شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
کافکا, ریلکه و رامپل استیل اسکین
در این مقال، سر و کار ما با قصهای از قصة پریان است. برای برقراری ارتباط بهتر با ترجمه، خلاصهای از قصه گفته میشود.
رامپل استیل اسکین یکی از قصههای عامیانهایست که برادران گریم جمعآوری کردهاند. قصهای شگفت که مضمونی نغز را کنکاش میکند و هیجان آمیخته به هراس را با نتیجة دلخواه میآمیزد. از این قصه چندین و چند روایت مختلف وجود دارد.
پس از یکی بود یکی نبود، آسیابانی است فقیر که دختری زیبا روی دارد. روزی شاه گذرش به روستا میافتد و آسیابان جاهطلبیاش گل میکند و میرود نزد شاه و خاکسار میشود و لاف میزند که دختری دارم که قادر است پرِ کاه را بریسد و کاه طلا شود. سلطان طمعکار، دختر را به قصر خود میخواند. دختر را در سرسرایی که مملو از کاه است و یک چرخ نخ ریسی، زندانی میکند و میگوید: تاصبح اینها را میریسی و طلا میکنی و یا سرت از تن جدا خواهد شد. دختر در وحشت و رنج خود غوطهور، میگرید. ناگهان، در خود به خود باز میشود و اجنهای ظاهر میگردد. کوتوله مردی عجیب غریب. غش غش میخندد میگوید: به من چه میدهی اگر همة کاه را طلا کنم؟ دختر گریان و نالان میگوید: این گردنبندم را.
و از شب تا صبح، کاه، طلا میشود. صبح روز بعد، سلطان متعجب و سرمست است. شب دوباره دختر را زندانی میکند و باز از او میخواهد کاه را طلا کند. و باز کوتولة عجیب غریب ظاهر میشود، غش غش میخندد و باز میگوید: به من چه میدهی؟ و دختر انگشترش را میدهد. تا صبح روز سوم که شاه میگوید: اگر امشب هم کاه را طلا کنی، تو را به همسری برمیگزینم و ملکه خواهی شد. و شب سوم باز اجنه ظاهر میشود و به دختر میگوید: به من چه میدهی؟ و اینبار دختر دیگر هیچ نداشت. فقط اشک ریخت. اجنه شرط میگذارد میگوید: من امشب هم کاه را طلا میکنم به شرطی که بعد از آن که ملکه شدی اولین فرزندت را به من ببخشی. دختر در حالت استیصال و پریشانی، چنین وعده میدهد. دختر ملکه میشود. بعد از یکسال فرزندش به دنیا میآید. ملکه وعده را کاملا فراموش کرده است، غرق در شکوه و خوشبختی و لذت از کودک تازه به دنیا آمده است که کوتوله ظاهر میشود. قول و قرار را یاد آور میشود. ملکه بچه را به خود میفشارد و در خود فرو میرود. اشک میریزد. اجنه شرط تازه میگذارد میگوید: سه روز مهلت داری تا اسم من را تام و تمام بگویی، مرا به نام بخوانی. دختر گیج و پریشان در میان خیل اسامی، به ذهنش فشار میآورد، به قلبش رجوع میکند. چه اسمی میتواند درخور آن کوتولة عجیب غریب باشد؟
غروب روزدوم که ندیمة ملکه، از پشت تپهها، از کنار بیشهزار میگذشته، میبیند در کنار یک خانة عجیب و غریب آتشی برپاست و مردی عجیب غریب دور آتش بپر بپر میکند، میرقصد با خود بلند بلند میخواند: فردا بچة ملکه مال من خواهد شد. فردا طفل شیرین از آن من است و باز تندتر و تندتر با خود بلندتر میخواند: زیرا هیچکس نمیداند که اسم من رامپل استیل اسکین است.
ندیمه آنچه را دیده و شنیده به ملکه میگوید. غروب روز سوم، ملکه اسم اجنه را میداند. وقتی اجنه ظاهر میشود، اول ملکه او را بازی میدهد، میگذارد در خلسة برنده شدن، ورجه وورجه کند، غلت و واغلت بزند، چندین و چند اسم جعلی میگوید، تا ناگهان او را به نام، تمام و کمال میخواند.
