جهاندار از آن پس به گنجور گفت |
|
که ده جام زرین بیار از نهفت |
شمامه نهاده در آن جام زر |
|
ده از نقرهی خام با شش گهر |
پر از مشک جامی ز یاقوت زرد |
|
ز پیروزه دیگر یکی لاژورد |
عقیق و زمرد بر او ریخته |
|
به مشک و گلاب آندرآمیخته |
پرستندهای با کمر ده غلام |
|
ده اسپ گرانمایه زرین ستام |
چنین گفت کین هدیه آن را که تاو |
|
بود در تنش روز جنگ تژاو |
سرش را بدین بارگاه آورد |
|
به پیش دلاور سپاه آورد |
ببر زد بدین گیو گودرز دست |
|
میان رزم آن پهلوان را ببست |
گرانمایه خوبان و آن خواسته |
|
ببردند پیش وی آراسته |
همی خواند بر شهریار آفرین |
|
که بی تو مبادا کلاه و نگین |
وزان پس به گنجور فرمود شاه |
|
که ده جام زرین بنه پیش گاه |
برو ریز دینار و مشک و گهر |
|
یکی افسری خسروی با کمر |
چنین گفت کین هدیه آن را که رنج |
|
ندارد دریغ از پی نام و گنج |
از ایدر شود تا در کاسه رود |
|
دهد بر روان سیاوش درود |
ز هیزم یکی کوه بیند بلند |
|
فزونست بالای او ده کمند |
چنان خواست کان ره کسی نسپرد |
|
از ایران به توران کسی نگذرد |
دلیری از ایران بباید شدن |
|
همه کاسه رود آتش اندر زدن |
بدان تا گر آنجا بود رزمگاه |
|
پس هیزم اندر نماند سپاه |
همان گیو گفت این شکار منست |
|
برافروختن کوه کار منست |
اگر لشکر آید نترسم ز رزم |
|
برزم اندرون کرگس آرم ببزم |
«ره لشکر از برف آسان کنم |
|
دل ترک از آن هراسان کنم» |
همه خواسته گیو را داد شاه |
|
بدو گفت کای نامدار سپاه |
که بی تیغ تو تاج روشن مباد |
|
چنین باد و بی بت برهمن مباد |
بفرمود صد دیبهی رنگ رنگ |
|
که گنجور پیش آورد بیدرنگ |
هم از گنج صد دانه خوشاب جست |
|
که آب فسردست گفتی درست |
ز پرده پرستار پنج آورید |
|
سر جعد از افسر شده ناپدید |
چنین گفت کین هدیه آن را سزاست |
|
که برجان پاکش خرد پادشاست |
دلیرست و بینا دل و چربگوی |
|
نه برتابد از شیر در جنگ روی |
پیامی برد نزد افراسیاب |
|
ز بیمش نیارد بدیده در آب |
ز گفتار او پاسخ آرد بمن |
|
که دانید از این نامدار انجمن |
بیازید گرگین میلاد دست |
|
بدان راه رفتن میان راببست |
پرستار و آن جامهی زرنگار |
|
بیاورد با گوهر شاهوار |
ابر شهریار آفرین کرد و گفت |
|
که با جان خسرو خرد باد جفت |
چو روی زمین گشت چون پر زاغ |
|
ز افراز کوه اندر آمد چراغ |
سپهبد بیامد بایوان خویش |
|
برفتند گردان سوی خان خویش |
می آورد و رامشگران را بخواند |
|
همه شب همی زر و گوهر فشاند |
چو از روز شد کوه چون سندروس |
|
بابر اندر آمد خروش خروس |
تهمتن بیامد به درگاه شاه |
|
ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه |
زواره فرامرز با او بهم |
|
همی رفت هر گونه از بیش و کم |
چنین گفت رستم به شاه زمین |
|
که ای نامبردار باآفرین |
بزاولستان در یکی شهر بود |
|
کزان بوم و بر تور را بهر بود |
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی |
|
یکی خوب جایست با فرهی |
چو کاوس شد بیدل و پیرسر |
|
بیفتاد ازو نام شاهی و فر |
همی باژ و ساوش بتوران برند |
|
سوی شاه ایران همی ننگرند |
فراوان بدان مرز پیلست و گنج |
|
تن بیگناهان از ایشان برنج |
ز بس کشتن و غارت و تاختن |
|
سر از باژ ترکان برافراختن |
کنون شهریاری بایران تراست |
|
تن پیل و چنگال شیران تراست |
یکی لشکری باید اکنون بزرگ |
|
فرستاد با پهلوانی سترگ |
اگر باژ نزدیک شاه آورند |
|
وگر سر بدین بارگاه آورند |
چو آن مرز یکسر بدست آوریم |
|
بتوران زمین بر شکست آوریم |
برستم چنین پاسخ آورد شاه |
|
که جاوید بادی که اینست راه |
ببین تا سپه چند باید بکار |
|
تو بگزین از این لشکر نامدار |
زمینی که پیوستهی مرز تست |
|
بهای زمین درخور ارز تست |
فرامرز را ده سپاهی گران |
|
چنان چون بباید ز جنگآوران |
گشاده شود کار بر دست اوی |
|
بکام نهنگان رسد شصت اوی |
رخ پهلوان گشت ازان آبدار |
|
بسی آفرین خواند بر شهریار |
بفرمود خسرو بسالار بار |
|
که خوان از خورشگر کند خواستار |
می آورد و رامشگران را بخواند |
|
وز آواز بلبل همی خیره ماند |
سران با فرامرز و با پیلتن |
|
همی باده خوردند بر یاسمن |
غریونده نای و خروشنده چنگ |
|
بدست اندرون دستهی بوی و رنگ |
همه تازهروی و همه شاددل |
|
ز درد و غمان گشته آزاددل |
ز هرگونه گفتارها راندند |
|
سخنهای شاهان بسی خواندند |
که هر کس که در شاهی او داد داد |
|
شود در دو گیتی ز کردار شاد |
همان شاه بیدادگر در جهان |
|
نکوهیده باشد بنزد مهان |
به گیتی بماند از او نام بد |
|
همان پیش یزدان سرانجام بد |
کسی را که پیشه بجز داد نیست |
|
چنو در دو گیتی دگر شاد نیست |
چو خورشید تابان برآمد ز کوه |
|
سراینده آمد ز گفتن ستوه |
تبیره برآمد ز درگاه شاه |
|
رده برکشیدند بر بارگاه |
ببستند بر پیل رویینه خم |
|
برآمد خروشیدن گاودم |
نهادند بر کوههی پیل تخت |
|
ببار آمد آن خسروانی درخت |
بیامد نشست از بر پیل شاه |
|
نهاده بسر بر ز گوهر کلاه |
یکی طوق پر گوهر شاهوار |
|
فروهشته از تاج دو گوشوار |
بزد مهره بر کوههی ژنده پیل |
|
زمین شد بکردار دریای نیل |
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد |
|
سیه شد زمین آسمان لاژورد |
تو گفتی بدام اندرست آفتاب |
|
وگر گشت خم سپهر اندر آب |
همی چشم روشن عنانرا ندید |
|
سپهر و ستاره سنان را ندید |
ز دریای ساکن چو برخاست موج |
|
سپاه اندر آمد همی فوج فوج |
سراپرده بردند ز ایوان بدشت |
|
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت |
همی زد میان سپه پیل گام |
|
ابا زنگ زرین و زرین ستام |
یکی مهره در جام بر دست شاه |
|
بکیوان رسیده خروش سپاه |
چو بر پشت پیل آن شه نامور |
|
زدی مهره بر جام و بستی کمر |
|