جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

جدایی را چرا می آزمایی


جدایی را چرا می آزمایی

پیش از طلاق همه جوانب را بسنجید

فکر کن! می‌خواهی زندگی کنی؛ یک زندگی معمولی. درس بخوانی، برای خودت کسی بشوی. اما همین که دوره دبیرستان را تمام می‌کنی، برایت خواستگار می‌آید. تصویر درستی از زندگی مشترک نداری....

هدفت را عوض می‌کنی. ازدواج، زندگی مشترک، همسر،‌ فرزند. چند وقت می‌گذرد. همسرت آن‌طور که فکر می‌کردی نیست. سختی، عذاب، دعوا. باز هدفت را عوض می‌کنی. با خودت می‌گویی «جدا می‌شوم و خودم زندگی‌ام را می‌سازم.» این کار را می‌کنی اما بعد از جدایی هیچ‌کس تو را مانند قبل نمی‌بیند، حتی خانواده خودت. می‌خزی درون خودت. عذاب می‌کشی، گریه می‌کنی. باز هم آن‌طور که می‌خواستی نشد. تو هنوز جوانی و هنوز برایت خواستگار می‌آید. به هدف‌های جدید فکر می‌کنی. «شاید این بار بهتر باشد.» دوباره ازدواج می‌کنی. اما باز بی‌پولی، سختی زندگی و هزار مشکل دیگر. می‌خواهی با این شرایط کنار بیایی ولی... «داستان زندگی» این شماره را بخوانید.

درست ۲۰ ساله بودم که ازدواج کردم. یعنی همان زمان که دوستان و همسن و سال‌های آن روز من داشتند به ادامه تحصیل، کار و آینده فکر می‌کردند من بر سفره عقدی نشستم که تا آن روز هیچ آمادگی‌ای برای آن پیدا نکرده بودم شناخت محدود خانواده و یکی، دو جلسه صحبت، تنها دلایل من برای این ازدواج بود. روزهای سختی بود. من پا به مرحله‌ای گذاشته بودم که پیش از آن تجربه خاصی در موردش نداشتم. اوایل این تازگی به سختی‌ها غلبه می‌کرد و مرا به ادامه راه امیدوار. اما بعد از مدت کوتاهی تمام تازگی‌های این زندگی مشترک برایمان از بین رفت و رابطه ما به یک جنگ دائمی تبدیل شد، جنگی که بازنده همیشگی آن من بودم. آزار و اذیت‌های همسرم به حدی بود که من دیگر توان تحمل آن را نداشتم و بعد از ۳ سال زندگی مشترک، تقاضای طلاق کردم. بعد از رفت‌وآمدهای فراوان بالاخره توانستم از او جدا شوم. حاصل این زندگی مشترک، آرزوهای بربادرفته و خاطرات روزهای سخت گذشته بود و البته دختری که آن موقع نزدیک به ۳ سال داشت. روزی که از همسر اولم جدا شدم آنقدر عذاب و رنج کشیده بودم که اطمینان داشتم دیگر هیچ‌گاه این اشتباه را تکرار نخواهم کرد.

تصور من از زندگی بعد از جدایی هم اشتباه بود. من فکر می‌کردم حالا می‌توانم مانند یک انسان آزاد زندگی کنم. دخترم را تربیت کنم و آینده خود را آن‌طور که می‌خواهم بسازم ولی... علاوه بر مشکلات مالی و فشار معمول زندگی که به وجود آمدن آنها تا حدی برایم قابل پیش‌بینی بود، مشکلات زیادی برای من به وجود آمد که اصلا فکر آن را نمی‌کردم. محدودیت‌ها، نگاه مردم، فشارهای خانواده، دوری از اجتماع و بسیاری از مسایل که اصلا ربطی به خود من نداشت و فقط برای این بود که من یک زن مطلقه بودم. اگرچه از آزار و شکنجه‌های روحی همسرم آزاد شده بودم اما محدودیت‌های به وجود آمده قفسی جدید برایم ساخته بود. این فشارها آنقدر عرصه را بر من تنگ کرد که با پیداشدن کوچک‌ترین روزنه‌ای خواستم خود را نجات دهم و این روزنه ازدواج مجدد بود.

۹ ماه از جدایی من از همسر اولم می‌گذشت که خواستگار جدیدی برایم پیدا شد. بار اول که از موضوع مطلع شدم، مطمئن بودم که به خانواده او جواب رد می‌دهم، اما انگار چیزی از درون به من می‌گفت ازدواج مجدد هر چقدر هم که سخت یا بد باشد، بدتر از وضع فعلی نخواهد بود. او یک مرد ۳۲ ساله بود و فرزند پسری همسن و سال دختر من داشت. همسر اولش را کمی قبل طلاق داده بود و قصد داشت مجددا تشکیل خانواده دهد. شرایط مالی چندان مطلوبی نداشت اما در کنار او بودن بهتر از تحمل حرف و نگاه مردم بود. فکر می‌کنم اشتباه بعدی من همین جا رقم خورد.