کوتوله از خشم دیوانه میشود، با دست راست پای چپ خود را میگیرد، با دست چپ پای راست را، و از غیظ خود را میدرد.
به نظر میآید قصة رامپلاستیل اسکین هیچ ربطی به دنیای مدرن ندارد، تا وقتیکه میانمایگی و عادی بودن را پس میراند.
در این قصه، تاریک روشنی وجود ندارد، میانه ماندن در کار نیست، فقط انتخاب بین سیاهی مرگ است یا شکوه و جلال ِ درخشندهگی. دخترک که به گفتة پدر، مدعی میشود میتواند پرِ کاه را به طلا تبدیل کند، میداند، آگاه است که اگر موفق شود ملکه خواهد شد، اگر شکست بخورد سرش از تن جدا میگردد.
راستی چه کسی میتواند از دنیای ما، زمین و زمینیها، کاه را به طلا تبدیل کند؟ اما این قصه تنها از این جهان نیست، قصهایست از زمین، آسمان، بهشت... یا جهنم.
دختر زمینی است. او مثل ما آدمیزاد است. او مثل همة ما، ورای واقعیت محروم آشکارش، خواهان سعادت و خوشبختی است. و در ضمن دریافته است که برای رفتن در ماورای واقعیت آشکار، باید بهتر از آنچه که میداند عمل کند، ادا کند، ایفا کند. البته که او نمیتواند کاه را طلا کند، اما اگر این تنها راه رسیدن به شکوه و زیبایی است، او به ماورای در دسترس بودنها، دست پیدا خواهد کرد و این توان را به کمک یک غریبه حاصل میکند، اجنهای که ناگهان در دخمهای که زندانی شده است، ظاهر میشود. غریبه، آدمیزاد نیست. او میتواند کاه را طلا کند. او توان دسترسی به ماورای توانایی و قابلیتهای بشری دارد. توامان، هم فریبنده و زیباست هم زشت و نفرتانگیز. وعدهاش پر از هیجان است. شرایط و قرار مدارش، بس خطرناک. او قادر است دختر را در جایگاه ملکه بنشاند و به سلطنت برساند اما به یک شرط، که دختر، اولین فرزند خود را به او ببخشد.
ابلهان و قهرمانان را با شک و تردید، کار و باری نیست. آنها در دنیای خودشان هرگز از مشاهده و تفکر دست نمیکشند. در جهان آنان، نه حدس و گمانهزنیاست نه قید و شرط.
این دختر، متهورانه قهرمان است یا شاید هم ابله. تنها سرنوشت، پاسخگوست. او اکنون ملکه است. او دستیافته است به ماواری تواناییاش، قابلیتاش. اما وقتی اولین فرزندش متولد شود، با واقعیت آشکار روبروست. او نمیخواهد کودکش را بدهد. او حالا بندی شادی بشری است و آن درخواست ظالمانه را، از طرف آن کوتولة فرابشری، مردود میداند. در وضعیت نخستین، در وضعیت درماندهگی، چه آسان بود انکار کردن محدودیتها و ضعفهای بشری. اما اکنون حضور شادی و سعادت، همه چیز را تغییر داده است. حالا در این وضعیت، محدودیت و ضعف بشری، رخ مینماید. او اکنون راضی و خرسند، خواهان پایداری این سعادت است، بدون تهدید، ایمن و مستدام. او نمیتواند از فرزندش دل بکند، از کودکش جدا شود. چنین قربانی کردنی، پوچ و بیمعنا است. او فراموش کرده است این قربانی کردن، انجام وظیفة احمقانهایست در عوض ریسیدن پرِکاه به طلا.
