چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

به فردایی که نیامد


به فردایی که نیامد

پسر ۱۳ ساله ای بودم که آقام, مُرد من بودم و مادر و خواهری هشت ساله مادرم جوان بود و زیبا پدر مغازه کوچک کفاشی داشت که در اصل و فرعش با «آقا مشیر» شریک بود

پسر ۱۳ ساله‌ای بودم که آقام، مُرد... من بودم و مادر و خواهری هشت ساله. مادرم جوان بود و زیبا. پدر مغازه کوچک کفاشی داشت که در اصل و فرعش با «آقا مشیر» شریک بود. «آقا مشیر» مرد با دیانت و مردم‌دار و سخت‌کوشی بود که همسر و چهار دختر داشت و اهل محل او را به حلال‌خوری و امانت‌داری می‌شناختند. و این دو خصوصیت بود که آقام را بر آن داشت تا وقتی بیماری سرطانش پیشرفت کرد و پزشکان از درمانش عاجز ماندند، «آقا مشیر» را با تنظیم دست خطی محضری وصی خود کرده و تکلیف اهل و عیال و دار و ندارش را به او بسپارد.

تا سه، چهار سال قبل از آن ما و خانواده «آقا مشیر» زیاد رفت و آمد داشتیم، اما یکی، دو سال آخر قبل از فوت آقام به خاطر بیماری قلبی و دیابت زن «آقا مشیر» رفت و آمدها کمتر ولی عمیق‌تر شده بود. آقا مشیر همیشه با دیدن من ذوق می‌کرد و آقام برام گفته بود اون وزنش چطور آرزوی پسری رو دارند. بعد از فوت آقام «آقا مشیر» که تا قبل آن خواهرم «سمیرا» عمو صدایش می‌کرد و مادرم برادر می‌خواندش، بنا به رسمی نانوشته شد بزرگتر و سایه بالای سر ما.

با این همه، غرورم هیچ‌وقت نگذاشت از سهم مغازه‌ای که آن را از شیر مادر حلال‌تر می‌دیدم، بگذرم یا بنشینم و بی‌خبر از در آمد و حساب و کتاب کفاشی چشم به دست خیر آقامشیر بدوزم که ماه یکی، دو بار به این بهانه، در خانه را بزند. درسم خیلی خوب نبود، اما این حس غریب چنان درونم را دگرگون کرده بود که راستی‌راستی باورم شده بود شیر مرد این خانواده منم و باید پای زندگیم بمانم.

مادرم خوش نداشت، زیر بار این‌ کله‌شقی‌هایم برود اما «آقا مشیر» وقتی پافشاری‌ام را دید، پا پس کشید و گفت؛ هر چه «سعید» بخواهد من راضی‌ام.

بعد آن غائله بود که عصرها می‌رفتم در مغازه و برای آنکه نشان دهم کم نمی‌آورم پا به پای «آقا مشیر» کار کرده و تا رسیدن مشتری به مشق و تکلیف مدرسه می‌رسیدم و وقتی شب‌ها پا به خانه می‌گذاشتم، شام از گلویم پایین نرفته، پای سفره خوابم می‌رفت ماه اول دست‌ مزد، «آقا مشیر» به جز سهم سود مغازه حقوقم را کامل داد، پول را شمردم و نصف آن را روی میز جلوی رویش گذاشتم... سرش را بالا آورد و گفت:

- سعیدجان؛ بابا این چیه؟!

جدی و مردانه نگاهش کردم و گفتم:

- من دلسوزی و کمک نمی‌خوام نصف روز کار کردم، نصف هم دستمزد می‌گیرم. اگر آقام هم بود، همین کار رو می‌کرد، «آقا مشیر»...

صورتش گل انداخته بود... زبانش بند آمده بود، نمی‌دانست چرا بین این همه آدم که دور و برش را گرفته‌اند و او را فرشته می‌دیدند فقط من با او مثل غریبه‌ها رفتار می‌کنم.

اما گذشت زمان و حوادثی که رخ داد، این حس غریب را به کینه‌ای ابدی مبدل ساخت و خود در می‌یافتم که رفته رفته به افعی می‌مانم که در گوشه‌ای پنهان از چشمان آگاه چنبره زده و در کمین انتظار صید خود لحظه‌شماری می‌کند.

