جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا

جهان مدرن را نباید سرزنش کرد


دکتر محسن حامدی, علاوه بر این که دانشیار مهندسی مکانیک دانشگاه تهران و معاون پژوهشی دانشکده فنی این دانشگاه است و مسئولیت های مهم صنعتی و پژوهشی عمده دیگری هم داشته, دستی جدّی در مباحث اندیشه و هنر دارد

دکتر محسن حامدی، علاوه بر این‌که دانشیار مهندسی مکانیک دانشگاه تهران و معاون پژوهشی دانشکده فنی این دانشگاه است و مسئولیت‌های مهم صنعتی و پژوهشی عمده دیگری هم داشته، دستی جدّی در مباحث اندیشه و هنر دارد. خواندن ادبیات و فلسفه مدرن را دوست دارد، با ساختارهای مدرنیته و مباحث آن آشناست و در عین‌حال، دلی هم در گرو سادگی های سنت گذاشته دارد. گفت‌وگوی ما با دکتر حامدی در باره روزمرّه‌گی، در یک صبح تابستانی در دفتر کارش در دانشگاه تهران انجام شد و با حوصله شایان توجه ایشان، به شکل حاضر که اکنون پیش روی شماست، درآمد.

▪ آقای دکتر! ضمن تشکر از این‌که درخواست ما را برای گفت‌وگو پذیرفتید، لطفاً برای آشنایی بیشتر خوانندگان مجله، خود را معرفی بفرمایید.

ـ دکتر حامدی: من محسن حامدی هستم، دانشیار مهندسی مکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران. گرایش من در این رشته، «ساخت و تولید» بوده است و دکترایم را در سال ۱۳۷۴ از دانشگاه «نیوبرانزویک» (New Brunswick) کانادا اخذ کرده‌ام. کارشناسی و کارشناسی ارشد را هم در دانشکده فنی دانشگاه تهران گذرانده‌ام و خلاصه این‌که یک مهندس هستم. بیش‌تر از این، چیزی که برای معرفی خود بخواهم بگویم، قطعاً با موضوع و محتوای گفت‌وگو ارتباطی نخواهد داشت.

▪ برای اینکه ما بحث‌مان را از یک نقطه قابل اتکاء شروع کنیم، بهتر است تعریفی اولیه از روزمرّه‌گی که موضوع بحث است داشته باشیم. شما روزمرّه‌گی را چگونه و با چه شاخص هایی تعریف می‌کنید؟

ـ دکتر حامدی: شما تعریف روزمرّه‌گی را از کسی می‌خواهید که خودش روزمرّه‌گی را تولید می‌کند. می‌دانید که کار مهندسی، تولید روزمرّه‌گی است، یعنی این‌که یک مهندس، سراسر وقت‌اش و کارش به تولید سهولت و اسباب تسهیل زندگی روزمرّه می‌گذرد. بنابراین، خودش در مقام مولّد روزمرّه‌گی است. اما این چگونه رخ می‌دهد؟ یک مهندس، از دانسته ها و یافته ها، روش‌ها و وسایل را می آفریند، یعنی با آزمودن، خلق روش زندگی و محصول برای آن می‌کند و این هردو به تولید محصولات دیگر می انجامد. حالا این روش‌ها چه می‌شود و چه هدفی دارد و اصلاً به کجا ختم می‌شود؟ این روشها تبدیل به «استاندارد» زندگی می‌شود و تبعیت از استانداردها هم، کم کم در زندگی به عادت تبدیل می‌شود، یعنی انسان خواه و ناخواه خلق عادت می‌کند و «عادت‌پذیر» می‌شود. تعریف عادت هم که مشخص است: تکرار یک کار، کنش یا گفته یا ذهنیت مشخص. این تکرار پذیری و تکرار شوندگی و تحت استاندارد‌ها زندگی کردن، همان روزمرّه‌گی در معنای عمومی آن است. این‌که انسان در یک دایره از عادت‌ها و تکرارها بچرخد و کار و کنش داشته باشد. حالا نکته مهم این تعریف اولیه، این است که عادت‌ها هم دو نوع‌اند یا بهتر بگوییم عادت‌ها در دو گونه قابل تعریف‌اند: عادت‌های «خودساخته» و عادت‌های «دیگرساخته». عادت‌های خودساخته، احوال و افعالی است که فرد خودش برای خودش ایجاد می‌کند، مثل عادت به مطالعه منظم، عادت به ورزش، عادت به تماشای اخبار تلویزیون و مانند آن، که نوعی روزمرّه‌گی است در معنای نه چندان مذموم آن؛ چون بالاخره ما باید یک سری کارهایی را در زندگی انجام بدهیم. بخش دیگر عادت‌ها، عادت‌های دیگرساخته است، یعنی عادت‌هایی که دیگران، آنها را به عنوان سرمشق به ما می‌دهند و ما باید بر اساس یک وظیفه و از سر اجبار و به ناچاری (شاید هم دوست داشته باشیم) آن‌ها را انجام دهیم. این پایین‌ترین وجه روزمرّه‌گی و گرفتاری به عادت‌هاست که در واقع اسفل از همه وجوه است و شاید این‌که ما به روزمرّه‌گی به شکل یک مفهوم منفی نگاه می‌کنیم، این است که تلقی عمومی ما از روزمرّه‌گی، همین وجه آن است. این‌که احساس می‌کنیم جهانِ بیرون، یک جهانی است که برای تدبیر امور ما شکل گرفته، بدون این‌که خواست‌ها و علایق ما را در نظر داشته باشد و در ضمنِ این‌که این‌چنین است، ما مجبور هم هستیم که به قواعد و گزینه‌های آن احترام بگذاریم.

