دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
رانده شدگان شهر پوکر فلات
موقعی که آقای جان اوکهارست بامداد روز بیستوسوم نوامبر ۱۸۵۰ به خیابان اصلی شهر پوکر فلات قدم گذاشت از تغییری که شب قبل در وضع و محیط معنوی آن شهر روی داده بود آگاه بود. دو سه نفری که با گرمی مشغول صحبت با هم بودند همین که وی به آنها نزدیک شد صحبت خودشان را قطع کردند و نگاهی معنیدار بین آنها رد و بدل شد.
سیمای آرام و زیبای اوکهارست نشان میداد که خیلی از این اوضاع ناراحت نیست. اینکه آیا او از یک علت یا حادثه قبلی آگاه بوده یا نه خود مسأله دیگری است. واکنش او در برابر این وضع چنین بود: فکر میکنم آنها در پی کسی هستند و شاید هم آن کس من باشم. سپس دستمالی را که با آن گرد و خاکهای روی پوتینهای زیبای خودش را پاک کرد در جیب گذارد و فکر و گمان دیگری را به خودش راه نداد.
درواقع پوکر فلات در پی کسی بود زیرا اخیراً دچار حادثهای شده بود یعنی چند هزار دلار پول و دو اسب قیمتی و یکی از افراد برجسته شهر را از دست داده بود. درنتیجه این حادثه شهر دچار یک بینظمی و بیاعتمادی شده بود که باید برای رفع آن اقدامی به عمل میآمد. یک کمیسیون محرمانه بعد از این حوادث تصمیم گرفت که شر افراد ناباب را از پوکر فلات بکند. عدهای افراد مزاحمتهایی برای این شهر فراهم کرده بودند و متأسفم بگویم که بین آنها چند زن هم وجود داشتند.
آقای اوکهارست حق داشت تصور کند که خود او هم جزء این افراد ناباب است. چند نفر از اعضاء کمیسیون به تلافی پولهایی که اوکهارست در قمار از آنها برده بود خواهان اعدام او بودند و میگفتند این بهترین راه برای انتقامجویی است. جیم ویلر گفت درست نیست بگذاریم این جوان بیگانه پولهای ما را بالا بکشد و برود. اما آنهایی که شانس این را داشتند که در قمار از او ببرند این فکر را رد میکردند.
آقای اوکهارست با خونسردی و متانت یک فیلسوف حکم محکومیت خود را دریافت کرد گواینکه با همان خونسردی از شک و تردید قضات خود آگاهی داشت. او قماربازتر از آن بود که به حکم سرنوشت سر تسلیم فرود نیاورد. زندگی در نظر او یک بازی نامعلوم و مبهم بود و او میدانست که هر بازیکن به حد متعارف احتمال برد بازی را دارد. بالاخره افراد ناباب درحالی که عدهای افراد مسلح آنها را همراهی میکردند به خارج از شهر پوکر فلات تبعید شدند. علاوه بر آقای اوکهارست که شهرت داشت آدم دست از جان شستهای است و برای ترساندن او عدهای مسلح تبعیدشدگان را همراهی میکردند، گروه تبعیدشدگان عبارت بودند از زن جوانی که او را «دوشس» مینامیدند و زن دیگری که ملقب به «مادر شیپتون» بود و دیگری به نام «عمو بیلی» سارق و مشروبخور تمامعیار. موقعی که کاروان سواره از خیابانهای شهرعبورمیکرد از طرف تماشاچیان هیچگونه عکسالعملی ابراز نمیشد و نظامیانی هم که تبعیدشدگان را همراهی میکردند کلمهای به زبان نمیآوردند. فقط موقعی که کاروان به نزدیکی دره تنگ و عمیق خارج از پوکر فلات رسید فرمانده آنها به حرف درآمد و اعلام کرد که تبعیدشدگان حق بازگشت به شهر را ندارند.
