دوشنبه, ۷ خرداد, ۱۴۰۳ / 27 May, 2024
دو حکایت از جوامع الحکایات
انوشیروان و پیرخارکش
آورده اند که روزی نوشروان از شکار می آمد. پیری دید پایه برهنه و جامه دریده و پشته خار در پشت، و می رفت و از حرارت آفتاب عرق از وی روان شده. در اثنای آن استخوانی در پای او رفت، چنانکه خون از پای او روان شد. پس بدان التفات غتوجهف نکرد و قدری خاک بر آن جراحت پراکند، و لنگان لنگان رفتن گرفت. نوشروان پیش او راند و گفت؛«ای پیر! وقت آسایش توست؛ چرا خود را رنجه داری؟»
گفت؛«ای امیر! چهار دختر دارم بی مادر، و هر روز پشته خار به بازار برم و به یک درم و نیم بفروشم، یک درم به نان دهم و نیم درم پنبه خرم از برای ایشان؛ و اگر این رنج نکشم، ایشان ضایع غگرسنهف مانند» نوشروان گفت؛«خانه تو کجاست؟» گفت؛«در این دیه غدهف است». نوشروان گفت؛«برو، من آن دیه تو را بخشیدم». و انگشتری خود به وی داد. پیر انگشتری نوشروان ببرد، و به مهتر دیه بنمود، و آن دیه را در تصرف خودآورد، و آنچه در آنجا بود- از سرای و فرش و گله و اسب و گوسفند- جمله را به دست آورد. و حال او منتظم شد و در میان دهقانان به مکنت و ثروت مشهور گشت. از اتفاقات عجب، روزی نوشروان در شکار از لشکر جدا ماند، بدان دیه رسید. گفت؛«این دیه از آن کیست؟»
گفتند؛«از آن پیری که به روزگار خار کشیدی، ناگاه گل دولت او از خار بشکفت و شاه را بر وی نظر افتاد، و این دیه را به وی بخشید». نوشروان گفت؛«سرای آن پیر کدام است؟» نشان دادند. چون آنجا رسید، جماعتی کارداران دید که بر در خانه او مرتب شده بودند. نوشروان گفت؛«مهتر شما کجاست؟» گفتند؛«ملالتی دارد». گفت؛«سبب آن ملالت چیست؟» گفتند؛«در باغ، تماشا می کرد، کنیزکان گل بسیار در وی انداختند. از آن کوفته شده است». نوشروان بخندید، گفت؛«او را بگویید که میهمانی رسیده است.
پیر را آگاه کردند گفت او را درآرید». چون نوشروان درآمد او را دید در میان جامه های دیباخفته و کنیزکان ترک و رومی پای او می مالیدند. چون شاه را بدید از جای برجست و زمین را بوسه داد و عذر حال تقریر کردن گرفت. نوشروان گفت؛ سوالی دارم جواب گوی گفت؛ فرمای. گفت؛ آن روز که استخوان در پای تو رفت و مجروح شدی هیچ ننالیدی. اکنون گل عاشقانه برتو زنند، بر بستر بخفتی و می نالی؟ پیر گفت؛ چنان باید که در محنت صبر توان کرد و در دولت بدان زیست. نوشروان را خوش آمد، و یک بار دیگر انعام فرمود و آن روز میهمان او بود و بازگشت.
نیکنامی و بدنامی
خواجه ابوالفتح می گوید که؛ چون عماد کاتب را از عمل معزول کردند، از خلق اعراض نمود و روی به دیوار بنشست. راوی می گوید؛ روزی به خدمت او رفتم و او را گفتم که «صاحب را دلتنگ می بینم، به سبب صرف عملغگرفتن شغل از کسیف، اما اندیشمند نباید بود، که چون فضل و هنر هست شغل کم نیاید». گفت؛«اندیشه از عزل نیست. ولکن روزی هیچ نمی داریم به قیامت مانده تر از امروز دوستان و دشمنان خود را می بینم غمگین و شادان؛ با آنکه نیکویی کرده ام، بر آن پشیمانی می خورم که چرا بیشتر نکردم و چون گروهی را می بینم که در حق ایشان تقصیری غکوتاهیف کرده ام، حسرت می خورم که چرا در باب ایشان اهمال جایزه داشتم. چه، نعمت و محنت می بگذرد و نیکنامی و بدنامی باقی ماند».
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات ریاست جمهوری انتخابات ایران سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی شهدای خدمت رئیسی انتخابات ریاست جمهوری 1403 سقوط بالگرد رئیسی ریاست جمهوری رهبر انقلاب
آتش سوزی پلیس بیمارستان تهران هواشناسی قتل وزارت بهداشت سلامت شهرداری تهران سازمان هواشناسی فضای مجازی بارش باران
خودرو ایران خودرو شمش طلا دولت سیزدهم قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو بورس تورم یارانه حقوق بازنشستگان بازار خودرو
تلویزیون سینما جشنواره کن سینمای ایران سریال کتاب سینمای جهان دفاع مقدس تئاتر
دانشگاه آزاد اسلامی کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه تهران وزارت علوم
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین جنگ غزه روسیه آمریکا حماس لبنان چین حزب الله لبنان اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس تیم ملی والیبال ایران جواد نکونام لیگ برتر استقلال خوزستان والیبال بازی نساجی باشگاه پرسپولیس بارسلونا
ایلان ماسک سامسونگ اپل گوگل ناسا ماهواره موبایل واتساپ مایکروسافت
تجهیزات پزشکی سازمان غذا و دارو کاهش وزن استرس خواب زوال عقل آلزایمر افسردگی سکته مغزی