▪ مگر چنین نیست؟! آیا جهانی که امروز همه امور آدمی را به قول مهندسی شما «تسهیل» کرده، در عین تسهیل، اجبار و جبر در پی ندارد؟ آیا ما می‌توانیم بگوییم خواست‌های ما در این جهان دیده شده است؟

ـ دکتر حامدی: بگذارید من معنی روزمرّه‌گی را تمام کنم و به این مطلب برگردم. فارغ از دو وجه گفته شده، که معنای عمومی روزمرّه‌گی است، روزمرّه‌گی را به شکل دیگری هم می‌توان تعریف کرد. انسان، سه ساحت وجودی دارد: پندار، گفتار و کردار. این سه وجه، جامعیت خاص خود را دارند و در مجموع هم، آدم جامع هم، یعنی این‌که علیل ذهنی و بدنی نباشد، یعنی هم ذهن سالم داشته باشد که بتواند تامل کند و اندیشه بیافریند، هم بدن سالم داشته باشد تا کردار و عمل داشته باشد و هم قوه بیان و ناطقه (به مفهوم بیان فلسفی و منطقی) داشته باشد نه گفتار ظاهر. اکنون ببینیم تعریف روزمرّه‌گی در این حالت، متفاوت از روزمرّه‌گی عمومی، به کدامیک از این ساحت‌ها بر می‌گردد. آیا آدم روزمرّه آدمی است که در هر سه ساحت روزمرّه است یا آدمی است که در یک یا دو ساحت روزمرّه است و در ساحت سوم غیر روزمرّه . دشواری این تفکیک آن است که انسان نمی‌داند و نمی‌تواند فرض فردی را بکند که در حلقه تنگ عادت‌ها گرفتار است، ولی مثلاً فقط عملش روزمرّه است و خودش این را نمی‌خواهد، یعنی ذهنش و قوه ناطقه‌اش روزمرّه نیست، چون بلافاصله اشکال می‌شود که اگر ذهناً روزمرّه نیست، خب عمل روزمرّه‌گی هم نکند!

از یک طرف دیگر، بنده به عنوان یک معلم دانشگاه و شما به عنوان یک انسان فرهنگی و خیلی‌ها مثل ما، ذهناً می‌دانیم که روزمرّه ایم و اصلاً برای همین که عقلاً و ذهناً (پندار) فهمیده‌ایم روزمرّه هستیم، داریم برای روزمرّه‌گی ویژه‌نامه در می‌آوریم، ولی باز می‌دانیم که عملاً در روزمرّه‌گی گرفتاریم و این نوعی یا قسمی یا بخشی از کار ماست که باید انجام دهیم. دقیقاً مثل اینکه فرض کنیم ما می‌دانیم سیگار برای ما ضرر دارد، اما به دلیل اعتیاد به آن، سیگار بکشیم.

به گمان من ، عدّه قلیلی از جامعه، در این دسته سوم هستند، یعنی این وجه را می‌دانند و به آن آگاهی دارند. برای بسیاری مردم جامعه، روزمرّه‌گی به عنوان یک مفهوم فلسفی و فکری و بیماری و مشکل و معضل، اصلاً تعریف نشده است. مردم در زندگی روزمرّه غرق‌اند و آن‌چنان به کار و زندگی مشغول‌ که هم گفتار و هم کردار و هم پندار آن‌ها ، از روزمرّه‌گی مایه گرفته و بارور شده و اساساً آدم‌های روزمرّه «غیر کنشمند» هستند، یعنی هر چیزی که اسباب زندگی آنها را فراهم کند می‌پذیرند و به ماهیت آن کاری ندارند. این وجه غالب روزمره گی در جهان امروز است که در واقع مشروح همان بحث قبلی است.

