیش‌طرح‌هایی ارزیابی می‌کند در تداوم ذهنِ در بند، منتها در چشم‌اندازِ وسیع‌ترِ زمان و گسترة جغرافیایی. میلوش از ویژگی «روسی بودن» سخن می‌گوید، ویژگی‌ای که در اندیشه‌های مذهبی، فلسفی و ادبی بروز می‌یابد. و نیز در کار ساختن نظم اجتماعی و سیاسی، در بی‌میلی به آزادیِ فردی و گرایش به تقدیرباوری به fatum، رخ می‌نماید. رهنمود قهرمانان کتابِ روسیه هراس از سرنوشت و آیندة روسیه است، علاقه به حفظ و حراست کشورشان در برابر بیماری‌های روح و ذهنِ تمدنِ مدرن.

    خوانندگان علاقه‌مندِ لهستانی اکنون منتظر چاپ دو جلد بعدی کتاب هستند.

 

 

 

1. Czeslaw Milosz،  نام او را لهستانی‌ها چسواو میُوش تلفظ می‌کنند، چرا که دو حرف L و‏ ‏˜ در تلفظ متفاوت‌اند. در این باره و دربارة خود میلوش مطالب مبسوطی در پیش‌گفتار قبضة قدرت آورده‌ام.

2. Captive Mind

 بخش اول این اثر تحت عنوان مورتی بینگ (Murti – Bing) در شمارة آذر 1370 مجلة  نگاه نو با ترجمة ا. کاویان به چاپ رسیده است.

3. Lew Shestow،  لِف ایساکوویچ شستوف (1938 – 1866) فیلسوف روس، از 1921 مقیم پاریس، با عقایدی علیه عقل باوری و سنت‌های تفکر اروپایی.

4. Nicolai Berdyaev (1948 – 1847)

 

این مطلب در چهارچوب همکاری رسمی «انسان شاسی و فرهنگ» و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود.

 

ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139