پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

بیم پست مارکسیسم و دام نئولیبرالیسم


بیم پست مارکسیسم و دام نئولیبرالیسم

«نفوذ اندیشه های کمونیستی از نوع استالینی آن در دانشگاه های ایران خطری نیست که صادق ترین اصولگرایان و سنت گرایان از آن نگران نباشند و این خطر واقعاً وجود دارد ضروری است محافظه کاران سرشناس این بار مانع از تکرار فاجعه شوند و التقاط جدید را در نطفه خفه کنند که خیر دنیا و آخرت ایرانیان مسلمان در آن است »

«نفوذ اندیشه های کمونیستی از نوع استالینی آن در دانشگاه های ایران خطری نیست که صادق ترین اصولگرایان و سنت گرایان از آن نگران نباشند و این خطر واقعاً وجود دارد. . . ضروری است محافظه کاران سرشناس . . . این بار مانع از تکرار فاجعه شوند و التقاط جدید را در نطفه خفه کنند که خیر دنیا و آخرت ایرانیان مسلمان در آن است. » (محمد قوچانی، هفته نامه شهروند امروز، هفته سوم مهرماه ۱۳۸۶)

برگزاری همایشی درباره ارنستو چگوارا مبارز سوسیالیست و چهره انقلابی و فراملیتی آمریکای لاتین موجی از واکنش ها را به همراه داشت. بخشی از این واکنش ها را می توان نوعی بهره جویی از یک فرصت دیگر برای ابراز مخالفت با دولت قلمداد کرد.

البته برخی اصولگرایان نیز از سر دغدغه مقابله با التقاط - که از محورهای آشنای ادبیات اصولگرایی در سالیان اخیر است - به طرح انتقاداتی از این همایش پرداخته و به عدم سنخیت اندیشه ها و فلسفه مبارزاتی چهره ای چون چگوارا با اصول و ارزشهای اسلامی اشاره کردند. اما در این میان اختصاص یافتن یک شماره از هفته نامه شهروند - که هم اکنون خلف روزنامه هایی چون شرق و هم میهن است - به این موضوع آن هم با تیتر «ما را چه به چه؟» بسیار قابل تأمل است.

پرسش اینجا است که ریشه این ابراز نگرانی شدید از «نفوذ اندیشه های کمونیستی» سر در کدامین سرچشمه دارد؟ خاستگاه این توصیه های مشفقانه و التجای دردمندانه نویسنده فوق به «اصولگرایان و سنتگرایان» و «محافظه کاران سرشناس» کدام بستر فکری، فرهنگی و یا سیاسی است؟ درخواست شورانگیز و قهرآمیز ایشان برای آنکه «محافظه کاران سرشناس» این «التقاط جدید» را «در نطفه خفه کنند» بر اساس کدام مبانی و ارزش ها استوار است؟

با وجود آن که سرمقاله مذکور با عنوان «پوپولیسم جاده صاف کن کمونیسم» ظاهراً مدعی افشاگری علیه عوارض پوپولیسم است، بر هر خواننده مطلعی روشن است که لحن و سبک ادبیاتی همچون جملات نقل شده از خود سرمقاله نویس محترم در ابتدای این نوشته - که آشکارا در صدد تحریک عواطف دینی و برانگیختن غیرت ملی و مذهبی مخاطبان خاص خود (اصولگرایان) است، تا چه اندازه پوپولیستی است!

در ابتدا شاید مناسب باشد تیتر اصلی این ویژه نامه شهروند را مورد مطالعه انتقادی قرار دهیم: «ما را چه به چه؟» در این جمله یک نکته کلیدی نهفته است.

اولاً فرض شدن یک کل یکدست به نام «ما» و قائل شدن به یک هویت معین، ناب و ارزشمند برای آن که باید از تعرض عناصر بیگانه (آنها) محافظت و پاسداری شود. از این منظر چون چه (چگوارا) یک عنصر بیگانه نسبت به آن کل یکپارچه است باید از نفوذ کردن (Infiltration)، ایجاد آلودگی (Intoxication) و یا پیوند خوردن (Hybridization) این وصله ناجور با آن بدنه اصیل (Authentic) جلوگیری کرد. پرسش اول اینجا است که اصلاح طلبان لیبرال از چه زمانی با چنین ادبیاتی عناصر فرهنگی بیگانه را مورد تحلیل قرار داده اند که اکنون اینچنین سرآسیمه نگران التقاط شده اند؟

پرسش دوم این که این «ما»یی که از آن دم می زنند کیست؟ آیا راضی شده اند که خودشان و محافظه کاران یا اصولگرایان در یک گروه و دسته با هویت مشترک تعریف شوند؟ آیا گمان می کنند اشتراکات هویتی محافظه کاران با لیبرال هایی چون ایشان بیشتر است تا مثلاً با سوسیالیست ها؟ پرسش سوم این است که آیا با نگاهی به کارنامه فکری و سیاسی همین دوستان نمی توان این پرسش «ما را چه به . . . » را به خودشان بازگرداند؟ طبیعی است که دیگرانی هم می توانند بگویند «ما را چه به هابرماس؟»، «ما را چه به گیدنز؟»، «ما را چه به پوپر؟»، «ما را چه به رورتی؟» و خصوصاً «ما را چه به برنارد لوییس؟»

البته سرمقاله نویس شهروند آن اندازه باهوش هست که متوجه این تناقض ها باشد اما تلاش می کند رندانه از کنار آنها عبور کند و حتی با جسارتی ستودنی روشنفکران دینی، کارگزاران و اصلاح طلبان را نیز - ولو به صورت گذرا و شاید برای به دست آوردن دل محافظه کاران! - از دم تیغ نقد خود بگذراند و بر آنها نیز عنوان التقاط را روا بداند. آنجا که می نویسد: «جنبش روشنفکری دینی نیز که در گذشته تحت تأثیر علی شریعتی مدافع در هم آمیختن اسلام گرایی و سوسیالیسم و اگزیستانسیالیسم بود به سوی آمیزش اسلام و سکولاریسم و لیبرالیسم رفت و فصل تازه ای در التقاط گشود. . .

همانگونه که در سوسیالیسم ایرانی مقام لنین ارجمندتر از مقام مارکس است در لیبرالیسم ایرانی نیز مقام کارل پوپر از مقام جان لاک گرامی تر است. همین موج لیبرالیسم تقلیدی بود که به مدت ۱۶ سال در دولت های هاشمی رفسنجانی و سیدمحمد خاتمی، دولتمردی را در ایران تحت تأثیر خود قرار داد. » اما نویسنده در جای دیگری از همین متن به گونه ای کاملاً متفاوت درباره التقاط سخن می گوید: «التقاط اگرچه در لغت معنایی نکوهیده دارد اما در عمل فرایندی طبیعی است. هیچ فرهنگ و تفکر نابی در جهان دیده نشده است. فرهنگ های پیشرفته بشری محصول التقاط های تاریخی اند.»

با این اوصاف به نظر می رسد نویسنده پیش از آنکه به تعریف درستی از التقاط (Eclecticism) بپردازد و یا مفاهیمی چون تبادل فرهنگی (Cultural Exchange)، تعامل فرهنگی (Cultural Interaction)، سیطره فرهنگی (Cultural Hegemony)، پیوند فرهنگی (Cultural Hybridization) و یا سبکهای هنری پست مدرن مثل pastiche، که همگی دارای وجوه اتحاد و افتراق با مفهوم التقاط هستند را از هم تفکیک کند، به طور بی رویه و سرسری از واژه التقاط استفاده نموده و برای توجیه عمل خود مدعی می شود: «آنچه التقاط را در ادبیات سیاسی امروز ایران مذموم می سازد دست بردن در مبانی و سنت ها و تصرف در آنها و تلاش برای بازگرداندن معانی آنها به مطالبات اخیر انسان هاست.»

درباره این جمله اخیر به همین اکتفا می کنیم که اولاً التقاط (Eclecticism) فقط در «ادبیات سیاسی امروز ایران» مذموم نیست. ثانیاً دوباره باید پرسید که آیا تا همین دیروز در نگاه اصلاح طلبان لیبرال «دست بردن در مبانی و سنت ها و تصرف در آنها و تلاش برای بازگرداندن معانی آنها به مطالبات اخیر انسان ها» یک ارزش قلمداد نمی شده است؟ کافی است چند سطر پائین تر در همین نوشته جناب سردبیر به جمله ای توجه کنیم که مصداق کامل و بارز همین رویکرد مورد نکوهش ایشان است. آنجا که می نویسد: «هنگامی که قواعد اساسی فقه اسلامی در اصالت فرد و اقتصاد آزاد را نادیده می گیریم آیا می توانیم از بازگشت دوباره چپ ها به دانشگاه ها نگران نباشیم؟» روشن است که نویسنده در این جمله قواعد اساسی نظام سرمایه داری - یعنی اصالت فرد و اقتصاد آزاد - را تعمداً به عنوان قواعد اساسی فقه اسلامی جا می زند.