همین که اسکورت نظامی بعد از رساندن تبعیدیها به نقطه معین بازگشت و از انظار ناپدید شد تبعیدشدگان به صدا درآمدند و احساسات درونی خودشان را ابراز کردند. دوشس آنچه را که در دل داشت با عصبانیت زیاد بیرون ریخت. مادر شیپتون حرفهایی رکیک و بد به زبان آورد و عمو بیلی هم حرفهای زیادی زد. فقط اوکهارست ساکت ماند و کلمهای به زبان نیاورد و با آرامی به حرفهای مادر شیپتون که میخواست سر از تن فلانی جدا کند و سخنان پیدرپی دوشس که میگفت بین راه تلف خواهد شد و نیز به غرغر عمو بیلی که مرتب روی اسب خودش نعره میکشید گوش میداد. بنا به سیرت و عادت خوب خود او اصرار نمود که اسب خودش را که «فایر اسپات» نام داشت با قاطر از کارافتادهای که دوشس سوارش بود عوض کند ولی حتی این جوانمردی او هم نتوانست همراهانش را نرم کند.
زن جوان با وضع آشفته و درهم برهم خود میخواست به اصطلاح طنازی و عشوهگری کند و مادر شیپتون هم با یک بدطینتی و بدخواهی به صاحب اسب «فایراسپات» نگاه میکرد و عمو بیلی هم به همه لعنت میفرستاد. راه سندی بار یعنی اردوگاهی که هنوز راهی برای نفوذ اهالی پوکر فلات باز نکرده بود ظاهراً اکنون برای این تبعیدیهای پوکر فلات باز بود. تقریباً یک روز سفر سخت تا آنجا فاصله بود. در آن فصل خوب سال کاروان راندهشدگان به زودی راههای پر فراز و نشیب را پشت سر گذاشت و بعد از عبور از نواحی مرطوب و معتدل وارد ناحیه سرد و خشک «سیراس» شد. بعد از آن راه تنگ و دشوار شد. هنگام ظهر دوشس از اسب خود پیاده شد و روی زمین دراز کشید و اعلام کرد که قصد دارد همانجا بماند و جلوتر نرود. سایرین نیز به ناچار توقف نمودند. دشت وسیع و سرد خرمی به نظر میرسید و برای خیمه زدن بسیار مناسب بود. اما آقای اوکهارست میدانست که هنوز فقط نیمی از راه را پیمودهاند و کاروان مجهز نیست و دارای آذوقه کافی نمیباشد که بتواند با تأنی و آهستگی به طرف سندی بار برود. او این نکته را با پختگی و خونسردی خودش به سایر افراد کاروان گوشزد کرد و آنها را از عواقب این اشتباه یعنی تأخیر در ادامه سفر آگاه ساخت.
اما آنها مجهز به مشروبات الکلی بودند که درنتیجه به هیچوجه به فکر غذا و سوخت و راحتی و آینده خود نبودند. علیرغم مخالفتها و نکوهشهای او آنها کم و بیش سرمست میخواری شدند. عمو بیلی به سرعت از حالت عصبانیت و ستیزهجویی به یک حالت بیحالی و گیجی درآمد. دوشس دچار ضعف و مستی شد و «مادر شیپتون» به خرخر افتاد. فقط آقای اوکهارست در حالت عادی بود و به تخته سنگی لمیده و مشغول تماشای آنها بود.
آقای اوکهارست مشروب نمیخورد زیرا میخواری با حرفه او که احتیاج به خونسردی و تمرکز فکری دارد مغایر بود و به قول خودش پول مشروب خوردن را نداشت. همینطور که چشم به رفقای تبعیدی خودش دوخته بود تنهایی او که نتیجه واماندگی او از اجتماع بود ـ صفات و عادت زندگیش ـ خلاصه معایب و بدیهای زیادش برای اولین بار او را زجر و آزار میداد. از جای خود تکان خورد ـ سر و صورتش را که گرد و غبار گرفته بود بنا به عادت تمیزی شست و برای لحظهای غم و ناراحتی خودش را فراموش کرد. او هرگز به فکر این نیفتاد که همراهان ضعیفتر و مصیبت دیدهتر از خودش را ترک کند و آنها را تنها بگذارد. با وجود این نمیتوانست فکر آن را به سر خود راه ندهد چه که او عادت داشت همیشه در این مواقع در تنهایی بسر برد و به این خصلت معروف بود. در عالم خیال فرو رفته بود و به اطراف خود نگاه میکرد. به درختان کاج سر به فلک کشیده به آسمان ابری و به دره عمیق آنطرف که ناگهان صدای مردی را شنید که او را به اسم صدا میکند.