▪ اتفاقاً بحث همین است که اجبار و اکراهی که در روزمرّه‌گی هست، درست همین است. جهانِ مدرن چنان انسان‌ها را به خود مشغول کرده که حتی مثل بیماری که نمی‌داند بیمار است، رفتار می‌کنند، یعنی حتی خودشان خبر ندارند که مدرنیته با آن‌ها و وجود آن‌ها چه کرده است! این کاری است که دنیای مدرن انجام داده است و قسمت حادّ قضیه هم همین جاست!

ـ دکتر حامدی: ببینید! جهان مدرن را نباید سرزنش کرد؛ جهان مدرن را مگر چه کسی به شکل امروز در آورده است؟ دنیای مدرن را، انسان مدرن آفریده است. ما نباید از این واقعیت فرار کنیم که جهان مدرن را با این الگوی فکری و زیستی، خودمان آفریده‌ایم. کسی که از سیاره دیگری نیامده برای ما جهان مدرن را بیافریند و به سیاره خودش برگردد. مدرنیته محصول فکر و عمل انسان است. دست‌پرورده تجربی و عینی آدمی است که نیازهایش به او فشارمی‌آورده است. انسانی که هر روز یک نیاز جدید داشت و با رفع آن، یک نیاز جدید‌تر ظهور می کرد. همین نیازها بود که تمدن صنعتی را به وجود آورد که پیامدش هم تمدن اطلاعاتی است و ما بخشی از آن را درک کرده‌ایم. ما باید قبول کنیم که اولاً جهان مدرن را خود ما به وجود آورده‌ایم، یعنی همه ما در شکل‌یافتن آن و پذیرفتن و همه گیرشدن الگوهای آن دخالت داشته‌ایم. ثانیاً این جهان مدرن، چیز بد و قابل سرزنشی نیست، چون برای ما تسهیلات آورده و آسایش را به ما هدیه داده است. البته این هم نکته مهمی است که جهان مدرن، بر عادت‌های سنتی ما اثر گذاشته است و اصلاً نوعی نیاز انسان به روزمرّه‌گی باعث این تاثیر شده است.

▪ همین نکته، نکته مهم بحث روزمرّه‌گی است، این‌که عادت‌های سنتی ما در جهان تغییر کرده است و عادت‌های جدیدی در ما رشد یافته و شکل گرفته است؛ یعنی تغییر این عادت‌ها به نظر شما خوب است؟

ـ دکتر حامدی: من می‌پذیرم که مدرنیته عادت‌های ما را تغییر دهد، اما نمی‌پذیرم مدرنیته قابل عبور نباشد. این‌که مدرنیته بیاید و یک سری عادت جدید برای ما ایجاد کند یا در عادت‌های سابق ما تغییراتی پدید آورد بدیهی است، اما این اصل به معنای این نیست که ما دیگر در عادت‌های جدید طوری گرفتار شده‌ایم که نتوانیم از عادت‌های ایجادشده خارج شویم. روزمرّه‌گی حاصل از مدرنیته، این اندازه جزمی نیست که اختیار آدمی را کاملا بگیرد. انسان اگر در این سیکل عادات گرفتار هم بشود، ممکن است همان گرفتاری عملی باشد، اگر ذهنیت‌اش روزمره نشود، می‌تواند از عادت‌ها هم برهد.

▪ آقای دکتر! در بحث روزمرّه‌گی، عمده حرف‌ها و بحث ها به تفاوت جهان سنتی و مدرن می‌رسد و این‌که ما در جهان سنتی گرفتار روزمرّه‌گی نبودیم، اما در جهان مدرن هستیم. از سوی دیگر می‌بینیم که ما در جهان مدرن، خیلی چیزهای بیشتری نسبت به گذشته در اختیار داریم که در جهان سنتی نبود: وسایل رفت‌وآمد، تفریح، دانش‌اندوزی و... با این حال و با این همه وسیله ارتباطی، احساسی را که یک آدم سنتی نسبت به جهان و زندگی‌اش داشت، ما نداریم. شما دلیل این موضوع را چه چیزی می‌دانید؟

ـ دکتر حامدی: درست است. این تلقی وجود دارد، اما این‌جا یک نکته کلیدی هست که برای فهم تفاوت جهان مدرن و جهان سنتی خیلی مهم است. در جهان سنتی، انسان «باورمدار» بود، یعنی با باورها و عقایدش زندگی می‌کرد که نه از جهان طبیعی و زندگی روزانه‌اش آمده‌بودند و نه دخلی به این جهان داشتند. آدم سنتی در تمام روز که در حال کار کردن بود، باورهایش در تمام زمان همراه او بودند و هر کاری می‌کرد، با آن باور همراه بود. به همین جهت، او مثل ما از این‌که کار تکراری می‌کرد رنج نمی‌برد، چون اصلاً کار کردن را مثلاً یک موهبت ماوراء طبیعی و الهی می‌دانست؛ او برایش دیگر کارکردن مطلبوبیت با‌لذات نداشت، طریقیت داشت و مطلوبیت بالغیر، برای این‌که کار را نعمت و موهبت برای مثلاً خدمت می‌دانست یا رستگاری یا سیر کردن عائله‌اش، کمک به هم‌نوعانش، ابزار سعادت آخرت وچیزی شبیه این‌ها. این باور او، همیشه او را در همه احوال سر پا نگه می‌داشت و پیش می‌برد. ضمن این‌که آدم سنتی، در تمام وقت برای گذراندن زندگی‌اش کار می‌کرد و اصلاً احساس روزمرّه‌گی نمی‌کرد، چون کارش همه وقتش را می‌گرفت. در حالی‌که ما به کار و زندگی خودمان به عنوان «هدف» نگاه می‌کنیم. انسان مدرن، هدف زندگی را مثلاً کاشتن برای درو کردن در آخرت نمی‌داند، زندگی در بیشتر موارد، همین است که وجود دارد و به خاطر همین موضوع هم، احساس می‌کند در یک روند تکراری روزمرّه گرفتار است و از آن گریزی ندارد و باز به خاطر همین احساس رنج و شدت می‌کند.

▪ یعنی فقط بحث باور است که آدم سنتی داشت و آدم مدرن ندارد؟ تفاوت‌های کمّی و کیفی جهان امروز، شلوغی‌ها، سردرگمی‌ها، ندانم‌کاری‌ها، حسرت‌ها، مقایسه‌ها و.... در این تفاوت اثر ندارد؟

ـ دکتر حامدی: من گفتم نکته کلیدی باور است و به تبع آن، بقیه چیزها پیش می‌آید. اولاً سردرگمی ها و ندانم کاری‌ها و تغییرها و این‌ها را که نمی‌شود کاری کرد. در ذات مدرنیته، این ماجراها هست. مدرنیته و انفجار اطلاعات، برای شما یک بستر مهیایی درست کرده، مثل یک سفره پهن‌شده بسیار بزرگ با غذاها و مخلّفات مختلف که شما بتوانید به هر گوشه آن ناخنکی بزنید. چرا اینقدر حجم اطلاعات آدم ها به لحاظ عرضی رشد داشته، اما عمیق نیست؟ به خاطر این‌که دانش، دیگر به معنای سنتی، دانش نیست، الان دانش نوعی «سرگرمی عمومی» است. شما در هر لحظه که اراده بکنید در مورد هر دانشی اطلاعاتی به دست بیاورید، سریعاً ابزار آن از اینترنت و کتابخانه‌های عظیم گرفته تا مراجع علمی مختلف در اختیار شماست، آن‌هم با سهولت تمام. به همین خاطر، مثلاً من، امروز دوست دارم در مورد آب‌ها چیزی بدانم، فردا در مورد پزشکی، پس فردا در مورد شیمی، روز بعد در مورد کامپیوتر، روز بعد در مورد نجوم و همین طور، هر روز دل‌مشغول چیزی می‌شوم و یک دفعه می‌بینیم که نصف عمرم سپری شده، کمی زبان بلدم، کمی هنر خوانده‌ام، کمی خوشنویسی یاد گرفته‌ام، در مثلاً سیاست کلیاتی را آموخته‌ام، به لحاظ تجربی کامپیوتر آموخته‌ام و.... خلاصه پنجاه تا علم کوچولو دارم، اما هیچ‌کدام علمی نیست که در آن ادعای عالم بودن بتوانم داشته باشم. این سردرگمی است و سرگرمی! اینکه دانش به سرگرمی تبدیل شده، معنایش همین است و این، یعنی روزمرّه‌گی. در حالی‌که در قدیم، یک نفر که مثلاً طب می‌خواست بیاموزد، باید صرفاً و صرفاً ممهّز می‌شد در حرفه طبابت، سال‌ها درس می‌خواند، استاد می‌دید و می‌شد مثلاً طبیب. او اصلا به نیت درس‌خواندن و طبیب‌شدن آمده بود. دیگرانی که طبیب نمی‌شدند، به این معنی نبود که طب را کم خوانده بودند یا مثل امروز بند انگشتی. آنها اصلاً چیزی نمی‌خواندند، چون یا سیاه بود یا سفید، یا دانشمند بود یا عامی؛ این طور مثل امروز مدرّج و سطح به سطح نبود. آن وقت آن دانش، اصیل می‌شد و مثلاً ابوعلی سینا تحویل می‌داد. البته ممکن بود یک نفر چند حکمت نظری و عملی (به تعریف فلاسفه) را هم بیاموزد، مثلاً هم طبیب باشد هم منجّم، هم ریاضی‌دان و ... این به خاطر نوع و جامعیت سیستم آموزش آن روزگار بود، نه به خاطر این‌که مثل امروز ما می‌خواهیم «همه‌دان» باشیم و در نتیجه «هیچ‌مدان» می‌شویم.