- داداش سعید؟ من و مامان داریم، میریم خونه «عمو مشیر» اینا. مثل این‌که خاله شکوه حالش به هم خورده؟!

- چرا؟! دیروز «آقا مشیر» داشت می‌رفت همدان، شکوه خانم سر حال بود؟!

- به نظرم دوباره قندش رفته بالا... می‌شه ما رو برسونی؟

- باشه... باشه اومدم بگو به مادر الان حاضر می‌شم.

تازه رسیده بودم و می‌خواستم دوش بگیرم و چیزی بخورم. اما دلم نمی‌خواست یک بار هم که کار خانواده «آقا مشیر» به من افتاده کم بیاورم. «آقا مشیر» و مادرم هنوز به بزرگ شدنم عادت نکرده‌اند. برعکس خیلی از همسن و سالانم که از سربازی رفتن فراری‌اند، به محض آن‌که دیپلم گرفتم... بی سر و صدا دفترچه آماده به خدمتم را گرفتم و یکی، دو ماه بعد، برای اولین‌بار از خانواده‌ام جدا شدم. آموزشی افتادم اصفهان... گاهی با خودم فکر می‌کردم کاش یک جای دورتر می‌افتادم تا همه باورشان شود، من نه هنوز بچه‌ام و نه آویزان خانواده و «آقا مشیر».

دو ماه آموزشی که تمام شد از بخت خوب افتادم «پادگان افسریه» و بیشتر اوقات به خاطر آنکه توی قسمت اداری مشغول بودم و کارم را درست انجام می‌دادم، مرخصی حسابی نصیبم می‌شد. تنها دغدغه این دورانم رفت و آمدهای «آقا مشیر» به خانه‌مان بود که با یکی، دوبار پیش «شکوه خانم» زبان ریختن و به قول معروف «به در گفتن و دیوار شنیدن» توانستم به هدفم برسم.

- منتظرتون می‌مونم مادر.

- اینجا نه سعیدجون، بیا تو مادر، شاید مجبور بشیم خودمون برسونیمش بیمارستان.

در اتومبیل را بستم و پیاده شدم... در خانه گشوده شد... و ناگهان...

- سعید... چرا خشکت‌زده پسرجون؟ «منیژه» رو نشناختی؟!

پایم پشت در خانه «آقا مشیر» به زمین میخکوب شده بود... «منیژه» را می‌شناختم او سومین دختر «آقا مشیر» بود که از سال گذشته به عنوان دانشجو در دانشگاه تربیت‌معلم «شیراز» مشغول به تحصیل شده بود.

اما نمی‌دانم آن لحظه پای در، چه اتفاقی افتاد که طومارم را به هم پیچید؟!

به سختی از جایم کنده شدم و پا به حیاط خانه‌ای گذاشتم که در طول سال‌ها با آقام و مامان و سمیرا بارها به آن رفت و آمد کرده بودم.

- تو فکری سعید؟! چیزی شده داداش؟!

- نه... راستش دارم چند وقتیه به گسترش کارمون فکر می‌کنم... یه مغازه ۱۰، ۱۲ متری شده نون‌دونی ما و خانواده «آقا مشیر»، چرا؟ چون «مشیر» خیال می‌کنه همین که شکممون سیر میشه کافیه...

- خب مگه کافی نیست سعید؟!

- نه کافی نیست... همه چیز که سیر کردن شکم نیست تا چشم باز کردیم توی این خونه بودیم و ته «کوچه نظامیه» همه دنیامون همین جا خلاصه شده، تموم عمرمون جز سه تا سفر مشهد و یه بار تا اصفهان کجا رفتیم؟ هیچ خوش ندارم اینجا آخر همه چی باشه...

آدم با آرزوهایش زنده است... چند صباح دیگه که از مدرسه فارغ‌ شدی و دلت خواست دنبال آرزوهات بری و از رفتن موندی می‌فهمی چی می‌گم «سمیرا جون»

- من که سر در نمی‌آرم تو چی می‌گی...؟ اما مگه به قول تو می‌شه با دست بسته رفت دنبال رویاها... ماییم و همین یه مغازه کفاشی...!

