یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

ناگهان مدرنیته


ناگهان مدرنیته

مباحثه ای در باب ریشه های مدرنیته

آنچه بدیهی است، آن است که من و سه میهمانم عملا تا حد زیادی با یکدیگر توافق داریم. پیش از آن که نگاهی به مساله اصلی بیندازم و مساله‌ای را که به واسطه حوزه مورد توافق ما به وجود آمده است، بررسی کنم، سعی خواهم کرد آنچه راجع به آن با هم اختلاف داریم را دقیقا تشریح نمایم.

جک گلدستون و من، هر دو فکر می‌کنیم تفاوت عمیقی میان دنیای مدرن و دنیای پیش از آن وجود دارد، در حالی که آنتونی پاجن نظری متفاوت تر دارد و معتقد است که این دگرگونی‌ها با دیگر رویدادهای پیشین قابل قیاس هستند و از این رو آن گونه که من و گلدستون فکر می‌کنیم، این تفاوت آن‌چنان هم ژرفا ندارند. به باور من، جیسون کوزنیکی در جایی میان این دو موضع قرار دارد. در تشریح نقطه‌نظر خودم باید اشاره کنم که من معتقد نیستم نخبگان و کنش‌های آنها عامل اصلی آن نوع تناوبی هستند که من تشخیص داده‌ام، لذا این تغییرات را یک دگرگونی از بالا به پایین و تحت تاثیر نخبگان نمی‌دانم.

من همانند کوزنیکی، پاجن و گلدستون بر این باورم که آزادی فردی و کنش نوآورانه هدفمند از جانب افراد، نیروی محرک است و باید استحاله دنیای جدید در دوران مدرنیته را نتیجه پیروزی آزادی‌های فردی بدانیم.

اختلاف اصلی میان من و این سه مفسری که با آنها صحبت می‌کنم، اساسا از جنس روش‌شناسی یا استدلال تاریخی در ارتباط با چگونگی توضیح سرعت‌گیری ناگهانی یک فرآیند تاریخی است.

آنها هر سه فکر می‌کنند که رویدادهای اصلی که این دگرگونی رهابخش را آغاز کردند، در اواخر قرن شانزده و قرن هفده در اروپا (و به طور مشخص‌تر در اروپای شمال غربی) روی دادند و می‌توان این استحاله را به صورت شروع مدرنیته و پدیده‌های سازنده آن در نظر آورد.

دیدگاه آنها این است که نزدیک به صد سال تغییر آرام و تدریجی وجود دارد که حول‌و‌حوش سال ۱۸۰۰ به یک نقطه عطف بسیار مهم می‌رسد.

در مقام مقایسه، شیوه‌ای که آنها وقوع تغییر را طبق آن در نظر می‌آورند، بیشتر شبیه خلق یک رآکتور خام اتمی است. وقتی قطعات سوختی بیشتر و بیشتری روی هم جمع می‌شوند، دما به آهستگی افزایش می‌یابد و سپس به یکباره اورانیوم کافی در آن اطراف وجود خواهد داشت تا یک واکنش زنجیره‌ای ادامه یابد و رآکتور شروع به کار می‌کند. این تغییر از مرحله خنثی تا مرحله فعال ناگهانی است، اما با فرآیند تدریجی‌تری از انباشت عوامل مختلف، تولیدشده و امکان‌پذیر می‌گردد.

من بیشتر از سه تن دیگر مسحور ناگهانی بودن نسبی این تغییر مشهود و قابل مشاهده هستم.

کاملا موافقم که این تغییرات بودند که بیش از صد سال قبل از آن که این امر امکان‌پذیر گردد، روی دادند و کمتر به واسطه استدلال در دفاع از فرآیند تدریجی که به یک «جهش» انجامید، قانع می‌شوم.