اسب سواری را دید که آهسته پیش میآمد. اوکهارست او را شناخت. اسب سوار تازه وارد «تام سیمسون» معروف به «بیگناه» سندی بار بود که چند ماه قبل در یک قمار مختصر با او آشنا شده بود و چهل دلار از او برده بود. بعد از این قمار کوچک اوکهارست بیرون اتاق آهسته خطاب به «تامی» میگوید پسر تو جوان خیلی خوبی هستی اما به درد قمار نمیخوری و اصلاً در قمار هیچ تجربه نداری و بنابراین بهتر است دیگر هرگز بازی نکنی و سپس پولش را به او پس داد و مؤدبانه او را از اتاق قمار راند و بدینترتیب یک دوست جوان برای خودش پیدا کرد. جوانک وقتی به اوکهارست رسید جوانمردی چند ماه قبل او به خاطرش آمد و با گرمی با او احوالپرسی کرد و گفت قصد دارد برای پیدا کردن شغلی به پوکر فلات برود.
اوکهارست پرسید تنها؟ با خنده جواب داد نه درواقع تنها نیستم. همراه «پاینی وودز» فرار کردهام. آیا اوکهارست «پاینی» را به یاد نمیآورد؟ همان دخترکی که سر میز قمار منتظر تامی بود. آنها یعنی تامی و پاینی مدتی بود که با هم نامزد شده بودند اما «جک پاینی» پیر مخالف نامزدی آنها بود و از اینرو تصمیم گرفتند که با هم فرار کنند و برای ازدواج عازم پوکر فلات هستند و حالا هم خسته و کوفته به اینجا رسیدهاند و چقدر خوشحال و خوشوقت هستند که در اینجا با دوست خود استراحت میکنند. در این وقت دخترک ۱۵ ساله که پشت درختان پنهان شده بود بیرون آمد و به معشوق خود پیوست.
اوکهارست بندرت خودش را با احساسات ناراحت میکرد اما این فکر در او پیدا شد که وضع چندان خوب و رضایتبخش نیست. با متانت و خونسردی جلو دهن عمو بیلی را که میخواست چیزی بگوید گرفت و عمو بیلی هم میدانست که نمیتواند حریف آقای اوکهارست بشود و از اینرو سکوت کرد. اوکهارست سعی کرد تام سیمسون را از ماندن بیشتر در آنجا منصرف کند اما نتیجهای نداشت. او حتی خاطرنشان ساخت که در اینجا هیچگونه سور و سات و وسیله ماندن و کمپ زدن موجود نیست اما بدبختانه «تام» در برابر این مخالفت به آنها اطمینان داد که از بابت سورسات و آذوقه خیالشان راحت باشد زیرا یک قاطر به دنبال خود آورده که حامل آذوقه و وسایل خیمه زدن است. او سپس گفت که پاینی (نامزدش) میتواند نزد خانم اوکهارست (اشاره به دوشس) بماند و خودم هم یک کاری میکنم.
عمو بیلی نزدیک بود خنده را سر بدهد که اوکهارست با اشاره با پا جلو او را گرفت. برای فرو نشاندن آتش عصبانیت خود چارهای ندید جز اینکه مدتی از آنجا دور شود و به اطراف پناه ببرد. وقتی به حال عادی برگشت نزد همسفرانش مراجعت نمود و دید که دور هم نشسته و گرم صحبت هستند و چون هوا هم قدری سرد بود آتشی هم برای گرم شدن روشن کردهاند. پاینی با حالت دخترانه و دمدمی خطاب به دوشس مشغول حرف زدن بود و دوشس هم که شاید چند روز بود اصلاً روی خوش از خود نشان نداده بود و همیشه عصبانی و گرفته بود با علاقه و هیجان مشغول شنیدن حرفهای دخترک بود.
