یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

وقتی علی کوچولو مرتب شد


وقتی علی کوچولو مرتب شد

علی کوچولو پسر بازیگوشی بود. او هر روز که از مدرسه به خانه می‌آمد، تمام وسایلش را وسط اتاقش می‌ریخت و شروع به بازی می‌کرد. مامان و بابا از دست بی‌انضباطی‌های علی خسته شده بودند …

علی کوچولو پسر بازیگوشی بود. او هر روز که از مدرسه به خانه می‌آمد، تمام وسایلش را وسط اتاقش می‌ریخت و شروع به بازی می‌کرد. مامان و بابا از دست بی‌انضباطی‌های علی خسته شده بودند و هرچه به او تذکر می‌دادند، فایده‌ای نداشت. معلم علی کوچولو هر هفته وقتی می‌دید علی تکالیفش را انجام نداده و لباس‌هایش کثیف و نامرتب است، از پدر و مادر او می‌خواست که به مدرسه بروند و علت بی‌نظمی‌های علی را توضیح دهند.

با اینکه علی هر بار به معلم و پدر و مادرش قول می‌داد که از آن به بعد پسر مرتب و منظمی باشد با این حال هیچوقت به حرفی که می‌زد، توجهی نمی‌کرد و همیشه همه از او ناراضی بودند. تا اینکه یک روز وقتی علی از مدرسه به خانه آمد، مامان به او گفت:

- امروز قرار است پدر بزرگ و مادر بزرگ به خانه ما بیایند. به همین علت تو باید پسر مرتب و تمیزی باشی.

مامان که از علی خواسته بود، وسایلش را در اتاق نریزد، برای خرید میوه از خانه بیرون رفت. ولی علی کوچولو مثل همیشه تمام وسایلش را درون اتاق ریخت. اسباب بازی‌هایش را از کمد بیرون آورد و در تمام اتاق  پهن کرد.

علی در حال بازی بود که زنگ در خانه شان به صدا در آمد، علی وقتی در را باز کرد پدر بزرگ و مادر بزرگ را دید. او خیلی خوشحال بود. به همین علت از پدر بزرگ خواست که به اتاق او برود.

بابابزرگ که عینک بزرگی به چشم‌هایش زده بود و عصایی چوبی در دست داشت به اتاق علی رفت ولی ماشین کوچولویی را که در وسط اتاق افتاده بود، ندید و عصایش را روی آن گذاشت. وقتی عصای بابابزرگ لیز خورد، او بشدت با زمین برخورد کرد و روی زمین افتاد. بابابزرگ که دست و کمرش بشدت درد گرفته بود، شروع به ناله کرد. در همین زمان مامان به خانه برگشت.

مامان علی که خیلی ناراحت شده بود، به علی گفت:

- تا آمدن بابا به خانه حق نداری از اتاقت بیرون بیایی.

علی گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و با خودش فکر می‌کرد. او فکر می‌کرد که‌ای کاش به حرف مامان گوش داده بود تا این اتفاق نمی‌افتاد. او با خودش فکر می‌کرد اگر پسر مرتبی بود، الآن کنار پدربزرگ و مادربزرگ نشسته بود و به جای خجالت کشیدن، با آنها در حال حرف زدن بود.

شب وقتی پدر علی کوچولو به خانه برگشت به اتاق علی رفت تا با او صحبت کند ولی وقتی وارد اتاق علی شد، با تعجب نگاه کرد.

علی کوچولو تمام وسایلش را جمع کرده و مرتب سرجای خودشان گذاشته بود. او که از کارهایش پشیمان شده بود، گفت:

- دوست نداشتم که بی‌نظمی من باعث زمین خوردن بابا بزرگ بشود. من اصلاً فکر نمی‌کردم که شاید نتیجه بی‌نظمی و نامرتب بودن به دیگران صدمه بزند. حالا متوجه شده‌ام که کارها و رفتار اشتباه من باعث می‌شود که دیگران هم به دردسر بیفتند.

علی کوچولو به طرف بابابزرگ رفت. دست او را بوسید و گفت:

- امروز متوجه شدم که اگر دیگران را دوست دارم، باید به حرف بزرگتر‌ها توجه کنم چون آنها چیزهایی را می‌دانند که من از آن بی‌خبر هستم.

علی از بابابزرگ خواست که او را ببخشد و قول داد که پسر منظمی باشد. از آن روز به بعد علی پسری تمیز و مرتب شد. دیگر هیچوقت وسایلش را روی زمین نریخت او می‌دانست کسی که بی‌انضباط و کثیف است تنها به خودش ضرر نمی‌رساند، بلکه اطرافیانش را هم دچار ناراحتی و مشکل می‌کند.



همچنین مشاهده کنید