چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

در غروبی نفسگیر


در غروبی نفسگیر

پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بی‌ رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود
گفتی: آیا کسی یار من نیست؟
قفل بر دست و دندان من بود
لحظه‌ ای تب امانم نمی‌ داد
بی‌ …

پیش چشمم تو را سر بریدند

دستهایم ولی بی‌ رمق بود

بر زبانم در آن لحظه جاری

«قل اعوذ برب الفلق» بود

گفتی: آیا کسی یار من نیست؟

قفل بر دست و دندان من بود

لحظه‌ ای تب امانم نمی‌ داد

بی‌ تو آن خیمه، زندان من بود

کاش می ‌شد که من هم بیایم

در سپاهت علمدار باشم

کاش تقدیرم از من نمی‌ خواست

تا که در خیمه بیمار باشم

ماندم و در غروبی نفسگیر

روی آن نیزه دیدم سرت را

ماندم و از زمین جمع کردم

پاره‌ های تن اکبرت را

ماندم و تا ابد داد از کف

طاقت و تاب بعد از اباالفضل

ماندم و ماند کابوس یک عمر

خوردن آب بعد از اباالفضل

ماندم و بغض سنگین زینب

تا ابد حلقه زد بر گلویم

ماندم و دیدم افتاده در خاک

قاسم، آن یادگار عمویم

گفتم ای کاش کابوس باشد

گفتم این صحنه شاید خیالی است

یادم از طفل شش ماهه آمد

یادم آمد که گهواره خالی است

افشین علاء