اما پرسش بعدی این است که آیا واقعاً خطر ظهور دوباره مارکسیسم در ایران تا این اندازه که سرمقاله نویس شهروند ادعا نموده است خطرناک و نگران کننده است؟ می توان انتظار داشت که مخاطبان اصولگرای آن سخن، از خود سؤالاتی بپرسند: آیا اصلاح طلبان لیبرال واقعاً نگران از دست رفتن دین و ایمان جوانان این مرز و بوم شده اند؟ چگونه می توان باور نمود آنهایی که سال ها در شیپور پلورالیسم دینی دمیدند و از نوبت عاشقی و نسبیت اخلاق دفاع کردند و حتی حادثه عاشورا - این مقدس ترین واقعه در تقویم فرهنگ شیعه - را با تحلیلهای ماتریالیستی به خشونتهای قومی و قبیله ای تقلیل دادند امروز نگران دین و ایمان جوانان باشند؟

گذشته از این موارد نمی توان فراموش کرد که همین سردبیر در روزنامه هایی دیگر نه تنها دیدگاه ها و نظرات چهره های شاخص جریان چپ را منتشر می نمود، بلکه نویسندگان و خبرنگارانی با چنان مشی و مشرب را نیز در استخدام خود داشت. چه بسا اگر جناب سردبیر به روزنامه هم میهن کوچ نمی کردند باز هم ویژه نامه مربوط به لویی آلتوسر - نظریه پرداز مشهور مارکسیست فرانسوی - توسط همکاران سابق ایشان در اواخر تیرماه سال جاری در روزنامه شرق تحت سردبیری ایشان منتشر می شد.

ریشه اصلی نگرانی اصلاح طلبان لیبرال از ظهور جریان پست مارکسیسم را باید در همان منطقی جست وجو کرد که استدلالهای سرمایه داران لیبرال در مخالفت با هرگونه دخالت دولت در اقتصاد در آن ریشه دارد. سرمایه داران لیبرال با دخالت دولت در حوزه فعالیت خود و با شکسته شدن انحصار ها و امتیازهای ویژه خود به شدت مخالفند. نگارنده بر این باور است که قلع و قمع شدن اندیشه ها و گرایشهای پست مارکسیستی توسط دولت اصولگرا در واقع تضمین کننده تداوم موقعیت و امتیاز انحصاری اصلاح طلبان لیبرال در کنترل واردات اندیشه و توزیع هدفمند آن متناسب با اهداف سیاسی این جریان است.

جریانهای متمایل به لیبرالیسم در ایران بخصوص شاخه حکومتی آن طی سال های اخیر از موقعیت استثنایی و تقریباً بی رقیب خود بی نهایت استفاده کردند. آنها نه تنها موفق شدند از اصولگرایان چهره ای ضد آزادی و سرکوبگر به نمایش بگذارند، بلکه با پنهان نمودن سوابق خود در دهه نخست انقلاب جایگاه نمایندگی انحصاری تفکر و فرهنگ مدرن اروپایی در ایران را به خود اختصاص دادند.

آنها با گرته برداری از تقابل های دوگانه (Binary Oppositions) عصر روشنگری اروپا نظیر شرق‎/غرب، سیاه‎/سفید، زن‎/مرد، سنت‎/ مدرنیته، خرافات‎/خردمندی، عقب ماندگی‎/ پیشرفت (به لف و نشر مرتب!) که در قرن ۱۸ و ۱۹ پیش زمینه های تئوریک استعمار را فراهم می کرد، خود را مصداق همه خوبی ها و کمالات ارائه نموده و همه زشتی ها و پلیدی ها را به تنها رقیب حاضر در میدان - یعنی اصولگرایان مذهبی - حواله می دادند. جالب اینجا است که امروز همان تقابل های دوتایی توسط شرق شناسان ایدئولوژیکی (Orientalist) همچون برنارد لوییس در قالب اسلام‎/غرب بازسازی شده و به عنوان مشاوره در اختیار جنگ طلبان نئولیبرالی همچون پل ولفوویتز قرار می گیرد تا توجیه گر حمله به افغانستان و عراق و . . . باشد. و طبعاً عجیب نیست که نوشته های برنارد لوییس و مقالات مترجم آثار او هر از چندگاه در برخی روزنامه ها منتشر می شد.

آن امتیاز انحصاری که از آن سخن رفت بدین معنی نیست که در این سال ها جریان های چپ از هرگونه فعالیت فکری و فرهنگی به طور کلی محروم بوده اند. مزیت نسبی جریان اصلاح طلب لیبرال به واسطه شراکت در قدرت و داشتن تریبون های رسانه ای و مطبوعاتی موجب می شد این جریان بتواند به تقویت و ترویج و یا تضعیف و بایکوت نمودن جریان ها فکری و فرهنگی ترجمه ای و وارداتی بپردازند. طبیعی بود که مثلاً نگرش های انتقادی به سرمایه داری متأخر (Late Capitalism) و یا پروژه جهانی سازی (Globalism) به آن اندازه انعکاس نمی یافت که آثار اندیشمندان طرفدار وضع موجود نظام سرمایه داری. هابرماس، گیدنز و راولز که به نوعی مؤید وضع موجود جهانی و یا حداکثر در تکاپو برای اصلاح معایب آن هستند، بسیار بیشتر از متفکران معترض و رادیکالی چون بودریار، هاروی، بوردیو و آگامبن مجال طرح و بحث می یافتند. گاه حتی می شنیدیم که مترجمان آثار پست مدرن بایکوت می شدند چون گمان بر این بود که نقد این آثار بر مدرنیته به نفع جریانهای مذهبی و اصولگرا است!

به راستی چرا باید واژه پست کلنیالیسم (Post colonialism) و تفکرات انتقادی آنها بر تاریخ و فرهنگ استعمار که امروزه در دانشگاه های اروپایی و آمریکایی برای هر دانشجوی مبتدی شناخته شده است در ایران تا این اندازه غریب و ناشناخته است؟

چرا شعار «پایان تاریخ» فوکویاما عزیز تر و شناخته شده تر است از شعار «جهانی دیگر ممکن است» که جریان ها و تشکل های منتقد نظام لیبرال دموکراسی برای خود برگزیدند؟ چرا نظریه گفت و گوی تمدن ها روزنامه نگاران اصلاح طلب ایرانی را به نوشیدن چای در منزل میلیاردر لیبرالی چون جرج سوروس می کشاند اما آنها را از هرگونه تعامل با کمپین های مردمی چونMake Poverty History باز می دارد؟ شرکت در اجلاس داووس(World Economic Forum)، یا به تعبیر صریح تر شورای جهانی هماهنگی ثروت-قدرت، برای اصلاح طلبان مایه مباهات است اما هرگز از آنها سخنی نشنیدیم درباره اجلاس World Social Forum که نهاد های مدنی و تشکلهای اجتماعی همه ساله آن را در اعتراض به اجلاس داووس (که نمایندگان فقرا در آن راهی ندارند) در یکی از کشورهای محروم تشکیل می دهند؟

با همه این اوصاف داشتن آن موقعیت انحصاری به اصلاح طلبان لیبرال این اجازه را می داد که گهگاه از سر بزرگواری و آزادمنشی (!) سهمیه ای نیز برای چهره ها و جریانهای چپ داخلی در مطبوعات خود قائل شوند بدین ترتیب نه تنها آنها را مدیون و وامدار خود کنند، بلکه در موقعیت های حساسی نظیر مرحله دوم انتخابات ریاست جمهوری ۸۴ مارکسیست ها و کمونیست های سابق را هم در حمایت از کاندیدایی که در افواه به عنوان گزینه سرمایه داران لیبرال معرفی می شد بسیج کنند. مهم نبود که رقیب آن کاندیدا آهنگرزاده ای بود که شعارهای عدالت طلبانه می داد. مهم این بود که به جناح اصولگرا و مذهبی تعلق داشت و بر اساس پروژه «لولو سازی» (Demonization) باید به هر نحو ممکن از رسیدن او به قدرت جلوگیری می شد.