موجودی که بتواند کاه را طلا کند، مسلماً تواناتر و برتر از هر بنی بشر است. او قادر است ملکه را نابود کند. و حالا گیریم از طرف یک اجنة کوتوله، قابل تأمل است وقتی که به زن، یک شانس دیگر میدهد تا کودکش را از او نگیرد. به زن میگوید او را مجازات نخواهد کرد، معامله را نقض میکند، اما باز هم به یک شرط. به شرط آنکه زن اسمش را حدس بزند. او را به نام حقیقیاش بخواند. اینطور به نظر میرسد که این شرط، بینهایت آسانتر از کاه را ریسیدن و به طلا تبدیل کردن باشد، اما آیا چنین است؟ یقین و اطمینان کجا و تشویش و سر درگمی کجا؟ امر مسلم کجا و ذهن پریشان کجا؟ اجنه یک شانس دیگر به زن میدهد، چرا که در هر لحظه، در هر آن و دقیقه، چندین و چند امر محتمل و امکان بالقوه وجود دارد و امکان هر شانس تازه، امکان مبتلا شدن به گیجی و سردرگمی وغلتیدن در وضعیت بغرنج دیگری است. و از طرفی دیگر بار، امکان زیستن در شکوه، امکان رستگاری وجود دارد. اما کوتوله خاطرجمع است که امکان موفقیت برای زن، تقریباً وجود ندارد. حالا زن خودش است و خودش. بی کمک او. حالا زن یکسر تنهاست، آدمیست.
زن به زودی درمییابد که کشف ناگهانی اسم دقیق و مسلم، ورای تلاش و هوش و دانایی اوست. هیچ اسمی، هیچ کلامی، در محدودة تجربههای او مناسب و برازندة آن موجود نیست. این کار غیر ممکن به نظر میرسد و به همان مضحکی و بلاهت قول و قرار اولیه است که حال، سعی میکند انکار کند. آیا رویارویی با جهان، همواره این چنین است؟ و سپس اسم مسلم، نام حقیقی، هویدا میشود. او هنگامی اسم را مییابد که هیچ تلاشی، هیچ تقلایی صورت نگرفته. اتفاقی رخ میدهد. اتفاقی مثل معجزه، مانند سحر و جادو. هنگامی که زن دراوج درماندهگی است به او گفته میشود که اجنة کوتولهای در میان جنگل با خودش آواز میخواند، هیهی میکند که هیچکس نمیداند که اسم من رامپل استیل اسکین است. حالا زن، ارباب و خداوندگار است. او را بازی میدهد. وانمود میکند که همچنان درمانده، میان اسامی سردرگم است. یک سری اسم جعلی ردیف میکند، او را برانگیخته میکشاند به خلسة شور و هیجان برنده شدن و غنیمت بردن تا نزدیک و نزدیکتر سپس او را به نام میخواند، تنها اسم مسلم را. این نامیدن چون شهاب، این فراخوان همچون آذرخش، اجنه را به جنون میکشاند. چنانچه او در دوزخ خشم و غضب، خود را از میان میدرد. در این بازی، یا تمامیت تام است یا هیچ. یا شکوه و جلال، یا مرگ. اجنه که به ستوه آمده به مرگ می رسد، زن به شکوه و جلال. امکان این بود که کاملا برعکس اتفاق افتد.
از این قصه روایتهای گوناگون وجود دارد واز این کشور به آن کشور، جزییات قصه متفاوت است. اما ما براین باوریم که حقیقتی یکسان در قصه نهفته است. تکیلف روشن است، تکلیف و کار، کار انسان نیست. چه حقیقتی در قصه نهفته است؟ بدون شک رضایت و خرسندی در موفقیت و کامیابی است و همة ما امیدواریم هنگامی که بیش از آگاهیمان، بیش از تواناییمان، عمل کنیم، ایفا کنیم، ادا کنیم، پس بیش از آنکه سزاواریم و حق ماست باید نصیبمان شود.
اما آیا جایگاه این قصه در قلمرو وهم و خیال نیست؟ و در عین حال، آیا ما در خفا باور نداریم به این تغییر و تبدیل که دربان، شاه شود و سیندرلا، ملکه و ققنوس، ناگهان از میان خاکستر پر کشد؟ باور به این صورتهای خیالی، باور به این ظاهراً بیمعنایی، روی دیگر هم دارد که آن مردود دانستن بیهودهگی و بیمعنایی زندگی بشری است.
هر چند این قصه، در روایتهای گوناگون، در جزییات متفاوت باشد، اما همواره و مکرر، تأکید بر یافتن نام حقیقی است. فراخواندن اسم مسلم که ناگهان از دل تاریکی به صدا درمیآید و آشکار میشود و قدرت، شادی و رهایی به ارمغان میآورد. مسئلة اصلی و بنیادی این است، چنانچه کشف اسم مسلم، اتفاق است، پس ربطی به شایستگی و سزاوار بودن ندارد. اگر چنین است، عاقبتِ کار، اجنه کلاه سرش رفته است و ما باید همدردی کنیم با این کوتولة بدشانس و بداقبال. آیا این اتفاق، فقط همزمانی است با دقیقاً همان لحظة باید که اجنه ناماش را فاش میکند؟ بله، امکان پذیر است، به تعبیری که همزمانی یعنی تقارن رویدادها.
اینجا در این داستان در تقارن رویدادها و لحظة باید، ارتباط و پیوندی، پس پرده است که بلافاصله و بیدرنگ رخ نمینماید، چنانچه در زندگی.
واژة «اتفاق» در پیوند با پس پرده داشتن رویدادها، همواره مورد توجه کافکا بوده است و در گفتوگویی با دوستش، گوستاو یانوش میگوید: «اتفاق» اسمی است که ما به تقارن رویدادها میدهیم، رویدادهایی که علیت آنها را هم نمیدانیم. اما هیچچیز بیعلت و بیسبب، در جهان وجود ندارد. بنابراین، در واقع، «اتفاق» در جهان وجود ندارد. اما اینجاست، اینجا. و کافکا به سرش اشاره میکند و سپس ادامه میدهد: اتفاق وجود دارد، اما فقط در سر ما، در ذهن ما، در محدودة ادراک محدود ما. اتفاق، نشاندهندة محدودیتها و حد و مرز آگاهی و معرفت ماست. کشمکش و درافتادن با آنچه که رویداده است «اتفاق» کشمکش و درگیری علیه خودمان است که ظاهراً برندهای ندارد.
محدودیت انسان در شناخت و آگاهی، همواره مورد توجه علم و هنر بوده است. علم و هنر، سعی بر گسترش و وسعت بخشیدن تجربههای انسان دارد. البته به ناگزیر بر اساس شالودة دانستههای ما. به همین دلیل، هنر باید بیش از علم، دقیق، منصف و به کمال باشد.
ریلکه، بیزار بود از تقریبا... نزدیک به... حدوداً... شاعر بر این باور است که کلمهای کامل، واژهای درخور، اسم مسلم برای هر چیز که در هستی است، وجود دارد، واژهای بکر و بیعیب و نقص. دغدغة ریلکه همراه با اضطراب و دلواپسی، پرداختن به محدودیت در شناخت است. در رسالة خود به نام «نخستین آوا» از یک دست میگوید، با پنج انگشت و حواس پنجگانه. هر حس از حواس پنجگانه مثل یک انگشت، فقط یک بخش از تجربه را در برمیگیرد. چه تضمینی وجود دارد که هر حسی از حواس پنجگانه باهم، تجربه را یکپارچه و تام در برگیرد و انتقال دهد؟ بین انگشتهای ما خالیست، فاصلهست، چنانچه بین حواس ما. در این فاصله، میان این وقفه، تاریکی است، ظلمات است که ارتباط بین رویدادها و علیت این ربط و رابط را در لایههای خود پنهان میدارد و ما قادر نیستیم آنها را ببینیم. به این میماند که ما درون برکهای پرنور زندگی کنیم، چنان پرنور که تاریکی پشت آن بس فشرده و انبوه است. حضور این تاریکی، سرچشمة همة نقصانها و ترسهای مبهم ماست. ناشناختهها در دل ظلمات. اسرارآمیز، چونان سرای خدایان. تنها خدایان قادرند، پیوستگی و ارتباط پدیدهها و رویدادها را بهطور محض و یکپارچه ببینند. آنچه در هستی روی میدهد، تکه تکه و جزة جزة به سوی ما میآید و برداشت ما از اتفاق و اتفاقی بودن پدیدهها فقط در ذهن ما روی میدهد، در محدودة ادراک محدود ما.
ما بیخبریم از آنچه خدایان قادرند ببینند. ما نمیدانیم. اما همواره خواهانیم که بداینم. درجهان بیعیب و نقص و عاری از خسران ِ خدایان، آنجا که پیوستگی و ارتباط پدیدهها نمایان است، جدایی، دوپارهگی و وقفه جایی ندارد. زیرا روبرو شدن با جهان، به تمامی است و تجربة هستی، یکپارچه است. برای درک و برقراری دریافتی یکپارچه، ریلکه عامداً و به دقت، تلاش میکند حواس را به هم بیامیزد، ترکیب کند، یکی کند تا بخش ناپذیر شود به پنج یا هر عدد یا شمارهای. هارمونی هماهنگی بخش ناپذیر است. صورت خیالی و غایت تصور ریلکه از هماهنگی، حضور ارفئوس- Orpheus است.
ارفئوس توامان، هم آوازخوان است، هم شنونده. خدایی شگفتانگیز که در دل طبیعت به سحر میخواند و هنگام مرگش پراکنده میشود به اقصای عالم، هر تکهاش شنوندة نغمههای خویش.
در مقام وحدت و یگانگی، ارفئوس به منزلة خواننده و شنونده، به چرخة یگانگی شکل میبخشد. در پیوند با دریافت و مشاهده، بیواسطه و بیدرنگ، کمال یافتن در چرخة یگانگی، همواره راهی بود که ریلکه تلاش میکرد در آن توفیق یابد. در جهان ریلکه، آنچه قابل رؤیت و دیدنی است، شنیده میشود، و در شعری به نام «چشمانداز شنیدنی» موسیقی، دیدنی میشود.
بنابراین تعجبآور نیست که ریلکه، اغلب از تکلیف و وظیفة شاعرسخن میگوید. تکلیف به لحاظ داشتن دغدغهای مدام، در کشف تازهترین یافتهها.
با ارجاع به دفتر یادداشتهای روزانة کافکا، چنین نوشته است: یورشی دائمی، به سرحد تازهترین یافتهها و ناشناختهها. و بعد، از دگرگونی و جابجایی همیشهگی ناشناختهها، سخن میگوید که همراه با ترس و دلهره در میان زندگی و روزمرهگی گسترده است.
رویة دیگر هنرمند، ابله است. او گمان میکند که میتواند به امر محال دست یابد. چنانچه آن دختر هم، ابله است وقتی که میپذیرد، پرِ کاه را طلا کند. او میداند که این کار امری محال است. شعور و آگاهیاش شاهد است. لیکن اجنهای ناگهان از میان تاریکی ظاهر شده به او کمک میکند. آیا این همان یقین و توکل نیست که فراتر از درک و دریافت، برهان قاطع را پس میراند؟ اجنه از قلمرویی میآید بیرون از حد و مرز دریافتهای ما. ناشناختهها برای ما همراه با ترسی مهار نشده، شناور در امیدی مهار نشدنی است. کوتولة عجیب غریب، تصور دوگانة ماست از خدایان که در آن شکل ظاهر میشود. هم اهریمنی است درون ظلمت، هم خدایی است بشارت دهنده. او بیانگر وضعیت و حالتی ذهنی است. و بر مبنای خلاقیت، به دور از شک و شبهة عقلایی دلالت دارد. او پرمخاطره است، اما قویاً محتوم و امری گریزناپذیر است.