رفتهرفته هوا تاریک شده بود و هوا رو به سردی میرفت. نسیم نسبتاً تندی شاخههای درختان کاج را تکان میداد و گاهی میانداخت بهطوری که این شاخهها روی کلبه کهنه و بیسقف را به تدریج پوشانید. این کلبه برای استراحت و خوابیدن زنها اختصاص یافت و مردان اطراف آتشی که جلو در کلبه روشن کرده بودند لمیدند و چون خسته و کوفته بودند به زودی در خوابی عمیق فرو رفتند.
آقای اوکهارست خواب سبکی داشت. نزدیک صبح بیحس و لرزان از سرما بیدار شد و درحالی که میخواست آتش بیجان را به هم بزند متوجه شد که برف میبارد و باد تندی میوزد. خواست سایرین را بیدار کند زیرا دیگر درنگ جایز نبود. اما وقتی چشم به نقطهای که عمو بیلی در آنجا دراز کشیده بود دوخت متوجه شد که او رفته است. ناگهان شک و سوءظن در فکرش خطور کرد و لعنت فرستاد. به طرف محلی که قاطرها را بسته بودند دوید ولی اثری از آنها هم نبود. عمو بیلی و قاطرها به سرعت در برف از انظار ناپدید شده بودند.
این حالت بهت و تعجب لحظهای بعد از بین رفت و آقای اوکهارست آرامش و خونسردی همیشگی خود را بازیافت. او رفقایش را از خواب بیدار نکرد. تامی در خوابی آرامی فرو رفته بود درحالی که تبسم بر صورتش نقش بسته بود. پاینی آن دخترک باکره هم با خواهران نحیفش در خوابی شیرین و عمیق فرو رفته بود گویی با فرشتگان آسمانی در راز و نیاز است و آقای اوکهارست هم درحالی که پتو را به دور خود پیچیده بود چمباتمه زد و در انتظار روشن شدن هوا بود. صبحگاهان وقتی چشم گشودند همه چیز عوض شده بود. زمین پوشیده از برف و تا چشم کار میکرد سفیدی بود. کوه و دره و دشت همه جا پوشیده از برف بود.
یک بررسی دقیق از بقیه سورسات و آذوقهای که در کلبه ذخیره شده بود و تصادفاً دست عمو بیلی به آن نرسیده بود معلوم نمود که اگر در مصرف آن صرفهجویی و احتیاط به کار رود برای ده روز آنها کافی خواهد بود. اوکهارست خطاب به تامی که آذوقه از آن او بود. گفت که تصمیم با تو است. میتوانیم تا ده روز دیگر همین جا بمانیم تا آذوقه تمام شود و یا اینکه زودتر حرکت کنیم. هرطور که بخواهی یا حرکت کنیم و یا میتوانی صبر کنی تا عمو بیلی با آذوقهای که با خودش برده است برگردد. اوکهارست به چند دلیل محرمانه ترجیح داده بود که عمل زشت و بیشرمی عمو بیلی را برملا نکند. او گفت که عمو بیلی آنها را ترک گفته و تصادفاً قاطرها را هم که بسته بودند رها کرده است. او به دوشس و مادر شیپتون که از عهدشکنی و ناجوانمردی رفیقشان یعنی عمو بیلی آگاه بودند اخطار کرد که در اینباره چیزی نگویند و گفت آنها بالاخره از حقایق آگاه خواهند شد و بنابراین بهتر است که اکنون چیزی نگویید که ناراحت شوند.
تام سمیسون نه تنها تمام سورسات و آذوقه خودش را در اختیار آقای اوکهارست گذاشت بلکه از جدا شدن اجباری آنها هم اظهار خرسندی نمود و گفت برای یک هفته کمپ خوبی خواهیم داشت و تا آن موقع برفها همه آب شده و آنوقت همه با هم به راه میافتیم. خوشحالی و شعف جوانک و سکوت آقای اوکهارست سایرین را تحت تأثیر قرار داد.
