بوردگه بر یکی زین هزار |
|
اگر زنده مانم بمردم مدار |
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم |
|
بروبر فگند و برآورد خشم |
بگرسیوز اندر یکی بنگرید |
|
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید |
نبینی که این بدکنش ریمنا |
|
فزونی سگالد همی بر منا |
بسنده نبودش همین بد که کرد |
|
همی رزم جوید بننگ و نبرد |
ببر همچنین بند بر دست و پای |
|
هم اندر زمان زو بپرداز جای |
بفرمای داری زدن پیش در |
|
که باشد ز هر سو برو رهگذر |
نگون بخت را زنده بر دار کن |
|
وزو نیز با من مگردان سخن |
بدان تا ز ایرانیان زین سپس |
|
نیارد بتوران نگه کرد کس |
کشیدندش از پیش افراسیاب |
|
دل از درد خسته دو دیده پر آب |
چو آمد بدر بیژن خسته دل |
|
ز خون مژه پای مانده بگل |
همی گفت اگر بر سرم کردگار |
|
نوشتست مردن ببد روزگار |
ز دار و ز کشتن نترسم همی |
|
ز گردان ایران بترسم همی |
که نامرد خواند مرا دشمنم |
|
ز ناخسته بردار کرده تنم |
بپیش نیاکان پهلو منش |
|
پس از مرگ بر من بود سرزنش |
روانم بماند هم ایدر بجای |
|
ز شرم پدر چون شوم باز جای |
دریغا که شادان شود دشمنم |
|
چو بینند بر دار روشن تنم |
دریغا ز شاه و ز مردان نیو |
|
دریغا که دورم ز دیدار گیو |
ایا باد بگذر
بایران زمین |
|
پیامی بر از من بشاه گزین |
بگویش که بیژن بسختی درست |
|
چو آهو که در چنگ شیر نرست |
ببخشود یزدان جوانیش را |
|
بهم برشکست آن گمانیش را |
کننده همی کند جای درخت |
|
پدید آمد از دور پیران ز بخت |
چو پیران ویسه بدانجا رسید |
|
همه راه ترک کمربسته دید |
یکی دار برپای کرده بلند |
|
کمندی برو بسته چون پای بند |
ز ترکان بپرسید کین دار چیست |
|
در شاه را از در دار کیست |
بدو گفت گرسیوز این بیژنست |
|
از ایران کجا شاه را دشمنست |
بزد اسب و آمد بر بیژنا |
|
جگر خسته دیدش برهنه تنا |
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ |
|
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ |
بپرسید و گفتش که چون آمدی |
|
از ایران همانا بخون آمدی |
همه داستان بیژن او را بگفت |
|
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت |
ببخشود پیران ویسه بروی |
|
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی |
بفرمود تا یک زمانش بدار |
|
نکردند و گفتا هم ایدر بدار |
بدان تا ببینم یکی روی شاه |
|
نمایم بدو اختر نیک راه |
بکاخ اندر آمد پرستارفش |
|
بر شاه با دست کرده بکش |
بیامد دمان تا بنزدیک تخت |
|
بر افراسیاب آفرین کرد سخت |
همی بود در پیش تختش بپای |
|
چو دستور پاکیزه و رهنمای |
سپهبد بدانست کز آرزوی |
|
بپایست پیران آزاده خوی |
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی |
|
ترا بیشتر نزد من آبروی |
اگر زر خواهی و گر گوهرا |
|
و گر پادشاهی هر کشورا |
ندارم دریغ از تو من گنج خویش |
|
چرا برگزینی همی رنج خویش |
چو بشنید پیران خسرو پرست |
|
زمین را ببوسید و بر پای جست |
که جاوید بادا ترا بخت و جای |
|
مبادا ز تخت تو پردخته جای |
ز شاهان گیتی ستایش تراست |
|
ز خورشید برتر نمایش تراست |
مرا هرچ باید ببخت تو هست |
|
ز مردان وز گنج و نیروی دست |
مرا این نیاز از در خویش نیست |
|
کس از کهتران تو درویش نیست |
بداند شهنشاه برترمنش |
|
ستوده بهر کار بیسرزنش |
که من شاه را پیش ازین چند بار |
|
همی دادمی پند بر چند کار |
بفرمان من هیچ نامد فراز |
|
ازو
داشتم کارها دست باز |
مکش گفتمت پور کاوس را |
|
که دشمن کنی رستم و طوس را |
کز ایران بپیلان بکوبندمان |
|
ز هم بگسلانند پیوندمان |
سیاوش که بود از نژاد کیان |
|
ز بهر تو بسته کمر بر میان |
بکشتی بخیره سیاوش را |