▪ بحث باور کجای این جهان بود؟ یعنی مثلاً آدم سنتی، باورش چه نقشی در دانش اندوزی‌اش داشت یا بهتر بگویم چه تاثیری؟ او که درس می‌خواند و استاد می‌دید و خودش هم استاد می‌شد!

ـ دکتر حامدی: این نوع و سیستم درس‌خواندن و آموختن و... چون یک هدف داشت، مبنایش باورمند بود. آدم گذشته، مثلاً به خدا ایمان داشت، اما ایمان‌اش تغییر نمی‌کرد، همان خدایی را که مثلاً در چهار سالگی می‌شناخت، در چهل سالگی هم همان خدا بود. امروز انسان مدرن، ایمانش به خدا مرتباً تغییر می‌کند. انسان سنتی، باورش به آخرت و هدف و تعالی و اساساً باورش به این‌که ماوراء این جهان، جهان دیگری هست که متفاوت است و حساب و سنجه و کتاب و عقاب متفاوتی دارد، همواره با او بود. اما ما امروز مثلاً در علم تجربی، فقط تجربه را مبنا قرار می‌دهیم و مشاهده را و لاغیر. نه سهمی به خدا می‌دهیم، نه ماوراء طبیعت و نه.... این‌که ما در علم تجربی، مرتبا می‌گوییم فقط «داده‌های تجربی» ملاک است، معنایش همین است، چون باور در آن سهمی ندارد. باور را ما از سنخ دیگری می‌دانیم که اگر باشد یک مقوله ی عقل گریز است و مثلاً جایش در مبحث اعتقاد است و کلی تلاش می‌کنیم که باورهایمان در آزمایشهایمان اثر نگذارد و به قول ما پیش‌فرض برایمان نسازد. به همین دلیل، علم تجربی را science می‌گویند و علم به مفهوم سنتی را knowledge، اولی علم است و نتایج خیلی خوبی هم دارد، اما دومی چون صرفاً بسته به طبیعت و تجربه نیست و متغیّرهای دیگری هم دارد، معتقدند که فرزانگی هم از آن حاصل می‌شود؛ یعنی یکی علم است فقط و دیگری معرفت که شامل هم علم است و هم‌فرزانگی.

▪ یعنی شما دانش مبنای مدرنیته را علمی نمی‌دانید که به معرفت بیانجامد و شناخت انسان را از جهان و مثلا باور به خالق آن بیش‌تر کند!