به گفتة مارک تواین، در آسمان، خنده وجود ندارد. اگر چنین است، اجنه باید از ناکجاآبادی دیگر آمده باشد. وقتی دختر، درمانده، میان انبوه کاه گرفتار مانده است که چطور کاه را طلا کند، او غش غش میخندد. زیرا از جایی که او میآید، در چشمة ظلمات، نقاط اتصال، مرئی است. هیچ پدیده از پدیدة دیگر جدا نیست. به نظرماست که، پر ِکاه در مقابل طلا قرار دارد. چنانچه حوا، در سرآغاز و پیدایش خودآگاهی، خود را با آدم در تضاد میبیند. خودآگاهی، آغاز تجزیه و فروپاشی. کوتولة اجنه هنوز در بهشت عدن است. او هنوز سیب زهرآلود را نخورده. هنوز به آفت و مصیبت خسران در خودآگاهی، مبتلا نگشته است. او میداند در یگانگی و هماهنگی، پر ِکاه، طلاست و طلا همان پر ِکاه. به همین دلیل میخندد. دختر در وضعیت استیصال، حاضر میشود گرانبهاترین موجود زندگیاش را به اجنه ببخشد، در قبال کاری که هیچگونه زحمت و کوششی برای او نداشته است، چرا که پیش از این، کار انجام یافته است. البته که اجنه موافق است. و دختر مقید به ادا کردن دین است، مگر اینکه نام او را کشف کند.
و با این «مگر» است که داستان ساخته میشود. حالا امکان تغییر هست. امر محتمل. «مگر» همراه با دلهره و بلاتکلیفی، تأیید کنندة حضور ملموس بلاتکلیفی در زندگی است. زیرا یک امر مسلم در وجود هر جنبندهای، حضور بلاتکلیفی و عدم اطمینان مداوم است. در تئاتر، هیچ چیز خوشایندتر از تغییر ناگهانی سرنوشت نیست. به ندرت میتوانیم چونی و چراییاش را توضیح دهیم، ولی همیشه از آن لذت میبریم، زیرا ممکن است زمانی برای ما هم اتفاق افتد. قهرمان شکستخوردة ستمدیده، ناگهان، پیروز میشود، فقر میرود، ثروت میآید، شادی جایگزین رنج و اندوه میگردد.
این تغییر صوری کاه به طلا، همسنگ با جهان قصة رامپل استیل اسکین است. یک پیشامد بیمنطق به مثابه یک امکان بالقوه، پذیرفته میشود.«اتفاق» که نه تنها میتواند رخ دهد، بلکه باید رخ دهد به مثابه امری گریزناپذیر، امری محتوم، به شرطی که ما به قدر کفایت صبور باشیم و در مدت لازم حوصله کنیم. اتفاق نامنتظر، در حال تکوین است. حالا اتفاق نامنتظر به مثابه تجربهای یکپارچه، در سکوت، در تاریکی، مرئی میشود. در ظلمت، جایی که اضداد به هم میآمیزند.
در پایان داستان، سرنوشت دختر ناگهان دگرگون میشود. به جای اینکه قربانی شود، حالا او خداوندگار است. او تا عمق جان میداند که تغییر و تبدیل کاه به طلا چه معنی میدهد و همانندی و سازگاری درون و برون، یکپارچه و تمام عیار است. در وضعیت بشری، به نظر میرسد که اقبال خوب دختر اختیاری است و ما ممکن است متعجب شویم که او روحش را میفروشد و در نهایت به خوبی آن را حفظ میکند. درست هنگامیکه کوتولة بیاسم با چشمداشت به بردن جایزهاش، از خوشی ورجه وورجه میکند، دختر به وضعیت غلبه میکند. او را خاکستر میکند. او را به اسم مینامد و بر او چیره میشود.
آشکارکردن نام جادویی، به کارگیری قدرتی مافوق در طبیعت است. در چنین شرایطی این زن، نه تنها آخرین کلام را در اختیار دارد، بلکه تنها کلام ممکن را. و تنها کلام است که پر قدرت و نیرومند است. به عقیده جوامع نخستین، خدایان، ارواح و اجنه، وقتیکه اسمشان آشکار شود، آسیبپذیر میشوند. مردمان نخستین، در پاره گفتارهایشان، بر این باورند، که ماهیت و جوهرذات هر وجودی در اسم او نمایان میشود. توانایی نامیدن. زبان، متعین است. اسم مسلم، میتواند هر موجودی را احضار کند. از پس قرنها، این باور هنوز برجای مانده، حتی اگر آگاهانه انکار شود، با حسن تعبیر در ادبیات، گریزناپذیر است.
