سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

پی تی کو ... پی تی کو


پی تی کو ... پی تی کو

یک دیوار خاکستری، یک میخ زنگ‌زده، یک چکش و یک قاب طلایی، همه آماده‌اند برای این که قصه‌ ما شروع شود. اما نه، مثل این که یک چیز کم است. صدایش می‌آید:
ـ پی‌تی کو... پی‌تی کو! دارم می‌آیم. …

یک دیوار خاکستری، یک میخ زنگ‌زده، یک چکش و یک قاب طلایی، همه آماده‌اند برای این که قصه‌ ما شروع شود. اما نه، مثل این که یک چیز کم است. صدایش می‌آید:

ـ پی‌تی کو... پی‌تی کو! دارم می‌آیم. شما شروع کنید، من خودم را می‌رسانم.‏‎

‎زیاد نمی‌شود صبر کرد. بهتر است میخ خودش را به دیوار برساند. چکش خودش را روی سر میخ بکوبد، میخ راحت توی دیوار فرو برود. قاب هم از میخ آویزان شود.‏

ـ صبر کنید! صبر کنید! منم آمدم. پی تی کو... پی‌تی‌کو....

آها، شخصیت اصلی داستان هم از گرد راه رسید و پرید سر جایش نشست.

این‌هایی که تا این‌جا خواندید، مقدمه بود. مقدمه‌ای برای این قصه. حالا برویم سراغ اصل قصه. یک... دو... سه... شروع.

یکی‌ بود یکی نبود. توی یک شهر بزرگ، خانه‌ای زندگی می‌کرد. توی خانه بزرگ اتاقی بزرگ بود، توی اتاق بزرگ یک قاب طلایی زیبا و بزرگ بود، توی آن قاب بزرگ یک تابلوی نقاشی بود. نقاشی هم تازه توی قاب رفته بود. نقاشی چی بود؟ تصویر یک کره اسب که معلوم بود خیلی چموش است. چون قاب شروع کرده بود به تکان ‌تکان تکان...

ـ اوهوی چه خبرت است؟ چرا همچین می‌کنی!

ـ چیه؟ من به شما چی‌کار دارم. پی‌تو کو... پی‌تی‌کو... پی تی کو...

ـ خب چرا این‌قدر ورجه وورجه می‌کنی؟ آرام سرجایت بایست.

ـ ورجه وورجه می‌کنم؟ خب باید ورجه وورجه کنم. چون اسبم. سنگ که نیستم. پی تی کو... پی تی کو...

ـ خب اسبی که باش، مگر این‌جا میدان اسب دوانی است!‏

ـ این‌جا هر جا که هست باشد. من باید پی‌ تی کو... پی تی کو... کنم. وگرنه دست و پاهام خشک می‌شود.

ـ حالا بیا و درستش کن! همه را برق می‌گیرد ما را چراغ موشی.

کره اسب ایستاد. گوش‌هایش را تیز کرد و گفت: «چی فرمودی؟ به من گفتی چراغ موشی؟»

قاب چوبی آهی کشید و گفت: «ای خدا! چرا من این‌قدر بد شانسم؟ چی می‌شد اگر درخت می‌ماندم؟ یا حالا که قاب شدم، یک نقاشی با مرام به تورم می‌خورد. یک نقاشی از جنگلی، برکه‌ای، کوهستانی. یا لااقل من را با یک حیوان بی‌آزار همسایه می‌کردی، مثلا آهویی، گوزنی، عقابی... اصلاً چی می‌شد اگر من قاب تابلوی سرکارخانم مونالیزا می‌شدم؟»

کره اسب شیهه‌ای کشید و با خنده گفت: «حالا که نشدی. اگر هم می‌شدی افتخاری نداشت. خوب به من نگاه کن! کره اسب یک چیز دیگر است.»

قاب توی دلش گفت: «برو بابا! تو هم دلت خوش است.»

کره اسب هنوز داشت از خودش می‌گفت: «البته اولش قرار بود تک شاخ شوم؛ ولی نقاش پشیمان شد و شاخ خوشگلم را نکشید. اگر می‌کشید خیلی جالب می‌شدم، نه؟»

قاب عکس با دلخوری گفت: «بله، فقط شاخت کم بود. یک ضرب‌المثل قدیمی هست که می‌گوید: خدا خر را شناخت که بهش شاخ نداد.»