ـ دکتر حامدی: نه! برداشت اشتباه نکنید. وجهی از این علم، که آدمی به دنبال معنا نمی‌رود، یا بهتر بگویم وجهی که آدم را به سمت معنا هدایت نمی‌کند، مذموم است. دانشِ صرف که به معنای آگاهی و معرفت نیست. شما هر چقدر دانش صرف داشته باشید، نمی‌توانید بگویید آگاهی و معرفت کسب کرده‌اید. شما مثلاً یک درخت را به لحاظ واکنش‌های شیمیایی روی برگ های آن، به مدت یک ماه کاملا و هر روز در یک ساعت خاص تحت مشاهده و آزمایش قرار دهید. بعد از یک ماه، سی پرونده اطلاعات دارید در مورد واکنش‌های شیمیایی هر روز برگ‌های این درخت. خب این داده‌های شما و محصول آزمایش شما، آیا اطلاعات نیست؟ بعد چه؟ آیا این به شما کمکی می‌کند؟ آیا این نیاز به تحلیل ندارد؟ نیاز به نظریه ندارد تا چیزی را اثبات یا رد کند؟ اگر چنین باشد و چنین نیازی نباشد که شما کار بلاثمر انجام داده‌اید. بسیاری از دانش‌های امروز همین طور است، ساخته‌ایم و ساخته‌ایم و ساخته‌ایم، اطلاعات و اطلاعات و اطلاعات روی هم انباشته‌ایم، که چه؟ اگر ما باوری نداشته باشیم (فارغ از الهی بودن یا نبودن آن)، این دانش به درد نمی‌خورد، مجموعه اطلاعات هست، دانش هست، اما معرفت و فرزانگی نیست!

یک بحث دیگر هم هست. امروز جهان خیلی وسیع شده است. این نکته بسیار مهمی است. یک انسان امروزی، باید خیلی چیزها را درک کند تا به یک نتیجه برسد یعنی برداشتی که عقلش را و احساسش را نسبت به این جهان راضی کند داشته باشد. اما بالاخره با این حجم دانش، پارادایمی باید باشد تا همه را به هم متصل کند، این‌که ما فکر می‌کنیم روزمرّه‌ایم، به خاطر این است که فقط و فقط اطلاعات داریم، پارادایم نداریم یا باوری که بتواند رشته تسبیح این دانش‌ها و علوم شود و از آنها سپهری دل انگیز و اندیشه پسند به دست دهد.

▪ این‌طور که شما مطلب را بیان می‌کنید، تصویری که ـ با تعریف شما و در فرض آن که اتفاقا چنین هم هست‌ـ از جهان امروز حاصل می‌شود، جهانی است بی‌باور و اعتقاد که هدفش هم در خودش است؛ یعنی خود‌بسنده است. جهان تجربی صرف آیا نباید به پوچی، روزمرّه‌گی و بی‌اعتقادی بیانجامد؟ اگر چنین است (که هست)، پس سخن ما درست که روزمرّه‌گی تحمیلی است و ما گریز و گزیری نداریم!

ـ دکتر حامدی: بخشی از حرف شما درست است و بخشی نادرست! این‌که ما یک بار مدح مدرنیته را می‌گوییم، یک باز ذمّ آن را، به خاطر ذووجه بودن مدرنیته است. انسان سنتی، همان‌طور که گفتیم، با باورهایش زندگی می‌کرد، از کودکی به چیزی معتقد می‌شد و تا پیری و.... هم به آن معتقد می‌ماند. اما انسان مدرن چه؟! یک طرف ماجرا این است که مدرنیته به او فشار می‌آورد. یک سوی دیگر آن، این موهبت است که انسان مدرن، اجازه دارد مرتباً باورهایش را نوسازی وعود کند و به روز نماید. انسان سنتی، اطلاعات و آگاهی این را نداشت، او اصلا امکان این را نداشت . بله! دنبال معنا رفتن در جهانی که انفجار صورت است، کار سختی است، ولی ناشدنی نیست. کنار همه این نعمت‌هایی که مدرنیته در اختیار ما گذاشته، که خیلی هم خوب هستند، البته سختی‌هایی هم هست، این که انسان در لابلای این همه هدف‌های دور و نزدیک بتواند راه درست، باور درست و پارادایمی را بیابد که او را به جایی برساند کار سهلی نیست، اما نشدنی هم نیست. در همین جهان صورت‌زده و ظاهربینِ امروز، اقبال به معنا کم نیست و با وجود صعوبت‌ها، بسیاری دنبال آن هستند. وقتی مثلاً می‌بینیم در غرب، اقبال به کتاب مولوی به حدّی می رسد که پرفروش‌ترین کتاب شعر سال امریکا می‌شود، معنایش این است که عده زیادی، فارغ از همه جلوه‌های صوری و شکلی مدرنیته، دنبال معنا هستند. مگر مولوی چه چیزی دارد که برای غربی‌ها جذاب باشد؟ فقط معناست! مثنوی فقط معناست، در حالی‌که دیوان شمس صورت و هنر هم هست، اما مثنوی که این‌همه با اقبال روبه‌رو می‌شود، فقط حکمت است و معنا. مردم دنبال همین حکمت‌اند، دنبال همین معنا و برای فرار از سکون و روزمرّه‌گی ، دنبال معنا می‌روند. آدم‌هایی که به مثنوی اقبال می‌کنند، حتماً تحصیل کرده‌اند، نمی‌شود که مثلاً آدم بی‌سواد عامی در آمریکا دنبال مثنوی برود، این آدم، حتما آدم تحصیل کرده‌ای است که به لحاظ ظاهری و صوری، کار و روزگار خوبی هم دارد، اما دنبال معناست، دنبال همان چیزی که او را از این ظرف محدود صورت بیرون ببرد.

