یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

پرنده ای که روشن فکر می کند


پرنده ای که روشن فکر می کند

لیلا کردبچه, فراز و فرودها و عناصر شکل دهنده زبان را بخوبی می شناسد

پرنده‌ای که نمی‌داند آزادی چیست ‌/‌ از باز ماندن در قفسش سرما می‌خورد‌/ ‌و پرنده‌ای که بر برجی بلند می‌نشیند‌/ ‌هرچه روشن‌تر فکر کند‌/ ‌تاریک‌تر آواز می‌خواند‌/ ‌وقتی می‌داند ‌/ ‌پرنده تنها پنج حرف ساده است‌/‌ که گاهی ‌/ ‌فقط‌/ ‌گاهی از دهان آسمان می‌پرد (حرفی بزرگتر از دهان پنجره ـ لیلا کردبچه ـ فصل پنجم)

هایدگر می‌گوید: «زبان خانه هستی است.» زبان اما برای شاعر همه چیز است، هستی و نیستی اوست و همه جایگاه بروز و ظهور او. جایی که همه حس‌ها، اندیشه‌ها و خیالپردازی‌هایش شکل می‌گیرد و به مخاطب عرضه می‌شود. تفاوت شاعر خوب و شاعر متوسط و بد در زبان مشخص می‌شود. زبان است که ۲ شاعر را در یک دوره تاریخی برتر می‌نشاند یا پایین‌تر می‌کشد، یکی را حافظ می‌کند و دیگری را عماد فقیه کرمانی.

در این شعر با شاعری روبه‌روییم که زبان آور است یعنی فراز و فرودهای زبانی را بخوبی می‌شناسد و می‌داند برای انتقال مفاهیم مورد نظر خود ناچار است از همه ظرفیت‌های عناصر شکل‌دهنده زبان شعر کار بکشد، برای همین از یک واژه نیز براحتی نمی‌گذرد.

شعر با فضایی کاریکلماتوری شروع می‌شود: پرنده‌ای که نمی‌داند آزادی چیست‌/‌ از باز ماندن در قفسش سرما می‌خورد. اما شعر از این شروع کاریکلماتوری بزودی عبور می‌کند و مخاطب را درگیر حرف‌های اصلی شعر می‌کند، عبور سریع شاعر از این فضا در حقیقت نجات دادن شعر از توقف در یک کشف طنزآمیز برای رسیدن به یک شعر «منسجم» یا حداقل «نسبتا منسجم» است.

شاعر در شروع، از ظرفیت طنز به صورتی ظریف استفاده می‌کند تا تلخی مفهوم مورد نظر خود را گزنده‌تر مطرح کند، در اینجا با طنزآوری سرخوشانه روبه‌رو نیستیم بلکه شعر در پی آن است که با بهره‌مندی از زبانی کنایی، گزندگی مفهوم مورد نظر خود را بهتر و بیشتر منتقل کند.

شعر درباره پرنده است، پرنده که نماد رهایی، پریدن و اوج گرفتن در آسمان است اما در اینجا همان پرنده در موقعیت تراژیکی قرار گرفته است. او ارزش پرهای خود را فراموش کرده است. شاعر دست به ریسک زده است و ما با جابه‌جایی نمادها در شعر روبه‌روییم اما شیوه بیان این جابه‌جایی چنان ظریف است که در برخورد نخست با شعر متوجه نمی‌شویم که در اینجا پرنده از نمادبودن خود برای آزادی و رهایی خلع ید شده است. در اینجا با پرنده‌ای روبه‌روییم که اتفاقا نماد اسارت و تن دادن به خاک‌نشینی است. پرنده‌ای که نه تنها نگران وضعیت اسارت‌بار خود نیست بلکه چنان به زندانش خو گرفته که تغییری در این وضعیت، او را بیمار می‌کند.

روایت شعر در پیگیری فرآیند نمادزدایی ادامه می‌یابد. این بار شاعر به سراغ پرنده‌ای می‌رود که اتفاقا می‌پرد، نه تنها از زندان بیرون زده است بلکه بر برج‌های بلند نشسته است، اما همین پرنده نیز به بیهوده بودن پرواز خود آگاه است. تقابل میان پرنده نخست و پرنده دوم، در میزان آگاهی آنها از وضعیت پیرامونی خود نشات می‌گیرد وگرنه در مورد هر دو پرنده باید گفت از معنی آشنای پرندگی تهی شده‌اند. پرنده نخست نمی‌داند و نمی‌پرد، پرنده دوم می‌داند و به بیهودگی پریدنش معتقد است. او می‌داند پریدن او از معناهای پسینی، اسطوره‌های ذهنی و همه کارکردهای معناگرایانه‌ای که بر عملی جبری بار شده است، خالی است.