جوانک تعدادی از شاخههای کاج را برداشته و برای پوشاندن اتاقک بیسقف از آن استفاده کرد تا پناهگاه گرمی برای خودشان در این چند روزه داشته باشند. دوشس هم به دخترک چشم آبی یعنی نامزد تام در تزئین داخلی اتاقک کمک کرد و راهنمایی کرد و دستورات لازم را میداد که چطور آن را مرتب کند. چشمان دخترک از خبرگی او در تزئین اتاق خیره شد و گفت گویا در شهر پوکر فلات تو کارهای تزئیناتی زیادی کردهای. اما دوشس که به علت شرارت از آن شهر رانده شده بود چیزی نگفت زیرا نمیخواست دخترک به راز او پی ببرد. مادر شیپتون هم برای اینکه رسوایی آنها معلوم نشود از دخترک که مرتب از دوشس تعریف میکرد خواست که اینقدر حرف نزند. اوکهارست برای پیدا کردن چوب جهت درست کردن داربست مدتی اینطرف و آن طرف به جستوجو پرداخت و موقعی که خسته و کوفته برمیگشت ناگهان از پشت تختهسنگها صدای خندههای بلندی شنید که موجب سوءظن او شد زیرا فکر میکرد که به بطریهای ویسکی و کارت که در آن محل یعنی در زیر تخته سنگها مخفی کرده بود دستبرد زدهاند. اما ظن او برطرف شد زیرا متوجه شد که آنهایی که خنده را سر دادهاند با او به شوخی پرداختهاند.
بدینترتیب خیالش از بابت ویسکی راحت شد. به هنگام غروب همه به دور هم جمع شدند درحالی که آتش هم برای گرم شدن روشن کرده بودند. تام شروع به نواختن آکاردئون نمود و نامزدش هم او را با آواز همراهی میکرد. شب نسبتاً خوشی را گذراندند. باد تندی میوزید و هوا هم سرد بود. نیمههای شب وزش باد کمتر شد و ابرها هم پراکنده شدند و ستارگان در آسمان ظاهر میشدند.
اوکهارست خوابش نمیبرد. خیلی کم خواب بود. تام به بیخوابی او پی برد و علت آن را جستوجو نمود. اما قمارباز جوان نمیخواست دوستش از ناراحتی درونی او و همراهانش آگاه شود. فقط گفت از وقتی پوکر فلات را ترک کردهاند تقریباً بد آوردهاند. روز سوم فرا رسید و هوا نسبتاً آفتابی بود. آذوقه برای صبحانه کمکم ته میکشید. گرچه هوا خیلی صاف بود اما دودی که از قریه روستایی پوکر فلات به هوا برخاسته بود از فرسنگها فاصله دیده میشد. مادر شیپتون آن را دید و آخرین لعنت را به آن فرستاد چه که از آن شهر تبعید شده بود. این کار قدری او را تسکین داد و بهطور خصوصی موضوع را به دوشس هم اطلاع داد و به او گفت که بیرون برود و آن را ببیند و او هم لعنت بفرستد. بعد او خود را با پاینی یعنی آن دخترک ۱۵ ساله سرگرم کرد تا به اصطلاح او را خوشحال و مشغول نگاه دارد.
او و دوشس هر دو دخترک را دوست داشتند و به او محبت میکردند. وقتی غروب فرا رسید دوباره بساط آکاردئون و آوازخوانی شروع شد. اما این سرگرمیها نمیتوانست ناراحتی آنها را از خطر بیغذایی برطرف سازد. راندهشدگان پوکر فلات یک هفته را با کم غذایی و درعینحال شب زندهداری گذراندند. آفتاب دوباره از آنها روی برگرداند. ابرها آسمان را پوشاند و برف باریدن گرفت و به تدریج دشت و کوهستان را پوشاند. آنها از کلبه خود که تقریباً در آن زندانی شده بودند چیزی جز برف نمیدیدند. درختان همچنان برفی و خیس شده بودند که این تیرهبختان دیگر نمیتوانستند از چوب و شاخههای آن برای گرم کردن خود استفاده کنند. مختصر هیزمی هم که داشتند رو به تمامی بود. فقط ما در شیپتون که زمانی نیرومندترین فرد گروه بود بیمار و ضعیف به نظر میرسید. شب دهمین روز موقعی که همه خواب بودند او اوکهارست را صدا کرد و با صدایی ضعیف گفت: من میروم. اما چیزی در این باره به بچهها نگو. بستهای را که زیر بالش من است بیرون بیار و باز کن. آقای اوکهارست این کار را کرد. بسته مزبور محتوی غذای سهمی مادر شیپتون بود که آن را نخورده بود و برای دخترک یعنی پاینی گذارده بود. به اوکهارست گفت این غذا برای او (اشاره به پاینی) است.