آنچه در چنین فضاهای عاطفی و احساسات قربانی می شود اندیشه انتقادی است. ساخت و تولید چنین فضاهای غیر عقلایی طی دهه اخیر به اصلاح طلبان لیبرال و روشنفکران دینی امکان گریز از هرگونه نقد و بررسی جدی و عمیق را اعطا نمود. اگرچه امروز سرمقاله نویس شهروند با خیالی آسوده می تواند به روشنفکران دینی طعنه بزند که آنها نیز التقاطی بوده اند و به جای خواندن آثار جان لاک و جان استیوارت میل به درکی سطحی و ناقص از پوپر اکتفا کردند، اما در سالهای پیشین چنین سخنانی کافی بود تا موجی از برچسب هایی نظیر انحصارطلب، اقتدارگرا، خشونت طلب و فاشیست را نصیب گوینده یا نویسنده آن کند. و البته ناگفته نماند که همین فقدان فضای نقد و عدم بازنگری جدی نقطه آغاز افول ستاره بخت اصلاح طلبان بود. نگاهی به مضامین همایش دیرهنگامی که اخیراً با عنوان آسیب شناسی روشنفکری دینی توسط اصلاح طلبان برگزار شد نشان می دهد که اگر چنین فضایی برای نقد پیشتر فراهم می شد چه بسا آنها امروز با چنین سرنوشت و عاقبت سیاسی مواجه نبودند.

نگارنده تشخیص خطرناک بودن یا نبودن اندیشه های پست مارکسیستی در فضای امروز ایران را به نظر صاحبنظران و اولیای امور وامی گذارد اما به عنوان یک دانشجو که اکنون در فضای فرهنگی، دانشگاهی و سیاسی اروپا تنفس می کنم بر این باورم که افکار و اندیشه های پست مارکسیستی با وجود تأثیر گذاری و محبوبیت در میان طبقه روشنفکر و دانشجویان اروپایی و آمریکایی اساساَ دیگر خودشان هم مدعی برپایی حکومت مارکسیستی و حتی شکل دهی به احزاب مارکسیستی نیستند.کافی است نگاهی به کتاب های آنتونیو نگری و مایکل هاردت نظیر Empire و Multitude بیندازیم.

این دو نظریه پرداز که به مارکس و انگلس قرن بیست و یکم مشهور شده اند، هرگز در آثارشان طرح نو یک نظام تازه حکومتی یا یک مانیفست حزبی شبیه مانیفست کمونیسم مارکس ارائه نمی کنند، بلکه به تبیین جامع تر و تفسیر گویا تری از وضع کنونی نظام سرمایه داری پرداخته و نقاط تناقض و آسیب پذیر درونی آن را تشخیص داده اند. فرجام سیاه حکومت کمونیستی در شوروی و اقمار آن و وضعیت غیر دموکراتیک و گاه غیر انسانی درون تشکیلاتی در احزاب و گروههای کمونیست - که مشابه آن را در ایران نیز دیده ایم - دیگر جایی برای دفاع از آن شیوه ها و سبک ها باقی نگذاشته است. ولی نقد مارکس بر نظام و فرهنگ سرمایه داری هنوز سرمنشأ نقد ها و جریانهای فکری تازه ای است که البته در نقدشان خود مارکس را هم بی نصیب نگذاشته اند. شاید با جرأت بتوان ادعا کرد که پست مارکسیست های امروز بسیار «غیر ایدئولوژیک تر» از نئولیبرال های حاکم بر نظام سرمایه داری هستند.

نگرانی و نارضایتی جریان های لیبرال از طرح مواضع آلترناتیو لیبرال دموکراسی قابل درک است. آنها می خواهند راه پیشرفت و سعادت همه ملل از جمله ملت ایران را طی نمودن نعل به نعل همان مسیر تاریخی بنمایانند که برخی دول اروپایی طی نمودند. آنها دوست دارند که مردم را میان دو گزینه یا دو قطب مخیر کنند: انتخاب بین پیشرفت و عقب ماندگی یا انتخاب بین سنت و مدرنیته. آنچه در این میان پنهان می ماند کارنامه سیاه استعمار و مصائب انسانی و محیط زیستی نظام سرمایه داری مدرن است و این پرسش که اساساً چرا باید چنان تقابل دوتایی را مسلم و قطعی فرض کرد؟