▪ آقای دکتر! پس چرا با وجود این‌همه اقبال به دانش و ...، ما آدم‌های سرآمد و خیلی برجسته کم داریم؟! غول‌های فرهنگ و علم و هنر کجا هستند؟! چرا آدم‌های امروز، به اندازه قدیم برجسته نمی‌شوند؟!

ـ دکتر حامدی: ببینید در گذشته، ارزش‌های عمومی و باورهای عمومی، تقریبا همه‌ی دانش عمومی بود. الان خیلی فرق کرده است. دانش عمومی خیلی گسترش یافته. امروز جهان، جهان جستجوست و دانش، مرتباً انسان را به جستجو می‌خواند. جستجوی این حجم عظیم از دانش، کاوش در آن، رسیدن به نتیجه و سرآمد‌شدن کار آسانی نیست. در گذشته، حجم دانش این اندازه نبود و تازه این اندازه هم شاخ و برگ و سرگرمی و اضافات و متعلقات حاشیه‌ای هم نداشت که شدیداً حجاب است و وقت‌گیر. در علم که شما گفتید، البته غول‌ها هنوز می‌آیند و غول‌هایی هم در راه‌اند، چون جهان، جهان تجربی است و حتماً امروز دانشمندان تجربی با ابزار و وسایل مدرن به کشف هایی بهتر از گذشته نایل خواهند شد. اما باز هم، نکته همان است که قبلاً گفتم؛ این دانش، صرفاً اطلاعاتی است که معرفت نمی‌آفریند. اگر دنبال آدم بزرگ به معنای آدم جامع هستیم، باید بدانیم که گسترش شدید اطلاعات، باعث شده است تا آدم‌های بزرگ، دیر به دیر پیدا شوند؛ آن‌‌ها هم، حتما آدم‌هایی هستند که علاوه بر دانش‌های معمول، باورمند به چیزی هستند که آنها را از روز و روزمرّه‌گی جدا می کند و به یک چیز فراطبیعی وابسته می‌سازد.

▪ من دوباره برمی‌گردم به همان بحث اجباری که پی‌آمد مدرنیته است. نکته خیلی مهم در این بحث، دلیل گرفتاری انسان امروز در روزمرّه‌گی است. کسی که نمی‌داند روزمرّه است، خب نمی‌داند، اما آدمی که به فرمایش شما، دانش کافی دارد و ذهنش (پندار) می‌داند که روزمرّه است، چرا نمی‌تواند خود را از این گرفتاری برهاند؟ آیا با این اجبار هیچ کاری نمی‌شود کرد؟

ـ دکتر حامدی: این قضیه یک منطق متعارف دارد: جوینده یابنده است. مطمئن باشید هرکس به دنبال معنا برود، به آن می‌رسد. مشکل بشر امروز، این است که هم ـ به اصطلاح‌ـ خدا را می‌خواهد و هم خرما را . انسان امروز، هم می‌خواهد آسایش مدرنیته را داشته باشد، هم معنا را. هم موقعیت‌های عادی و روزمّره‌اش را با همه تسهیلات داشته باشد، هم رنج روزمرّه‌گی و بی‌معنایی را نداشته باشد. داستان سلطان ابراهیم ادهم معروف است، شاهزاده ای که همه چیز را گذاشت و به دنبال معنا رفت و حتی نقل است که در راهِ رفتن، در جیب‌اش یا پر شالش نگاه کرد دید دو درهم یا دو دینار برایش باقی مانده، آنها را هم دور انداخت تا از بادیه بگذرد. این که ما بخواهیم هزینه نکنیم و به تعالی برسیم، نمی شود. خود مولوی هم تا هزینه نکرد مولوی نشد. مولانا مجلس درس داشت، فقیه بود، صاحب‌نظر در علوم شرعی و دینی بود، جاه و جلال داشت، کرسی وعظ و تدریس و تذکیر داشت و موقعیت بالایی در جهان آن روزگار... اما از وقتی مولوی شد که حاضر شد در برابر خواست شمس، هزینه کند، موقعیت‌هایش را از دست بدهد، منبر و مسجد و جلسه را رها کند و به تعالی برسد. در همان دوره هم شما فکر نکنید آدم‌های بزرگ کم بودند، کم نبودند، اما چون نخواستند مثلاً موقعیت‌هایشان را هزینه کنند، به قول شما غول نشدند. این‌ها کسانی هستند که مثل امروز، حاضر نیستند استانداردها و الگوهای متعارف خود را از دست بدهند، رفاه و آسایش و ایمنی را از دست بدهند، سختی‌های جهان را آن‌گونه که شایسته امروز نیست، تحمل کنند و به همین خاطر از یک حدّی فراتر نمی‌روند. ما چرا با وجود این‌که می‌دانیم روزمرّه‌ایم، از آن خلاصی نداریم؟! چون حاضر نیستیم هزینه کنیم. حاضر نیستیم داشته‌های دلمشغول کن و ذهن پرکن فعلی را ـ هر چند اندک‌ـ از دست بدهیم تا به داشته‌های بزرگ‌تر برسیم. مطمئن باشید اگر من و شما هم بتوانیم به نحوی که شایسته این کار هست، به خودمان، موقعیت‌هایمان و تسهیلاتمان پشت پا بزنیم و به دنبال معنا برویم، به آن می‌رسیم.