نمی‌خواهم به بحث تاریخ‌دان‌ها درباره روش‌شناسی وارد شوم، اما همواره وقتی یک رویداد تاریخی پراهمیت به وقوع می‌پیوندد، این خطر وجود دارد که پیش‌نیازها و پیش‌شرط‌هایی که مدت‌ها پیش صورت گرفته‌اند، به گونه‌ای ارتجاعی به عنوان عوامل مستقیم و فعال آن رویداد تعیین شوند.

در این جا است که به عقیده من نخبگان پا به صحنه می‌گذارند.

با رجوع به تمثیل رآکتوراتمی می‌گویم که به لحاظ تاریخی، نهادها و اقدامات اجتماعی، حقوقی و سیاسی (همانند شرایط طبیعی) وجود دارند که متناظر با میله‌های کنترلی جذب‌کننده در رآکتورها هستند. آنها فرآیند نوآوری را آهسته کرده یا حتی متوقف می‌سازند.

برخی از این نهادها نتیجه کنش‌های مستقیم و حتی آگاهانه نخبگان هستند و سایر آنها نهادهایی اجتماعی‌اند که به شکل خودجوش رشد پیدا می‌کنند و نخبه‌ها یا از آنها پشتیبانی می‌کنند یا آنها را به حال خود رها می‌نمایند.

اعتقاد من آن است که نخبگان اروپایی به نحوی روزافزون برخی از سیاست‌های محدودکننده را ترک می‌کنند و سایر نهادها را دیگر استمرار نمی‌دهند. این بدان معنا است که فرآیند نوآوری و خلاقیت (که منکر وجود آن در آن زمان نیستم) به یکباره به میزان بسیار کمتری در مقایسه با گذشته مورد بررسی قرار گرفت.

سیاست‌های آگاهانه حاکمان که تا جایی پیش رفت که حتی نهادهای اجتماعی خودجوشی را که مانع مبادله و نوآوری می‌شدند از میان برد، دگرگونی را حداقل در ابتدا با سرعتی بیشتر از آنچه «طبیعتا» رخ می‌داد، امکان‌پذیر ساخت. این که چرا حاکمان این کار را انجام دادند، مثل همیشه موضوعی پیچیده است. من فکر می‌کنم این مساله تا حدودی به باورها و ایدئولوژی ارتباط دارد و تا حدودی نیز به چگونگی پاسخ‌دهی حاکمان به فشارهایی بستگی دارد که پس از حدود سال ۱۷۷۰ با آن مواجه شدند. همچنین به باور من این مساله تماما بی‌سابقه نیست، زیرا من معتقدم چیزی مشابه این اتفاق بسیار قبل‌تر در چین تحت حاکمیت سونگ (۱۲۷۹-۹۶۰) پیش از آن که توسط حاکمان اولیه مینگ لغو شود، روی داد.

با این همه به نظر من، مسائل جالب توجه‌تری از آنچه راجع به آنها توافق داریم، سر بر می‌آورند. ما همه فکر می‌کنیم در فاصله سال‌های ۱۵۵۰ و ۱۶۹۰ اتفاق بسیار مهمی در اروپا رخ داد که در هیچ جای دیگر صورت نپذیرفت. جنبه‌های حائز اهمیت این اتفاق عبارتند از ظهور عقل‌گرایی انتقادی و علم مدرن، تغییر در شیوه نگاه به خود مقوله دانش، انواع پیشرفت‌های اقتصادی که جیسون کوزنیکی به آنها اشاره می‌کند، پیدایش یک نظام واقعی تجارت جهانی که از مسیرهای اقیانوسی با فواصل طولانی استفاده می‌کرد. جنبه‌ای که من بر آن انگشت می‌گذارم، ظهور نظام حکومتی و ستفالی در مقایسه با آنچه در دیگر نقاط روی می‌داد، بود.