به گفته استوارت هال - نظریه پرداز مشهور مطالعات فرهنگی -غرب در صورتی می تواند تمدن های باستانی را کنترل کند که آنها سرجای خود ایستاده باشند. اما به محض این که آنها به تکنولوژی مسلط می شوند - البته نه آن تکنولوژی قرن هجدهم که منجر شود آنها هم ۱۰۰ سال همان اشتباهات غربی ها را تکرار کنند - بلکه جهش از آن دوران و دستیابی به تکنولوژیهای مدرنی که باعث می شود آنها قادر شوند به زبان خودشان سخن بگویند و از وضعیت خودشان حرف بزنند. در اینصورت دیگر از آن جای اولیه خود خارج شده اند، آنها دیگر «دیگری»نیستند و از سلطه و کنترل غرب گریخته اند. »

اگر در فضای پیش از انقلاب بزرگانی چون شهید مطهری و شهید بهشتی از خاستگاه اندیشه دینی مجال ظهور و بروز پیدا کردند، با نگاهی به آثار آنها می توان دریافت که آنها از نقدهای متقابل متفکران لیبرالیست و مارکسیست بر یکدیگر استفاده کرده اند، نقاط قوت و ضعف هر یک را برشمرده اند و به تناسب با رجوع به متون و منابع دینی تلاش کرده اند تا پاسخهای درخوری به نیازهای مخاطبان خود ارائه کنند و «از زبان خودشان» سخن بگویند. نه امروز مارکسیست ها قوی تر از آن زمان هستند و نه نظام جمهوری اسلامی ضعیف تر شده است.

همه شنیده ایم که امام خمینی (ره) در دوران مبارزه ضمن تأکید بر تفاوت و مرزبندی جریانهای اسلامی با جریانهای مارکسیست فرمودند: «در جامعه ای که ما به فکر استقرار آن هستیم مارکسیست ها در بیان مطالب خود آزاد خواهند بود زیرا ما اطمینان داریم که اسلام در بردارنده پاسخ به نیازهای مردم است. ایمان و اعتقاد ما قادر است با ایدئولوژی آنها مقابله کند.» شهید مطهری از این هم فراتر می روند و حتی از تدریس مارکسیسم در دانشکده الهیات دفاع می کنند: «یگانه دانشکده ای که صلاحیت دارد یک کرسی را اختصاص بدهد به مارکسیسم همین دانشکده الهیات است ولی نه این که مارکسیسم را یک استاد مسلمان تدریس کند، بلکه استادی که واقعاً مارکسیسم را شناخته باشد و به آن مؤمن باشد و مخصوصاً به خدا اعتقاد نداشته باشد می باید به هر قیمتی شده از چنان فردی دعوت کرد . . . نباید اینگونه فکر کرد که چون اینجا دانشکده الهیات است، نباید در آن مارکسیسم تدریس بشود خیر مارکسیسم باید تدریس شود، آن هم توسط استادی که معتقد به مارکسیسم است فقط باید جلو دروغ و حقه بازی را گرفت یعنی دیگر یک مارکسیست نباید تمسک به آیه قرآن بکند و بگوید فلان آیه قرآن اشاره به فلان اصل مارکسیسم است.»

البته طبیعی است که خاطره تلخ و دردناک اقدامات گروههای تروریستی مارکسیست از حافظه تاریخی و خاطره جمعی مردم ما محو نشده و شاید هرگز نیز چنین نشود. اتفاقاً به نظرم بقای همین خاطره ها نیز - در کنار گرایش های عمیق دینی مردم - از موانع جدی رشد و موفقیت گرایشهای ماتریالیستی و مارکسیستی در ایران خواهد بود. لذا باز هم به همان پرسش نخستین باز می گردیم که واقعاً علت آن همه نگرانی و اضطراب اصلاح طلبان لیبرال از دیده شدن چند پوستر سرخ در یکی دو تجمع کوچک دانشجویی چیست؟ آیا در شرایط کنونی دنیا، با نگاهی به وضع همسایه های خود، با یادآوردی تجربه هایی چون گوانتانامو و ابو غریب و با خواندن نظریه هایی لیبرالیستی در توجیه تئوریک شکنجه و آدم کشی عاقلانه تر نیست که به جای پست مارکسیسم نگران نئو لیبرالیسم باشیم؟

شهاب اسفندیاری

دانشجوی دکترای گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه ناتینگهام انگلستان