دوشنبه, ۱ مرداد, ۱۴۰۳ / 22 July, 2024
مجله ویستا

شام آخر


شام آخر

دیشب شاید شام آخر بود. دیشب شاید پایان "ما" بود. دیشب شاید شب آخر بود. دیشب شاید ته ته خط بود. دیشب شاید خط پایان بود. دیشب شاید هزاران چیز نگفته بود.
مامان و صدا می کنم. می گم مامان! ببین …

دیشب شاید شام آخر بود. دیشب شاید پایان "ما" بود. دیشب شاید شب آخر بود. دیشب شاید ته ته خط بود. دیشب شاید خط پایان بود. دیشب شاید هزاران چیز نگفته بود.

مامان و صدا می کنم. می گم مامان! ببین آخر داستان منو. بالاخره داستان همه به سر می رسه اما مال من این اتفاق داره زودتر می افته. چقدر دلم آشوبه. قلبم وحشیانه به قفسه سینه ام می کوبه.

می گم مامان! دستت و می ذاری رو دلم؟ دستش و می ذاره رو دلم و زیر لب چیزایی زمزمه می کنه. دلم کلی آروم می گیره. دستش و می گیرم تو دستم, می ذارمش رو گونه هام, رو چشمهام, می بوسمش. باهاش درد دل می کنم. می گم مامان می بینی من چه بدبختم. میگه نا شکری نکن دختر.

سرم و می ذارم رو سینه اش موهاش و نوازش می کنم گونه اش و می بوسم یهو اشکام سرازیر می شه رو گردنش. می گم مامان, من و تحقیر کرد. اون و به من ترجیح داد. زندگیش و مفت و ارزون به اون فروخت. اگه تو کارش هم اینطور معامله کنه که حسابی باخته. با اینکه می دونست چه چیزایی اذیتم می کنه درست جلوی من همون کارا رو می کرد. می خواست میدون و به نفع اون خالی کنم و چه خوب موفق شد. تو زندگیش هیچ کاری و اینجوری حساب شده انجام نداده بود. سکوت می کنه. می ذاره گریه کنم و خودم و خالی کنم. اما مگه خالی می شم!

می گم مامان اون از قصد دست رو نقطه ضعف هام می ذاشت تا به تنگ بیام. آخر سر هم موفق شد. می گه عزیز دلم از این فکر ها نکن. تو که توکلت خیلی قوی بود, توکل کن به خدا, همه چیز و بسپار دست خودش. گفتم باشه ناشکری نمی کنم ولی من همیشه به خدا تکیه کرده بودم, بدون اون هیچ بودم. پس چرا پشتم و داره خالی می کنه. اگه پشتم و خالی کنه با سر می خورم زمین. می گه ما صلاح خودمون و نمی دونیم, خدا عالم به همه چیزه.

می گم مامان! می گه بله. می گم هیچی فقط می خواستم صدات کنم. آروم تر می شم وقتی صدات می کنم.

گفتم مامان دوست دارم چشم هام و ببندم و تا ابد به خواب برم. گفت دیوونه ای ها دختر.

گفتم مامان! آخرین تیر و استادانه به قلبم زد من دیگه ذره ذره از پا در می آم. سکوت کرد.

گفتم بیا بغلم کمی دراز بکش. دراز می کشه دستم و می ذارم زیر سرش و از پشت بغلش می کنم. نمی دونم یاد چی می افتم که یهو به هق هق گریه می افتم.

می گم مامان اگه من تو رو نداشتم چیکار می کردم؟ می گه خدا رو که داری عزیزکم. می گم, آخه خدا تو آسمونه نمی بینمش. می گه خدا تو قلبته. میگم بعضی وقت ها آدم به یه موجود زمینی نیاز پیدا می کنه, به کسی که بتونه ببینتش و لمسش کنه. می گه اگه دلت و صاف کنی خدا رو می تونی لمس کنی. راست می گفت یه بار دست خدا رو رو تنم لمس کردم. یه حس و خاص و عجیب بود. من خدا رو دارم یعنی هممون خدا رو داریم و تنها نیستیم.

آرامبخش خوردم, بدنم سسته, دارم وارد خلسه می شم. دیگه انرژی نوشتن ندارم.