|
بزهر اندر آمیختی نوش را |
بدیدی بدیهای ایرانیان |
|
که کردند با شهر تورانیان |
ز ترکان دو بهره بپای ستور |
|
سپردند و شد بخت را آب شور |
هنوز آن سر تیغ دستان سام |
|
همانا نیاسود اندر نیام |
که رستم همی سرفشاند ازوی |
|
بخورشید بر خون چکاند ازوی |
برام بر کینه جویی همی |
|
گل زهر خیره ببویی همی |
اگر خون بیژن بریزی برین |
|
ز توران برآید همان گرد کین |
خردمند شاهی و ما کهترا |
|
تو چشم خرد باز کن بنگرا |
نگه کن ازان کین که گستردیا |
|
ابا شاه ایران چه بر خوردیا |
هم آنرا همی خواستار آوری |
|
درخت بلا را ببار آوری |
چو کینه دو گردد نداریم پای |
|
ایا پهلوان جهان کدخدای |
به از تو نداند کسی گیو را |
|
نهنگ بلا رستم نیو را |
چو گودرز کشواد پولادچنگ |
|
که آید ز بهر نبیره بجنگ |
چو برزد بران آتش تیز آب |
|
چنین داد پاسخ پس افراسیاب |
که بیژن نبینی که با من چه کرد |
|
بایران و توران شدم روی زرد |
نبینی کزین بدهنر دخترم |
|
چه رسوایی آمد بپیران سرم |
همان نام پوشیده رویان من |
|
ز پرده بگسترد بر انجمن |
کزین ننگ تا جاودان بر سرم |
|
بخندد همی کشور و لشکرم |
چنو یابد از من رهایی بجان |
|
گشایند بر من ز هر سو زبان |
برسوایی اندر بمانم بدرد |
|
بپالایم از دیدگان آب زرد |
دگر آفرین کرد پیران بدوی |
|
که ای شاه نیک اختر راستگوی |
چنینست کین شاه گوید همی |
|
جز از نیک نامی نجوید همی |
ولیکن بدین رای هشیار من |
|
یکی بنگرد ژرف سالار من |
ببندد مر او را ببند گران |
|
کجا دار و کشتن گزیند بران |
هر آنکو بزندان تو بسته ماند |
|
ز دیوانها نام او کس نخواند |
ازو پند گیرند ایرانیان |
|
نبندند ازین پس بدی را میان |
چنان کرد سالار کو رای دید |
|
دلش
با زبان شاه بر جای دید |
ز دستور پاکیزهی راهبر |
|
درفشان شود شاه بر گاه بر |
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه |
|
که بند گران ساز و تاریک چاه |
دو دستش بزنجیر و گردن بغل |
|
یکی بند رومی بکردار مل |
ببندش بمسمار آهنگران |
|
ز سر تا بپایش ببند اندران |
چو بستی نگون اندر افگن بچاه |
|
چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه |
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو |
|
که از ژرف دریای گیهان خدیو |
فگندست در بیشهی چین ستان |
|
بیاور ز بیژن بدان کین ستان |
بپیلان گردون کش آن سنگ را |
|
که پوشد سر چاه ارژنگ را |
بیاور سر چاه او را بپوش |
|
بدان تا بزاری برآیدش هوش |
وز آنجا بایوان آن بیهنر |
|
منیژه کزو ننگ یابد گهر |
برو با سواران و تاراج کن |
|
نگونبخت را بی سر و تاج کن |
بگو ای بنفرین شوریده بخت |
|
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت |
بننگ از کیان پست کردی سرم |
|
بخاک اندر انداختی افسرم |
برهنه کشانش ببر تا بچاه |
|
که در چاه بین آنک دیدی بگاه |
بهارش توی غمگسارش توی |
|
درین تنگ زندان زوارش توی |
خرامید گرسیوز از پیش اوی |
|
بکردند کام بداندیش اوی |
کشان بیژن گیو از پیش دار |
|
ببردند بسته بران چاهسار |
ز سر تا بپایش بهن ببست |
|
بر و بازوی و گردن و پای و دست |
بپولاد خایسک آهنگران |
|
فروبرد مسمارهای گران |
نگونش بچاه اندر انداختند |
|
سر چاه را بند بر ساختند |
وز آنجا بایوان آن دخترش |
|
بیاورد گرسیوز آن لشکرش |
همه گنج و گوهر بتاراج داد |
|
ازین بدره بستد بدان تاج داد |
منیژه برهنه بیک چادرا |
|
برهنه دو پای و گشاده سرا |
کشیدش دوان تا بدان چاهسار |
|
دو دیده پر از خون و رخ جویبار |
بدو گفت اینک ترا خان و مان |
|
زواری برین بسته تا جاودان |
غریوان همی گشت بر گرد دشت |
|
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت |
|