جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

داستان کوتاه کودکانه، لنگه جوراب


تبیان: لنگه جوراب قرمز تنهایی روی بند نشسته بود. حوصله‌‏اش سر رفته بود. آهی کشید. نسیم، آه او را شنید و گفت: «چی شده؟ چرا آه می‏کشی؟» لنگه جوراب گفت: «خسته شدم. پس کی خشک می‏شوم؟» نسیم گفت: «اینکه غصه ندارد. الان خودم تو را خشک می‏کنم!» نسیم لنگه جوراب را برداشت و به این طرف و آن طرف برد. بچه‏‌ی همسایه لنگه جوراب را دید. با خوشحالی فریاد زد: «لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه جوراب گفت: «من که مال تو نیستم، من مال علی هستم.» بچه‏‌ی همسایه داد زد: «نه، تو مال من هستی. جوراب من هم مثل تو قرمز بود.»

 لنگه جوراب گفت: «نه. من مال علی هستم.» بچه‏‌ی همسایه داد زد:«مال من هستی...» بچه‏‌های توی کوچه، صدای آنها را شنیدند.لنگه جوراب را دیدند. دست از بازی کشیدند و با خوشحالی گفتند: «لنگه جورابم پیدا شد! لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه‏‌ی جوراب گمشده‏‌ی آنها هم قرمز بود. نسیم تندتر وزید و لنگه جوراب را برد آن دورتر. اما بچه‏‌ها هم تندتر دویدند. نسیم، های و هوی کرد و باد شد. باد لنگه جوراب را با سرعت از بچه‌‏ها دور کرد. اما بچه‏‌ها سوار دوچرخه‏‌هایشان شدند و تند تند پا زدند. چیزی نمانده بود که بچه‏‌ها به لنگه جوراب برسند که باد، هایی کرد و هویی کرد و توفان شد. گرد و خاکی شد که نگو! بچه‏‌ها لنگه جوراب را گم کردند. لنگه جوراب از بس که چرخیده بود، گیج و ویج شده بود. توفان نمی‏دانست از کدام طرف برود. یک دفعه یک لنگه جوراب قرمز را دید که در هوا تکان می‏خورد. توفان به آن طرف رفت. علی کوچولو، لنگه جوراب قرمزش را در هوا تکان می‏داد و می‏گفت: «از این طرف... از این طرف...»

توفان، های و هوی خندید و لنگه جوراب را انداخت پایین. لنگه جوراب افتاد روی کله‏‌ی علی. علی از خوشحالی خندید و داد زد: «مامان ! لنگه جورابم پیدا شد!» لنگه جوراب‏ها که به هم رسیدند، از خوشی خندیدند.