چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
مجله ویستا

قصه قبل از خواب، ماجراهای کلاغ و روباه


شهرزاد: یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانه ه­ای درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخم­ ها را جوجه کند و جوجه­ ها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی 6-5 تا تخم کرد و 21 روز روی تخم­ ها خوابید و از گرمی‌ بدنش به آن­ها دمید تا جوجه ­ها سر از تخم بیرون آورند، رنج کلاغ زیادتر شد.

هر روز این در و آن در می­ زد و خوراک بچه­ ها را از هرجا بود فراهم می­ کرد تا بچه­ ها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند. در آن نزدیکی روباهی بود نابکار. از صدای جیک جیک بچه­ کلاغ­ ها فهمید که روزی (غذای روزانه) توی این لانه هست. رفت توی فکر که به چه حق ه­ای یکی دوتا از این جوجه­ ها را بگیرد و بخورد.

لانه در دسترس نبود و با جست‌وخیز هم نمی­ توانست خودش را به آنجا برساند. آخر سر این در و آن در زد و توی خاکروبه های بیرون ده کلاه نمدی پاره­ای پیدا کرد و یک اره هم از باغبان دزدید.

یک روز صبح پیش از آن‌که کلاغ از لانه­ اش بیرون بپرد رفت پای درخت و بنا کرد اره را به پایین درخت کشیدن. کلاغ که از دور روباه را دید وقتی صدای خش خش اره بلند شد، سرش را پایین کرد، گفت: «چه می­ کنی؟» گفت: «هیچ من باغبان این باغم و می­ خواهم این درخت را بیندازم.» کلاغ گفت: «لانه من روی این درخت است و بچه­ های من در این­جا هستند.» روباه گفت: «من این چیزها سرم نمی­ شود. درخت مال من است و می­ خوام همین الان بیاندازمش.» باری بگو مگو را زیاد کردند.

آخر کار بنا شد کلاغ یکی از بچه­ هایش را پیشکش روباه کند و 3-2 روز مهلت بگیرد بلکه فکری به روزگار سیاهش بکند.

با چشم گریان و دل بریان، یکی از بچه­ ها را با دست خودش برای روباه انداخت پایین. روباه نابکار بچه کلاغ را خورد و خوشحال شد که حقش را گرفته و می­ تواند این بازی را سر تمام پرنده­ هایی که توی این جنگل لانه دارند، دربیاورد. روز دیگر زاغچه‌ای که همسایه کلاغ بود به دیدنش رفت. دید کلاغ سر دماغ نیست و توی غصه و فکر است. ازش پرسید:«چرا چنینی؟» کلاغ گزارشش را برای زاغچه گفت، زاغچه بهش گفت تو خیلی نادانی هیچ وقت باغبان درخت تر و سایه افکن را اره نمی­ کند. اگر یک بار دیگر آمد تو بیا او را به من نشان بده تا ببینم راست می­ گوید و باغبان است یا نه.

از آن طرف روباه روز دیگر باز اره را به دست گرفت و کلاه نمد را به سر گذاشت و به سراغ درخت و کلاغ رفت. هنوز به درخت نرسیده بود که کلاغ پرید و رفت زاغچه را خبر کرد. زاغچه از لای درخت باغبان را خوب ورانداز کرد و گفت: «ای نادان این روباه بدجنس است، گول این کلاه نمد و اره کندش را نخور. این باغبان نیست. برو و اگر گفت من می­ خواهم درخت را بیندازم بگو، زود باش بینداز. مگر می­ تواند این درخت را با این اره کند بیندازد. انداختن این درخت اره تیز دو سر می­ خواهد و بازوی پرزور درودگر.» 

کلاغ وقتی به لانه رسید که روباه اره را به ساق درخت می­ کشید، سرش را پایین کرد و گفت: «تو کی هستی و چه کار می­ کنی؟» گفت: «من باغبانم و می­ خواهم این درخت تو را بیندازم تو هم زود باش هرجا می­ روی برو.» کلاغ گفت: «هیچ جا نمی­ روم همین جا منزلم است و تو هم باغبان نیستی و هیچ غلطی نمی­ توانی بکنی، درخت را هم می­ خواهی بیندازی بینداز.»

روباه دید کلاغ دیروزی نیست، دیروز با آه و ناله و بیچارگی حرف می­ زد، ولی امروز اشتلم می­ کند. فهمید که  از یکی دیگر چیز یاد گرفته.

گفت: «من به یک شرط می­ گذارم که تو، توی این درخت لانه داشته باشی که به من بگویی کی به تو گفت که من باغبان نیستم و درخت را نمی­ توانم ببرم؟» این جا کلاغ نادانی کرد و راز را فاش کرد و گفت: «زاغچه» روباه با خودش گفت همچین دمار از روزگار زاغچه بکشم که به داستان­ ها بنویسند.

چند روزی گذشت. یک روز روباره رفت توی لجن­زار و خودش را لجن­مال کرد و آمد پایین درختی که آشیانه زاغچه در آن بود و مرده­وار طاق‌باز روی زمین لش شد. طوری که هرکس می­ دیدش می­ گفت این مرده است. زاغچه یکی دوبار از پهلویش رد شد. وقتی دید تکان نمی­ خورد با خودش گفت بی­ گمان این مرده است، بهتر است که چشم‌‌هایش را از کاسه درآورم. آمد پایین به سراغ روباه آمد. اول یک نوکی به پهلویش زد وقتی دید هیچ جم نمی­ خورد آمد روی کله­ اش نشست که چشمش را دربیاورد که ناگهان روباه او را به دهان گرفت.

زاغچه دید بدجوری گیر افتاده و به روباه گفت: «تو حق داری من را بگیری و بکشی. برای این که منم میان این پرنده­ ها که همه چیز را یادشان می­ دهم. اگر با تو هم دوست بودم فوت و فنی یادت می­ دادم که روزی دوتا مرغ گیرت بیاد، اگر پیمان دوستی با من ببندی چیزهایی یادت می­ دهم که زندگیت رو به ­راه شود.» روباه با خودش گفت این زاغچه داناست و دوستی این با من برای من خیلی خوب است. باهاش دوست می­ شم تا روزی یک دوتا زاغ و کلاغ بچنگم بیاید. زاغچه گفت: «خوب فکرهایت را بکن. اگر دوست می­ شوی به فروغ آفتاب و روشنی ماه و خدای جنگل قسم بخور.»

اگه گفتی......

روباه دهانش را باز کرد که قسم بخورد زاغچه بیرون جست و پرید بالای درخت. روباه از حقه زاغچه انگشت به دهان و سرگردان ماند. زاغچه فردای آن تمام مرغ های جنگلی را خبر کرد تا همه دست به یکی کنند و روباه را از میان بردارند، همه جمع شدند، وقتی که روباه کنار استخری خوابیده بود هزارها پرنده جنگلی یورش بردند و آن قدر به کمر و دمش نوک زدند تا از دستپاچگی توی استخر افتاد و غرق شد و هنوز هم که داریم سرگذشتش را برای شما می‌گویم از آب بیرون نیامده است.