قمارباز یعنی اوکهارست رو به مادر شیپتون گفت تو که از گرسنگی میمیری. او جواب داد چارهای نیست و آهسته کلبه را ترک کرد و رفت. وقتی مادر شیپتون دور شد و در اعماق برفها از انظار ناپدید گردید آقای اوکهارست تامی را کنار کشید و یک جفت گالشی که خودش برای راهپیمایی در برف داشت به او نشان داد و گفت برای نجات او (اشاره به پاینی نامزد تامی) از صد تا فقط یک شانس وجود دارد.
سپس سمتی را که به پوکر فلات منتهی میشود نشان داد و گفت اگر بتوانی دو روزه خودت را به آنجا برسانی نامزدت را نجات دادهای. تامی پرسید پس تو چه میکنی. اوکهارست جواب داد من اینجا میمانم.
دو دوست با هم روبوسی کردند و از هم جدا شدند. دوشس خطاب به اوکهارست گفت تو نمیروی؟ تصور میکرد که وی دوستش را همراهی خواهد کرد. اوکهارست ناگهان برگشت صورت رنگ پریده و نحیف دوشس را بوسید و او هم به راه افتاد که دوستش را راهنمایی کند و برگردد. شب فرا رسید اما اوکهارست برنگشت. آنچه شب با خود آورد کولاک و برف شدید بود. دوشس درحالی که مشغول آتش روشن کردن بود دید کسی مقداری سوخت کنار کلبه برای آنها باقی گذارده تا چند روز دیگر را هم سر کنند. اشک در چشمانش جاری شد ولی زود آن را پاک کرد که پاینی متوجه نشود.
زن خوابید اما خیلی کم. او و دخترک تنها مانده بودند. صبح وقتی به یکدیگر نگاه کردند سرنوشت خودشان را خواندند، حرفی نزدند اما پاینی که جوان بود و قویتر به دوشس نزدیک شد و دستش را به دور گردن او انداخت و روز را به همین نحو گذراندند. آن شب کولاک و طوفان به منتهای شدت و بیرحمی رسید و نزدیک بود کلبه را از جا بلند کند.
صبح آنها متوجه شدند که به اصطلاح منقل آتش رو به خاموشی است و قادر نیستند که آن را روشن نگاهدارند. درحالی که آتش گرمی خود را از دست میداد دوشس خودش را به پاینی نزدیکتر کرد و سکوت طولانی خود را شکسته و پرسید. پاینی آیا میتوانی دعا کنی. او جواب داد نه عزیزم. دوشس درحالی که رمق در بدن نداشت سرش را روی شانه پاینی گذاشت و هر دو به خواب رفتند خوابی که دیگر بیداری به دنبال نداشت.
باد و طوفان هم سکوت کردند گویی میترسیدند آنها را بیدار کنند. دانههای برف از روی شاخههای درختان کاج به پایین میافتاد و اطراف آنها را میپوشاند. هیچ چیز نمیتوانست آنها را از خواب ابدی بیدار کند. وقتی دیگران به سراغ گروه آمدند دخترک و زن بینوا را در آغوش هم یافتند که به خواب ابدی فرو رفتهاند. حتی قانون پوکر فلات هم اذعان داشت که به آنها ظلم شده است.
اما آنهایی که به سراغ گمشدگان آمده بودند در بالای دره و در کنار یک درخت سر به فلک کشیده کاج متوجه جمله زیر شدند که روی درخت نقش شده بود: در زیر این درخت جسد جان اوکهارست قرار دارد که در بیستوسوم نوامبر ۱۸۵۰ به سوی بدبختی و نیستی قدم گذارد و در هفتم دسامبر ۱۸۵۰ به دست خود جان سپرد.
و این بود سرنوشت شوم مردی که جسد سرد و بیجان او درحالی که یک طپانچه جیبی در کنارش و گلولهای در قلبش قرار داشت پایین درخت افتاده بود. جسد مردی که هم نیرومندترین و هم ضعیفترین فرد راندهشدگان پوکر فلات بود.
نویسنده: برت هارت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست