برجه که سماع روح برپای شده است |
|
وان دف چو شکر حریف آن نای شده است |
سودای قدیم آتش افزای شده است |
|
آن های تو کو که وقت هیهات شده است |
|
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات |
|
مانندهی حاجیان به کعبه و به عرفات |
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر |
|
آخر حرکات شد کلید برکات |
|
برکان شکر چند مگس را غوغاست |
|
کی کان شکر را به مگسها پرواست |
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست |
|
بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست |
|
بر ما رقم خطا پرستی همه هست |
|
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست |
ای دوست چو از میانه مقصود توئی |
|
جای گله نیست چون تو هستی همه هست |
|
بر من در وصل بسته میدارد دوست |
|
دل را بعنا شکسته میدارد دوست |
زین پس من و دلشکستگی بر در او |
|
چون دوست دل شکسته میدارد دوست |
|
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا |
|
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا |
تن خرقه و اندر آن دل من صوفی |
|
عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا |
|
بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است |
|
در شش جهت و برون شش، معبود اوست |
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد |
|
این جمله بهانه و همه مقصود اوست |
|
بر جزوم نشان معشوق منست |
|
هر پارهی من زبان معشوق منست |
چون چنگ منم در بر او تکیه زده |
|
این نالهام از بنان معشوق منست |
|
بستم سر خم باده و بوی برفت |
|
آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت |
خون دلها ز بوش چون جوی برفت |
|
زان سوی که آمد به همان سوی برفت |
|
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست |
|
او رفت ز جای و گرد او هم برخاست |
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست |
|
گردش اینجا و مرد در دار بقاست |
|
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت |
|
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت |
باری دل من جز صفت گل نگرفت |
|
بیحاصلیم جز ره حاصل نگرفت |
|
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست |
|
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست |
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است |
|
زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست |
|
بیچارهتر از عاشق بیصبر کجاست |
|
کاین عشق گرفتاری بیهیچ دواست |
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست |
|
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست |
|
بیدیده اگر راه روی عین خطاست |
|
بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست |
در صومعه و مدرسه از راه مجاز |
|
آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست |
|
بیرون ز تن و جان و روان درویش است |
|
برتر ز زمین و آسمان درویش است |
مقصود خدا نبود بس خلق جهان |
|
مقصود خدا از این جهان درویش است |
|
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست |
|
کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست |
جان باید داد و دل بشکرانهی جان |
|
آنرا که تمنای چنین مأوائیست |
|
بیرون ز جهان و جان یکی دایهی ماست |
|
دانستن او نه درخور پایهی ماست |
در معرفتش همین قدر دانم |
|
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست |
|
بییار نماند هرکه با یار بساخت |
|
مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت |
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید |
|
گل بوی از آن یافت که با خار بساخت |
|
تا این فلک آینهگون بر کار است |
|
اندریم عشق موج خون در کار است |
روزی آید برون و روزی ناید |
|
اما شب و روز اندرون در کار است |
|
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست |
|
ایمن منشین که بتپرستی باقیست |
گیرم بت پندار شکستی آخر |
|
آن بت که ز پندار برستی باقیست |
|
تا چهرهی آفتاب جان رخشانست |
|
صوفی به مثال ذرهها رقصانست |
گویند که این وسوسهی شیطانست |
|
شیطان لطیف است و حیات جانست |
|
تا حاصل دردم سبب درمان گشت |
|
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت |
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون |
|
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت |
|
تا در دل من صورت آن رشک پریست |
|
دلشاد چو من در همهی عالم کیست |
والله که بجز شاد نمیدانم زیست |
|
غم میشنوم ولی نمیدانم چیست |
|
تا تن نبری دور زمانم کشته است |
|
آن چشمهی آب حیوانم کشته است |
او نیست عجب که دشمن جانش کشت |
|
من بوالعجبم که جان جانم کشته است |
|
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست |
|
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست |
چون دیک هزار کف بسر میآرد |
|
تا خلق ندانند که او در جوشست |
|
تا عرش ز سودای رخش ولولههاست |
|
در سینه ز بازار رخش غلغلههاست |
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست |
|
در گردن دل ز زلف او سلسلههاست |
|
تا من بزیم پیشه و کارم اینست |
|
صیاد نیم صید و شکارم اینست |
روزم اینست و روزگارم اینست |
|
آرام و قرار و غمگسارم اینست |
|
تا مهر نگار باوفایم بگرفت |
|
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت |
او را به هزار دست جویان گشتم |
|
او دست دراز کرد و پایم بگرفت |
|