- تو فکرشم اگر «آقا مشیر» یه کم دست به عصایی رو کنار بذاره می‌تونیم اون طبقه بالای مغازه رو اجاره کنیم و یه کارگاه کفاشی راه بندازیم. این جوری شاید یه کم اولش سخت باشه اما می‌تونیم زود خودمونو بالا بکشیم.

- راجع به این کارگاه که می‌گی با «عمو مشیر» صحبتم کردی؟!

- نه... تا حالا نه... راستش تا حالا قصد اینو نداشتم که با او این کار رو به سرانجام برسونم، اما حالا... چه می‌دونم، فکر کنم باید شانسم رو امتحان کنم...؟

- من مطمئنم «عمومشیر» از خداشه که تو بیشتر از هر چیز بهش اعتماد کنی... باهاش مهربون باشی... اون تو رو مثل پسرش دوست داره... چون پسر نداره، خیلی روت حساب باز می‌کنه...

حالا که به اون روزها فکر می‌کنم، به نظرم خیلی دور میاد... انگار عمر طولانی از من گذشته است.

«آقا مشیر» کارگاه کفاشی را علی‌رغم میل خود و با وجود دودلی‌هایش به پا کرد... من هم شدم همه کاره آن کارگاه، تا ۸، ۹ ماهی هر چه در می‌آوردیم با صاف کردن هزینه‌ها، سود دندان‌گیری برایمان نمی‌ماند... اما بعد از یک سال و نیم کار و کاسبی‌مان خوب گرفت، خیلی از کفاشی‌های سپهسالار و چند تایی هم توی بازار بزرگ به ما سفارش دوخت می‌دادند. دو سال همان طبقه بالای کفاشی واحدی را که برای کارگاه اجاره کرده بودیم و واحد مقابل آن را یکجا خریدیم، خرجش کردیم و شد یک کارگاه حسابی که دست کمی از کارخانه هم نداشت و ۳۵ نفری کارگر داشتیم و کلی سفارش و فروش... مغازه خرازی کنار مغازه را خریدیم و مغازه قدیمی را بازسازی کرده و وسعت دادیم...

کم‌کم در فکر شعبه دوم کفاشی بودیم... دیگر رفته‌رفته کینه قدیمی و کودکانه‌ای که در دل نسبت به «آقا مشیر» داشتم رنگ می‌باخت.. حالا خود را آماده می‌کردم تا بعد از گذشت پنج سال از نخستین احساسی که به منیژه پیدا کرده بودم، بختم را آزمایش کنم...

- سعید... سعید... فردا با شکوه‌خانم و بچه‌ها می‌آییم مغازه...

- چه خبره...؟ مامان‌جون... نزدیک شب عیدی و شلوغی مغازه... بذار لااقل روز جمعه اول هفته خیلی سرمون شلوغه...

- وقت دیگه نداریم به سلامتی خریدای دیگه هم هست...

- مگر خبریه؟

- آره بابا مگه «آقا مشیر» چیزی بهت نگفته چهارشنبه هفته پیش بله‌برون «منیژه» بود. اگر خدا بخواد ماه صفر در بیاد عقد می‌کنه...

زبانم بند آمده بود... لقمه غذا توی گلویم گیر کرد...

یادم نیست از کی برگشتم سر خط اول؟!... از کی تصمیم گرفتم... همه چیز را رها کنم؟!... و کی...؟!

- سعید... مامان بهت نمی‌گه ولی حال خوبی نداره از وقتی شنیده تو می‌خوای بری تایلند... شبا خواب نداره... چطوری یه باری به سرت زد...؟! ما که به جز توکسی رو نداریم داداش...!

- نمی‌خوام که برای همیشه برم... من سهم مغازه و کارگاه رو از «مشیر» خواستم، گفت کارگاه مال تو که خودت راهش انداختی مغازه مال من، خواستی به خودم بفروش.

خواست منت سرم بذاره... نمی‌دونست این دفعه دیگه کوتاه نمی‌یام... دیگ شریکی جوش نمی‌یاد خواهر من... می‌خوام یه بارم شده بخت خودمو یه جای دیگه امتحان کنم... کارم گرفت... سه چهار سال بعد با دست پر بر می‌گردم... اگرم نه که...؟!

- اون وقت چی کار می‌کنی؟! سعید همه پل‌های پشت سرت رو خراب نکن...!

- معلومه تو هم مثل بقیه خیلی «سعید» رو دست کم گرفتی...! خسته شدم از بس «مشیر» واسم تصمیم گرفت... خسته شدم «سمیرا»...

- نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت قدر محبت‌های اونو نفهمیدی؟ اوهمیشه دلش می‌خواست تورو مثل پسرش ببیند اما تو همیشه ازش دوری کردی...!

وجودم از یادآوری گذشته گر می‌گرفت... این حس تلخ که شبیه به لج‌بازی بچه‌ها بود بعد از عروسی «منیژه» با یکی از همکارانش در من دوباره بیدار شده بود... تا قبل از این حتی بودن در کنار مادر و سمیرا برایم مهم بود، اما حالا فقط در فکر رفتن بودم... درونم چیزی مرا به ماندن می‌خواند، بعد انگار «افعی» خوابیده وجودم بعداز سال‌ها بیدار شده و زیرگوشم می‌خواند که باید رفت...!

چک مشیر که نقد شد بلیط و ویزایم را گرفتم...

بانکوک شهر معابد، قصرها و کانال‌ها شبیه به خواب می‌مانست...

پایم در فرودگاه می‌لرزید... اما وقتی پا به سالن انتظار فرودگاه بانکوک گذاشتم و چشمم از دور به پلاکارد مقوایی نام خودم افتاد که به دست «مهران» دوست دوران سربازی‌ام بود، دل نگرانی‌هایم از یادم رفت... «مهران» کارگر یک پارک تفریحی بود که می‌گفت شبیه «دیسنی‌لند» آمریکاست...

قصد هر دوی ما رفتن به «کانادا» بود و «مهران» وعده کرده بود اگر چهار، پنج ماهی تحمل کنیم می‌شود، راهی شد... در تمام آن مدت شبیه آدم‌های منگ بودم... باورم نمی‌شد کیلومترها از شهر و خانواده‌ام دور شده‌ام.

«تایلندی‌ها» مردمان شادی هستند که انگار به دنیا آمده بودند از امروزشان لذت ببرند.

هفته اول بیشتر روزها را در اتاقم می‌گذراندم، هتل «Ywca» برای من هم ارزان بود هم دنج. گاهی به سرم می‌زد از همان راهی که آمده‌ام برگردم. اما جرات برگشتن نداشتم... می‌خواستم کاری را که شروع کرده‌ام تا آخرش بروم...

«مهران» فهمیده بود کم آورده‌ام... دستم را توی کلوپ شبانه آمریکایی‌ها بند کرد... خودش هم هرازگاهی سری می‌زد و آخر راهرو منتهی به سرداب انباری نیم‌ساعتی می‌چرخید. بعد با چهره‌ای رنگ پریده و شاد و شنگول بیرون می‌زد...

گاهی وقت‌ها علاوه بر گارسنی و خدمتکاری، هدایای بعضی از مشتریان را برای آدرس‌های مختلفی جابه‌جا می‌کردم... صاحب کلوپ دوچرخه‌ای برای این طور مواقع به من داده بود... و اغلب دستمزد جابه‌جا کردن هدایای مشتریان خاص بیشتر از حقوق یک ماه کار در کلوپ بود...

روزها گذشت و من... رفته رفته به خوردن Curvy و Plat-Thag تایلندی و ساندویچ‌های تند چینی و زندگی در میان مردمانی که زندگی را به معنای لحظه فهمیده بودند، عادت می‌کردم... نفری ۱۵ هزار دلار هزینه تهیه پاسپورت ایتالیایی برای من و مهران بود که باید به یک دلال تایلندی می‌پرداختیم. تا امکان دریافت ویزای کانادا برایمان فراهم می‌شد... مهران با همه کار سخت شبانه‌روزی در «تیم‌لند» و کلوپ آمریکایی‌ها، کمتر از ۵۰۰ دلار پول داشت و فهمیده بودم باید حق دلالی او را هم با پاسپورت خود یکجا حساب کنم.