شاعر در پرداخت شخصیت پرنده دوم بیش از پرنده نخست متمرکز شده است. گویا خود را به این یکی نزدیک‌تر و هم‌رای‌تر می‌دیده است. شاید یکی از دلایل متنی برای پذیرش این قضاوت، این نکته باشد که شاعر و پرنده دوم، هر دو در فرآیند نمادزدایی و باز تعریف هستی پیرامونی خویش همداستان‌اند. پرنده دوم این گونه در شعر تصویر شده است: بر برجی بلند می‌نشیند، روشن‌تر فکر می‌کند، تاریک‌تر می‌خواند و می‌داند پرنده موجودی است که گاهی از دهان آسمان می‌پرد یعنی در پرندگی خود مختار نیست و موجودیتی وابسته به آسمان است.

یک‌بار دیگر در مجموعه این واژگان دقیق شویم: برج بلند، فکر روشن، آواز تاریک و دهان آسمان. اینجاست که ظرافت کار شاعر با زبان روشن می‌شود.

شعر به جای استفاده شعاری و دم دستی از اصطلاح «روشنفکر»، این مفهوم را در زبان وارد می‌کند. روشن، فکر کردن وقتی در تقابل با تاریک خواندن قرار می‌گیرد، کارکرد خود را در زبان نشان می‌دهد. در حقیقت، شاعر به جای بسنده کردن به اصطلاح رایج زبانی (روشنفکر)، این مفهوم را در زبان اجرا می‌کند.

در بخش پایانی شعر نیز شاعر در بیان دیدگاه خود پیرامون پرنده، سرنوشت او و میزان توانایی‌اش در انتخاب راهی که برای زندگی پیش می‌گیرد چنین می‌گوید: پرنده تنها پنج حرف ساده است‌/‌ که گاهی ‌/ ‌فقط‌/ ‌گاهی از دهان آسمان می‌پرد. در اینجا نیز شاعر با کاربست اصطلاحات رایج زبانی و استخدام آنها در جایگاهی تازه، ضمن تشخص بخشی به زبان، راه ایجاز را در پیش می‌گیرد. اصطلاح «حرف از دهان کسی پریدن» در حقیقت نشان‌دهنده این است که گوینده‌ای در حالت بی‌اختیاری، کم‌هوشی و بی‌حواسی سخنی را بر زبان آورده است. ضمن این که آسمان در ادبیات فارسی علاوه بر دلالت صریح به آسمانی که بالای سر ماست، دلالت ضمنی به تقدیر، سرنوشت و قسمت نیز دارد. با این پشتوانه می‌توان خوانشی چنین از شعر داشت که از نظر متن، تقدیر پرنده، در بی‌اختیاری او رقم خورده است و پرنده، برخلاف آنچه افسانه‌ها و اسطوره‌ها از او ساخته‌اند، موجودی زمینی با همه بی‌اختیاری‌ها، شوربختی‌ها و نومیدی‌های هر موجودی است که در چارچوب‌های جبری گرفتار است.

حکایت این شعر را یک‌بار دیگر مرور کنیم: سخن از دو پرنده است، پرنده نخست در جبر و سرنوشت اسارت‌بارش چنان غرق است که حتی از این موقعیت، لذت نیز می‌برد اما پرنده دوم به این نتیجه رسیده است که همه افسانه‌ها و اسطوره‌‌ها درباره پرنده و پریدن، زاییده ذهنی است که خود امکان پرندگی ندارد. او بر فراز برج بلند خود، با شاعر در فرآیند نمادزدایی از خود همراه می‌شود. به نظر می‌رسد روی خوش زندگی و لذت‌های عمر بیشتر نصیب پرنده اول شود، پرنده دوم حتی از رهایی، پرواز و اوج‌نشینی‌اش لذت نمی‌برد. لحن لیلا کردبچه در پیشبرد شعر به شکلی است که خواننده، همراهی او را با پرنده دوم حس می‌کند.

پرنده دوم شعر نیز با بی‌معنا کردن مفاهیم ذهنی، خود را در برابر شرایط هولناک جهان پیرامونش خلع سلاح می‌کند. این تناقض در وضعیت روشنفکری، نقطه عزیمتی است برای خوانش تازه‌ای از این شعر لیلاکردبچه و مطرح کردن این سوال که از این دو پرنده استعاری شعر، کدام یک لذت زندگی و خوشی زیستن در دنیایی را که با ذهنیت‌ها و امید‌ها و خودبسندگی‌ها زینت شده است، درک می‌کنند؟

آرش شفاعی