۶ ماه از ازدواج دوم من گذشت. سخت بود ولی سر می‌کردیم. همسرم با درآمد کمی که داشت نمی‌توانست یک خانه مناسب برای ما فراهم کند. این‌طور شد که مجبور شدیم در کنار خانواده پدری‌ام در یک خانه زندگی کنیم. در واقع به جز اینکه دو نفر دیگر به تعداد اعضای خانواده ما اضافه شده بود، هیچ اتفاق و تغییری در زندگی من رخ نداده بود. حالا علاوه بر طعنه‌هایی که قبلا هم آنها را تحمل می‌کردم، باید شنونده حرف‌های ریز و درشت اطرافیان به خاطر وضعیت مالی همسر دومم نیز ‌بودم. رفته‌رفته این زندگی نیز برای ما به صورتی سخت دنبال می‌شد. یک مادر بیمار که چند بار سکته مغزی کرده بود، یک پدر عصبی و بدخلق که مدام ما را به باد انتقاد می‌گرفت و همسری که به دلیل مشکلات مالی فراوان، توان فراهم کردن یک زندگی مستقل برای ما را نداشت. به هر حال این انتخابی بود که خودم انجام داده بودم و باید پای آن نیز می‌ایستادم. اما مشکلات من به اینجا هم ختم نشد.

حدود ۶ ماه پیش، یک روز صبح همسرم برای رفتن به سر کار از منزل خارج شد و این آخرین باری بود که من او را روی پاهای خودش ایستاده دیدم. چند ساعت بعد با ما تماس گرفتند و گفتند که تصادف نسبتا شدیدی داشته و به همین دلیل به بیمارستان منتقل شده است. وقتی به بیمارستان رسیدم، او را به بخش مراقبت‌های ویژه برده بودند. هیچ‌وقت فکر این روز را نکرده بودم. همسرم بر اثر تصادف دچار ضربه مغزی شده و به کما رفته بود. من باز هم وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم. درست زمانی که می‌خواستم خود را با شرایط ازدواج دومم هماهنگ و اهدافم را بر آن مبنا تعریف کنم، باز همه چیز به هم ریخت. بلاتکلیف و سردرگم بودم. باز هم مشکلات سابق به سراغم آمد. مشکلات مالی، بیکاری، عدم استقلال، نداشتن کسی که بتوانم بارم را با او تقسیم کنم. ناله و نفرین‌های شب و روز مادری که وقتی دچار حمله می‌شد، هیچ‌کس را نمی‌شناخت. حرف‌های سنگین پدرم، دختری که داشت بزرگ می‌شد و نیاز به امکانات جدید داشت، پسر همسر دومم و حالا همسری که بی‌حرکت روی تخت افتاده بود و انگار سال‌ها بود که از دنیا جدا زندگی می‌کرد.

۳ ماه همسرم در بیمارستان ماند. وضعیت او همچنان ناهوشیار بود. هر روز به او سر می‌زدم. بعد از ۳ ماه خانواده همسرم در حالی که هنوز هوشیاری خود را نیافته بود به دلیل مشکلات مالی او را به خانه خود منتقل کردند و الان ۶ ماه است که این وضعیت ادامه دارد.

در خانه پدرم آسایش روانی ندارم. وقتی هم به خانه پدری همسرم می‌روم باید زخم زبان‌های آنها را تحمل کنم. همسرم هنوز روی تخت بی‌حرکت افتاده و فقط گاهی چشم‌هایش را باز می‌کند. دخترم بی‌قراری می‌کند، پسر همسرم که داشت به من عادت می‌کرد، حالا در خانه مادر همسرم زندگی می‌کند و باز با من غریبه شده است. کار مناسبی برای من وجود ندارد و همه اینها برای دختری که ۲۵ سالگی‌اش هم تمام نشده، خیلی زیاد است. آخرین باری که با پزشک معالج همسرم صحبت کردم به من گفت که وضعیت او چندان مناسب نیست و شاید این زندگی نباتی او تا سال‌ها طول بکشد. پزشکان دیگر هم تقریبا همین‌نظر را دارند. آنها می‌گویند اگر روزی هم برسد که همسرم به وضعیت هوشیاری بازگردد، قطعا با یک انسان کامل تفاوت‌های زیادی خواهد داشت و مشکلات فراوانی برای یک زندگی عادی دارد. به خاطر تصادف الان هم یک پای او ۴ سانتی‌متر از پای دیگرش کوتاه‌تر است.

خیلی از دوستان و آشنایان می‌گویند این ازدواج از اول غلط بوده و من باید از همسر دومم هم جدا شوم. آنها می‌گویند: «وقتی نمی‌توانید با هم خوب زندگی کنید، لااقل خوب از هم جدا شوید.» از طرف دیگر پدرم با جدایی ما کاملا مخالف است و می‌خواهد هر طور که شده این زندگی مشترک را ادامه دهم. می‌دانم باید به امید زندگی‌ای باشم که به من پشت کرده. الان مدت‌هاست که از درد قفسه سینه رنج می‌برم و دخترم نیز بیمار است. در این مدت هنوز نتوانسته‌ام یک چکاپ ساده برای تشخیص مشکلم انجام دهم. سرفه امان دخترم را بریده. نمی‌دانم چه کار باید بکنم؟ همه چیز برای بودن و نبودن من در این زندگی مبهم است. یک روز به امید و آرزوهایی که داشتم، روی زمین قدم برمی‌داشتم اما امروز فقط شاید یک زندگی عادی بتواند تمام خواسته من باشد.

پیمان صفردوست