سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

نیایش جزیره در قلب دریا


نیایش جزیره در قلب دریا

نمایش دلو قلب کوچک نوشته و کار سیروس کهوری نژاد به لحاظ اجرای فرمیک شبیه سبک گزارش نویسی هرم تاریخی از سبک های کلاسیک ژورنالیست است یعنی مهمترین تابلوهای تصویری, میزانسن های میدانی, ترکیب های مفهومی و تصویرسازی های نمایشی و شاعرانه توأمان هر چه جلوتر می روند, خودی می نمایند, تا اینکه ۵ دقیقه آخر نمایش این فرآیند صعودی به اوج می رسد

نمایش دلو (قلب کوچک) نوشته و کار سیروس کهوری‌نژاد به لحاظ اجرای فرمیک شبیه سبک گزارش‌نویسی هرم تاریخی از سبک‌های کلاسیک ژورنالیست است؛ یعنی مهمترین تابلوهای تصویری، میزانسن‌های میدانی، ترکیب‌های مفهومی و تصویرسازی‌های نمایشی و شاعرانه توأمان هر چه جلوتر می‌روند، خودی می نمایند، تا اینکه ۵ دقیقه آخر نمایش این فرآیند صعودی به اوج می‌رسد. از سوی دیگر آنچه در این نمایش قابل بحث است، روایت به شمار می‌رود. این که روایت یادشده از مرز دو جهان عین و ذهن عبور می‌کند، گاهی این مرزها به صورت منفک و گاه ترکیب شده به نظر می‌رسد و در این میان اجرایی آئینی را با تکنیکال محکم و کم نقص به معرض دید تماشاگر می‌گذارد؛ دستمایه نمایش میدانی او ترکیبی از رئال و رؤیاست؛ این دو گزینه یاد شده با جوهره تخیل خوب این بازیگر در هم می‌آمیزند و فضای مه‌آلود، به لحاظ تصویرسازی دراماتیک می‌سازند که شکل روایت غیرمستقیم و رؤیاگونه با معماهایی که پی در پی در متن طرح می‌افکند، مخاطب را با خود همراه می‌کند اما آنچه که در این نمایش قابل نقد است همان شاکله کلی است که کارگردان از ابتدا به عنوان فرم کار در نظر گرفته است؛ این فرم همچنان که خاستگاه آن ذکر شده، ژورنالیستی است؛ بنابراین ریتم نمایشی مخاطب را تا حدود زیادی اذیت می‌کند، از سرعت روایت می‌کاهد و تماشاگر دوست دارد هر چه زودتر ماجراها را بفهمد، صحنه‌های نمایشی را درک کند و در کل به یک نتیجه‌گیری برسد. اما بیش از آن که زیربافت زبان روایتی برای مخاطب شکلی از رؤیا و واقعیت را ترکیب کند و چون این فرم خود به خود معماگونه و غیرواضح است، فرم مخاطب را نگه می‌دارد و از ارتباط سریع و مستقیم او با تم نمایشی جلوگیری می‌کند. آنچنان که اشاره شد، انتهای نمایش قوی‌ترین بخش کار است و اگر قدرت صحنه‌های آغازین و میانی کار در این حد بود، ما با نمایشی قوی و درجه یک روبه‌رو می‌بودیم.

نمایش قصه‌ای تخیلی دارد که در عین حال ممکن است دستمایه رئال و تاریخی داشته باشد.

عروس‌ها و دامادها که هر یک از فرهنگ‌های مختلف بشری هستند جهت مراسم ازدواج در یک مکان واحد سوار بر هواپیمای مسافری می‌شوند. این هواپیما توسط ناوچه سیاه در آسمان منهدم می‌گردد. آنها در آسمان به پرواز درآمده و در جزیره‌ای فرود می‌آیند و در‌ آن جزیره این حکایت در آئین روایت می‌شود. صحنه با ورود بازیگران سیاه پوش آغاز می‌شود.

موسیقی که خیلی زودتر شروع به نواختن کرده است با ورود بازیگران به صحنه صدایی ملایم و ملایم‌تر می‌گیرد.