همه چیز حاضر بود... بهترین لباس‌هایمان را پوشیدیم تا مثل دو جنتلمن ایتالیایی به سوی سرنوشت پرواز کنیم... گاهی لاک‌پشت‌ها زودتر از عقاب‌ها به مقصد می‌رسند...

وقتی برای دومین‌بار پا به فرودگاه بانکوک گذاشتم؛ مثل دفعه اول پایم نمی‌لرزید، مصمم‌تر بودم اما هنوز بعد از گذشت پنج ماه نمی‌دانستم چه کاره‌ام؟ کجای تقدیرم را می‌خواهم عوض کنم، و آخر این راه قرار است به چه‌ آرزوهایی برسم؟!

حس کردم چیزی برای یافتن نیست و شوقی برای رفتن... فهمیدم همه عمرم نتوانستم بفهمم چه می‌خواهم و چه چیزی مرا راضی و شاد می‌کند؟!

وقتی بلندگو مسافران تورنتو را به جایگاه تحویل بار و عبور از گیت خروجی فرا خواند... عرق پیشانی مهران در آن سرمای سالن مثل جوی آبی جاری شده و من دست‌هایم یخ زده بود و قدرت برداشتن چمدان‌ها را از روی زمین نداشتم...

چمدان‌هایمان را روی تسمه گذاشتیم و به طرف گیت مراقبت رفتیم... پلیس پاسپورت‌هایمان را دید و ما گذشتیم.، لحظه‌ای از ذهنم این گذشت که دیگر با «سعید یحیایی» از این لحظه باید خداحافظی کرد و به «برناردو براتسو» نام و شخصیت جدید عادت کرد...

- STOP... مسیو؟!

ناگهان برقی از چشمان مهران جهید... انگار یخ کرده باشد... منگ بود و زبان در دهانش نمی‌چرخید... پلیس زنی که در مقابلش ایستاده بود و با جسارت و تاکید نام او را می‌پرسید، ابروان را در هم کشید و با تعجب به حالات چهره و پریشانی «مهران» چشم دوخت. ناگهان... «مهران» نقش بر زمین شد و من مات و مبهوت مانده بودم که چه کنم؟!

پلیس‌ها «مهران» را دوره کردند و با زبان خود به سرعت چیزی گفتند. من فقط دو، سه کلمه را متوجه شدم...

- کوکائین... کوکائین زده...

قلبم از ترس ایستاد، سرم را برگرداندم ، تا به روی خود نیاورم از گیت ویژه بازرسی گذشتم... همه چیز انگار آرام پیش می‌رفت... تصمیم خود را گرفته بودم... اما ناگهان دختر بچه تایلندی بامزه‌ای که تا قبل آن در سالن ورودی بین من و «مهران» نشسته بود و من هم به او شکلات و آبمیوه تعارف کردم متوجه با هم بودنمان شده بود... بلند بلند به آن پلیس زن اشاره کرد و گفت:

- اون آقا... باهاش دوست بود، خودم دیدم...

امیدوار بودم... متوجه حرف‌های دخترک نشده باشند. تا پای در خروجی رفتم که ناگهان از پشت حس کردم دو بازویم را گرفتند...

همه چیز... خیلی دور به نظر می‌رسید اما خیلی نزدیک در اوج بی‌باوری به وقوع پیوست، نیمی از چمدان مهران به طور ماهرانه‌ای از بسته‌های کوکائین پر شده بود و دو پاسپورت جعلی با انگ کلاهبرداری بین‌المللی کافی بود تا یک سال زندان تایلند را برایمان به ارمغان آورد... حالا اغلب وقت استراحت در حیاط زندان به دور دست چشم می‌دوزم... و به فردایی که نیامد....

تقصیر خودم بود، اگر از منیژه خواستگاری می‌کردم، عمومشیر به من «نه» نمی‌گفت!

دلارا مشتاق