روشن است که مسائل اصلی این هستند که این دگرگونی‌ها چگونه، چه وقت و کجا روی دادند و گذشته از همه اینها چرا در اروپا اتفاق افتادند، نه در هند یا چین؟ برخی افراد در پاسخ به این پرسش‌ها نیز به دنبال نوعی جدایی و اختلاف قدیمی خواهند بود یا بر مسائلی از این دست تاکید خواهند کرد که شیوه استدلال مهم ذهنی در قرن نوزده در ادیان توحیدی در باب برتری نسبی عقل و شهود، پیامدهای متفاوتی در اسلام و مسیحیت به جا گذاشتند.

من این مساله را بیشتر اتفاقی و کوتاه‌مدت می‌بینم و آن را ناشی از شیوه‌ای می‌دانم که جنگ‌ها و نبردها در انقلاب نظامی تاثیر متفاوتی در اروپا برجا نهادند.

در اینجا یک امپراتوری هژمونیک ظهور نکرد. این بدان معنا نیست که چنین اتفاقی نمی‌توانست روی دهد. به همان ترتیب که دو گزینه آشکار برای ایفای این نقش در خاورمیانه (در قالب امپراتوری عثمانی و مصرماملوک) و چندین گزینه در روسیه (خاصه مسکو و تور) وجود داشت، دو نامزد شانس اول هم در اروپا برای آن وجود داشتند که همانا حکومت‌های پادشاهی والوا (valois) و ‌هابسبورگ (Habsburg) بودند. پس از آن که یک سلسله حوادث دودمانی، چارلز پنجم را در سال ۱۵۱۹ در موقعیتی مسلط قرار دادند و دوباره بعد از آن که مرگ ناگهانی‌هانری دوم در ۱۵۵۹ باعث شده بود که فرانسه عملا به یک قدرت بزرگ تبدیل شود،‌هابسبورگ پرشانس‌ترین گزینه از میان این دو بود. به باور من رویداد بسیار مهم، ناکامی آنها در مهار اتباع نافرمان خود در هلند بود. از این نظر دوره بسیار حیاتی، فاصله ۱۵۷۹ تا ۱۵۹۲ بود که برای مدتی چنین به نظر رسید که‌ هابسبورگ‌ها (در شخص فیلیپ دوم) هم هلندی‌ها را سرکوب خواهند کرد و هم موقعیت پادشاهی فرانسه را تنزل خواهند داد.

جمهوری هلند که در این زمان تشکیل شد، محلی بود که انواع دگرگونی‌های فرهنگی، ذهنی و اقتصادی که ما همه بر آنها تاکید می‌کنیم، برای اولین بار واقعا در آن روی دادند. این واقعیت که هیچ قدرت هژمونیکی در اروپا ظاهر نشد و رقابتی که در پی آن در میان گروه‌های حاکم پدید آمد، آن نوع فضایی را خلق کرد که جک گلدستون به آن گریز می‌زند و فضایی از آزادی که به آهستگی رو به فزونی داشت را امکان‌پذیر ساخت.

اختلاف‌های پیوسته مذهبی در اروپا (در قیاس با مثلا عرف تقویت شده در میان عثمان‌ها) نقشی حیاتی را هم در بروز عقل‌گرایی و هم در رشد علم باز می‌کرد.

با این همه من معتقدم این اختلاف‌ها و تباین‌های استحکام‌یافته سیاسی بودند که شرط لازم برای وقوع این اتفاقات دیگر را تشکیل می‌دادند و این محرک‌ها و انگیزه‌های تغییر یافته حاکمان اروپایی بودند که همراه با اثرات انباشت شده عوامل دیگر باعث شدند بسیاری از این حاکمان همانند اواخر قرن هجده و قرن نوزده به فشار حاصل از نوآوری واکنش نشان دهند و بدین طریق ویرانگری خلاق مدرنیته را رها سازند. همان‌طور که قبلا گفته‌ام، این مساله همه نوع پرسش‌هایی را به خصوص در این باره به ذهن متبادر می‌سازند که تمدنی که امروزه در آن زیست می‌کنیم و ارتباط آن با تمدن مسیحی – غربی تاریخی را چگونه باید تعریف نموده و درک کنیم.

استفن دیویس

مترجم: مصطفی جعفری