کره اسب از عصبانیت سرخ شد. از پره‌های دماغش انگار آتش بیرون می‌زد.

و باز شروع کرد به ورجه وورجه کردن. قاب لرزید، هم خودش هم دلش. تن میخ لرزید. با صدای زنگ‌دارش گفت: «آن پشت چه خبر است؟» ولی حتی خودش هم صدای خودش را نشیند.

قاب گرومب گرومب تکان می‌خورد. خیلی سعی کرد چیزی نگوید و تحمل کند؛ ولی انگار نمی‌شد. حالا دیگر کره اسب پی تی کو... پی تی کو... نمی‌کرد. روی دست‌هایش بلند شده بود. با پاهایش به ستون عقبی ضربه می‌زد: پو...تاکو، پو...تاکو، پو...تاکو...‏

قاب از درد نالید و گفت: «چی کار داری می‌کنی! چرا جفتک می‌اندازی؟ یک دقیقه آرام بگیر ببینم.»

کره اسب آرام گرفت و نفس گرمش به شیشه خورد. شیشه بخار گرفت و برای چند لحظه تصویرش محو شد؛ اما صدایش اتاق را پر کرده بود.

ـ من، تحمل... این‌جا... را... ندارم.

ـ خب منظور!

ـ منظور بی‌منظور. می‌خواهم از این‌جا بروم.

ـ ای بابا، مگر می‌شود! مگر این‌جا خانه خاله‌ست که هر وقت خواستی بیایی، هر وقت خواستی بروی؟ پناه بر خدا! ده سال است که قاب خانه‌های مردم هستم، اما نقاشی این‌ریختی ندیده بودم. تو چرا این‌ جوری هستی؟

کره اسب چپ چپ نگاهش کرد و با تعجب پرسید: «چه جوری هستم؟»

ـ عینهو اسپند روی آتش. یک لحظه آرام و قرار نداری.

ـ خودت چرا این‌جوری هستی؟

ـ چه جوری هستم مثلاً؟ آره چه جوری؟

ـ مثل ماست!

قاب دوباره عصبانی شد. اگر می‌توانست با یکی از چوب‌ها کتک جانانه‌ای به کره اسب بزند، دلش خنک می‌شد؛ اما فقط یک ضرب‌المثل قدیمی تحویلش داد: «جواب ابلهان خاموشی است.» و ساکت شد و سعی کرد ساکت بماند. اما نتوانست. چون کره اسب داشت می‌گفت: «کاش می‌توانستم یورتمه بروم تو صحرا، پی‌تی‌کو... پی‌تی‌کو... کنم و پشت سرم خاک به پا کنم. یا بتازم تو ساحل دریا و آب بپاشم همه جا.»

قاب سکوتش را شکست: «یک مَثَل معروف است که می‌گوید: شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لُپ‌لُپ خورده گَه دانه دانه.»

‏ـ به من گفتی شتر؟

ـ شلوغش نکن بچه! تو تا آخر عمرت مهمان منی و هیچ راه فراری نداری. پس بی‌خیال فرار شو و همین جایی که هستی بمان و از ماندنت لذت ببر.

و بلند خندید: «آره. لذت ببر!»

صدای خنده‌هایش کره اسب را کلافه می‌کرد، آنقدر کلافه که تصمیم گرفت کاری بکند. ولی یک کره اسب چموش چه کاری می‌تواند بکند جز ورجه ورجه کردن و روی دست و پا بلند شدن. از آن طرف به این طرف و از این طرف به آن طرف رفت و حسابی گرد و خاک کرد. به چوب سمت راست و به چوب سمت چپ لگد می‌زد. حتی گاهی می‌پرید و به چوب بالایی کله می‌زد.

قاب دیوانه شده بود، دیگر طاقت نداشت، ‌تا این که...‏

«تتق... جرینگ!»

میخ طاقت نیاورد و شل شد. چکش هم که به خواب سنگینی فرو رفته بود. همان میخ اول قصه، با یک حرکت کوچولو قصه را به آخر رساند. صبر کنید، هنوز دو خط دیگر مانده.‏

حالا قاب شکسته و توی انباری افتاده است. شاید صاحبش شب عید فکری به حالش بکند، شاید هم نه. اما راستی... کره اسب کجاست؟

فرهاد حسن‌زاده