▪ آقای دکتر! اکنون که ما می‌دانیم امکان رهاکردن و پشت پازدن به موقعیت‌ها موجود نیست، آیا راهی دیگر برای دنبال معنا رفتن در جهان امروز نیست؟! یعنی ما نمی‌توانیم در عین حال که مدرنیته و اسباب آن را داریم، به دنبال معنا هم باشیم و از این تکرار و روزمرّه بودن خلاصی یابیم؟!‌

ـ دکتر حامدی: معروف است عقاب‌هایی وجود دارند که برای مهاجرت فاصله‌ای از نزدیک قطب شمال تا قطب جنوب را پرواز می‌کنند. پرنده‌ای که بخواهد این مسیر طولانی را پرواز کند، اگر در بین راه، هر جا دانه‌ای و آشیانه‌ای دید، به آن مشغول و دلگرم شود، مرغ دانه‌گی و خانگی می‌شود. اگر در زندگی هدف‌های کوچک و کوتاه‌مدت فدای هدف‌های بزرگ شود، انسان امروز هم می‌تواند با همه گرفتاری‌ها از روزمرّه‌گی برهد و به معنا برسد؛ نه این‌که هر جا دانه‌ای دید، توقفی بکند و از پرواز بماند. این‌که در گذشته از ما موفق‌تر بودند، یکی از دلایلش همین بود که در یک مسیر و برای یک هدف و باور کار می‌کردند. شما گمان نکنید که در هیچ دوره ای جز امروز، بشر به این امور دلمشغول نبوده است، خیر! به نظر من، بشر غیر از دوره اولیه یعنی قبل از تمدن کشاورزی، که تمام وقت‌اش از صبح تا شب دنبال غذا و تهیه خوراک بوده و در واقع هدفی تعریف شده، همه وقت‌اش را می‌گرفته، در بقیه دوره‌ها روزمرّه‌گی داشته است. حالا آن دوره‌ها استانداردها و الزامات کمتر بوده، امروز بیش‌تر است. مهم این است که ما مثل همان عقاب، این قدر مشغول کارهای روزانه و روزمرّه نباشیم که از هدفمان بمانیم. اگر مسیر را درست طی کنیم، حتماً به هدف می‌رسیم. همین تلاش، همین که ما مرتباً به فکر هستیم که از روزمرّه‌گی رها شویم، نوعی معناگرایی است و غیر روزمرّه بودن. زندگی بدون معنا و هدف ـ هدف هر چه باشدـ زندگی روزمرّه است و کسی که جز این عمل کند و گرفتار تقیّدات معمول و دست و پاگیر شود، حتماً سهمی از معنا را کسب و تحصیل خواهد کرد. اتفاقاً گرفتار شدن ما در دوران مدرنیته، که به نوعی ما را ناچار و ناگزیر می‌کند، می‌تواند آغاز خوبی برای کسب تعالی و معنا باشد. چون درک عمیق ناتوانی، آدمی را توانمند می‌سازد و اگر احساس کند که چیزی قابل توجه و تکیه دارد، حتماً به دنبال چیزهای بهتر نمی‌رود.

زهرا غفاری و محمد رضا تقی دخت