اغلب، ما از روی ترس، زبان را خفه میکنیم. شاید از ترس اینکه تاریکی را روشن کند. جامعه میداند، چنانچه از زمانهای گذشته تا به حال، تابوها نشانگر این واقعیتاند که حقیقیت، میتواند به صراحت و روشنی بهوسیلة زبان، تصویر و بیان شود. حضور متنهای پایدار به ما میگوید که دقت و صحت در زبانشناسی، ممکن است بیش از حد دقیق و برنده باشد تا مایة دلخوشی که امروز ما شاهدش هستیم. جرح و تعدیل صورت گرفته، متنهای اجق وجق، تیره و تار، خودنمایی میکنند. کلمات رفته رفته، سست و فرسوده و مردهاند. کلام صریح و روشن در لایة خوشآیند عادت، دیگر نوری ندارد. اما کاربرد کلامی درخور، کلامی که آنی در خود دارد، پایدار میماند. همواره متنهای پایدار در مقابل بیتفاوتی و بیاعتنایی، مقاومت نشان میدهند.
برای دانستن اسم مسلم، باید تسلط و توانایی داشت. تصور دانستن اسم مسلم، داشتن تصوری از تسلط و توانایی است. شاید آسان نباشد دل تاریکی را کند و کاو کردن و صبور ماندن تا درخشش اسم اعظم. اما دست خالی ماندن و نیافتن نام و نشان، بس بیشتر آزاردهنده ست. هنگامی که مکبث، اتفاقی با آن اسرار سیاه روی در روی میشود، از عجوزههای جادوگر میپرسد که چه خبر؟ و جواب میگیرد که: اسناد بینام و نشان است. و وحشت بر وحشت میافزاید. تا وقتی که اسناد بی نام و نشان بماند، وحشت بر وحشت میافزاید. قبل از اینکه نامعلوم و ناشناخته ما را احاطه کند، ما باید بر آن مسلط شویم. اسرار باید آشکار شود. این است نامیدن. بینام و بی نامیدن، ما تاریکیم . ما بدون داشتن حداقل تصور تسلط بر اشیا و نامیدنشان نمیتوانیم زندگی کنیم. ما خشنود نیستیم اطرافمان بینام ونشان بماند. حتی اندیشههای انتزاعی باید در کلام، محسوس و عینی شوند.
لاجرم چیزی باید گفته شود، اسم باید تمام عیار و کامل باشد. ما از بینام ونشان میترسیم، چنانچه از ناشناختهها. این رامپل استیل اسکین است که تا آخرین لحظه، تحول و دگرگونی به همراه دارد. تا وقتی که نامش آشکار نشده، ایجاد کنندة سردرگمی، در بیکران امکان بالقوه است. او خود شور و هیجان است، همراه با دلهره که هم ویرانگر است هم سازنده. چنانچه آتش، هم در جهنم است، هم در خورشید زندگی بخش. انهدام یا آفرینش. مرگ یا زندگی. این یا آن. انتخابی که قهرمان ما، گیج و سردرگم، در قبال نامیدن شکنجهگر یا حامیاش، باید بکند.
به گفتة کافکا، همه چیز میتواند به کلام درآید، و ققنوس را یاد آور میشود. پرندة جادویی، ترکیب کنندة اضداد، با شور و اشتیاق در آتش، بال میسوزد و از میان شعلهها، حیات تازه مییابد. «اندیشه و رویای هر کسی، حتی دارندة غریب ترین افکار و رویاها، روزی آتش عظیمی را که برای او مهیاست، پیدا میکند و در آن میسوزد و شعله میکشد و دوباره متولد میشود.»
دختر داستان ما، در میان این آتش میسوزد و حیات تازه مییابد. دختر، نام را کشف و آشکار میکند. اما او چه کرده است که شایستة این درک و دریافت باشد؟ هیچ. این درک و دریافت به سوی او آمده است. کافکا میگوید: کنار میزت بمان و گوشدار. و در دفتر یادداشتش چنین نوشته: حتی گوش نکن. فقط صبر کن. منتظر بمان، کاملا در سکوت و تنها. جهان خود را به سوی تو عرضه میکند. جهان و هر چه در او هست، غرقه در شور و جذبه، حجاب از میان برداشته، به جانب تو میآید.