هواپیمای کوچکی در دست یکی از بازیگران در حرکت است. دو بازیگر دیگر با پارچه‌ای آبی‌رنگ که تداعی کننده آسمان آبی است دری درست کرده‌اند که هواپیمای کوچک در آن در حال پرواز است. بازیگران سیاه پوش هستند و صورتشان را با روبان مشکی پوشانده‌اند. قاسم در کنار دریا ایستاده بود و کودکی را در آب می‌بیند. صدایی می‌گوید: این همه تغییر تقدیر متغیر جهان است. راوی ادامه می‌دهد: با خودم گفتم تقدیر تغییر. مگر چه تقدیری است که بوی آدمیان در هوا می‌پیچید. یکی از بازیگران به یکباره وارد صحنه می‌شود و با سینی‌ای که در دست دارد تا جلوی صحنه میدانی می‌آید؛ صحنه‌ای که انتهای آن جلو پاهای تماشاچیان است. راوی در حال تعریف ماجرا است. بعد از چند دقیقه راوی به دو صدای مختلف تبدیل می‌شود. در واقع آن دو صدا در حال گفت‌وگو با همدیگر هستند که یکی سؤال می‌پرسد و دیگری جواب می‌دهد. یکی از بازیگران روبانش را برمی‌دارد و صحبت‌های راوی را که در حال پخش شدن است لب‌خوانی می‌کند.

طرف دیگر صحنه بازیگر دیگری لباس پاره پوره سفیدی در دستانش است که بدون حرکت آن را نگاه داشته است. یکی از راوی‌ها به صورت فرشته مرگ درمی‌آید، می‌گوید: می‌دانی که با هر لبخند هزار ملائک بر تو هبوط می‌کنند.

می‌پرسد: دانی که مرکز عشق دل باشد.

جواب می‌شنود: آری.

بازیگری که نقاب به صورت زده یک چوب در دست دارد و چندین زنگوله به آن وصل است و با لرزاندن آن یک نوع هارمونی به وجود می‌آورد که در ترکیب با موسیقی سنتی (دف) و موسیقی کلاسیک حالتی هارمونی غمناک به وجود می‌آورد که ریتم نمایشی دیگری را به مخاطب القا می‌کند.

قاسم که نیمه جانی در بدن دارد، حیات را بدرود می‌گوید.

«جهان را چهار طاق و چهار جهت است ولی دل عشاق را جهت دیگری است.»

راوی دوم می‌گوید: این کلام در گوشم موج می‌زد. رفتم تا نزدیک فیروزه رسیدم. روح قاسم در آنجا ایستاده بود، در کنار او سری دیدم.

و فرشته مرگ ادامه می‌دهد: به آسمان بنگر.

نگریستم؛ پرندگانی در آسمان بودند.

فرشته باز می‌گوید: تو حقیقت تنهای یکی از آن پرندگان را دیدی.

(راوی) ادامه می‌دهد: تکه‌های شناور هواپیما بر روی آب که باد آنها را به این طرف و آن طرف می‌برد، بازیگران با پارچه آبی که بر سرهاشان کشیده‌اند شکل دریا را به تصویر می‌کشند. صدای مماسی با اجرا می‌گوید: بوی قاسم می‌آید.

راوی سوگند می‌خورد؛ قسم به قاسم. در خود می‌گریم. خنجری که می‌خواهد قلب‌های روی پارچه را پاره کند (روی پارچه شکل قلب دوخته شده است)، مرگ و حرف‌های فرشته مرگ بر روی فضای نمایش سایه‌ای سنگین انداخته است. او می‌گوید: ملک‌الموت یک بار به سراغ تو می‌آید. بنگر که چگونه با او روبه‌رو می‌شوی.

و در جواب از زبان فرشته مرگ می‌شنود؛ دل عاشق فقط خدا را می ستاید.

راوی دوم می‌پرسد: آن سوی تاریکی چیست.

جواب می‌شنود: باید بر تاریکی وارد شوی تا بدانی تاریکی چیست.

بازیگران هر کدام چیزی را تقلا می‌کنند که هر کدام از مسافران (منظور راوی مسافران هواپیماست) برای آنها چیزی هدیه آورده‌اند. صدایی از تاریکی می‌گوید: خروس را اشارتی کرد.

راوی دوم می‌گوید: دانستم تا خروس نباشد و نخواند؛ تاریکی نمی‌رود و روز آغاز نمی‌شود.

لحظاتی از نمایش همین طور با موسیقی، ساکن اجرا می‌شود و راوی حرفی نمی‌زند. دیالوگ‌های بعدی دو راوی در مورد برزخ، بهشت و جهنم است.

این ساختار بیانی همواره و همچنان در طول نمایش ادامه می‌یابد اما آنچه همچون بریده‌هایی از متن در مقال آمد، برای اشاره به ساختاری از شیوه بیانی بود که بر فضایی معمایی – نمایشی تکیه دارند. کهوری‌نژاد اگر تمرین‌های بیشتری داشت و روی این نمایش به لحاظ اجرایی بیشتر کار می‌کرد، قطعاً به نتیجه‌گیری بهتری دست می‌یافت. زیرا آنچه در دیالوگ‌ها و فضاسازی متن رخ می‌نماید، دیالوگ‌هایی با چند بار آئینی، فلسفی و مردم‌شناسی است و همواره قریحه نگارشی یک متن خوب در کار نویسنده مشهود است.



همچنین مشاهده کنید