این است آن چه به دختر عرضه میشود. رامپل استیل اسکین در برابر دختر، در شور و حال خود، پیچ و تاب میخورد. جهان ناشناخته، همواره در اطراف ماست. همواره منتظر تا حجاب برگیرد. وقتی در تاریکی و سکوت، برقراری رابطه در حال تکوین باشد تا به ناشناختهها شکل دهیم، حجاب از میان برداشته میشود. هنگامی که دختر اسم مسلم را فرامیخواند، ارتباط با هستی صورت میگیرد. او به شرط لازم کافکایی، عینیت و تحقق میبخشد. منتظر و صبور ماند تا اسم حقیقی، خود به سوی او آید. سعی و کوشش آگاهانه در خسران است، چرا که جایی در حد و مرز خودآگاهی، متوقف میشود. دختر درانتظار ماند و ماند تا رامپل استیل اسکین، اسم حقیقی خود را با رقص و آواز از طریق دیگری به او میگوید. اتفاقی شگفت انگیز. اما چنانچه گفته شد، اتفاق وجود ندارد. درون مایة این داستان، رجعت انسان است به جهان هماهنگی، نه از طریق تقلا و کشمش در رویارویی با آنچه که پیش آمده، بلکه با پذیرش پیشامد به مثابه امری اجتنابناپذیر که در جهانی هماهنگ و نظام یافته، یک پارچه تجربه میشود. به گفتة کافکا: آن که طلب نکند، مییابد. همة اسمهای ناشناخته، واژههای پنهان، در آن سوی تاریکی، فراتر از حد و مرزها، پیدا و آشکار میشوند. اسم مسلم، همان شخصیت است و نامش رامپل استیل اسکین است. نامش با خودش در برابر دختر، با شور و جذبه میرقصد. او آن جاست تا کشف شود، عریان و آشکار.
ایجاد برقراری ارتباط، شکل بخشیدن، کشف اسمی جادویی، اینها چه هستند؟ اصول مقدماتی کار و بار هنر؟ «بینش» به گفتة جاناتان سویفت، هنر چگونه دیدن است. جهان و هر چه در او هست را، نامرئی دیدن است. پیوستهگی، نقطههای اتصال آنجاست، غیر قابل رؤیت. پیوند با هستی، خویشاوندی با جهان، نامیدن اسم جادو، همان آواز خواندن ارفئوس است به گوش عالم.
کافکا، یاس و ناامیدی را به چالش میگیرد و خوشبینانه تأیید میکند: مطمئناً این قابل تصور است که شکوه زندگی با همة عظمت و غنایش، اینجا آنجا، در انتظار ما است، اما در پوشش است، دور از دسترس، ناپیدا و گم، اما هست. نه خصمانه است نه گنگ و کر، باید با اسم حقیقی، با کیمیای وجود، فراخوانده شود. این است ماهیت قدرت جادویی که نه تنها خلق میکند، بلکه احضار میکند.
داستانهای پریان برای کودکان است، اما در واقع برای هر کسی است که پیبرده است، جهان ما در مدار منطق، زوایایی گشوده دارد به جهانی دیگر که ظاهراً به روی ما بسته است، اما امواجش به ما میرسد. و امکان این هست که ما هنوز در روی موج ممکن قرار نگرفته باشیم تا امواج ممکن را دریافت کنیم. آدمی، صور خیالی خود را از روی صور خدایان بنیاد مینهد و در میان این صورتها به حقیقت دست مییابد.
کافکا از آثارش به صورت یک نیایش یاد میکند. او تصور خود را از صور خیالی خدایان، شکل میبخشد.
ادریس پِری
(Idris Parry) سالها در دانشگاه آکسفورد انگلستان، ادبیات تطبیقی تدریس میکرد و مقالههای زیادی در این راستا نوشته است. این مقاله در سال ۱۹۷۲ در دانشگاه آکسفورد به چاپ رسیده است.
مرضیه ستوده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست