پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ایمان کبوتری است که نباید پَرَش بدهی


ایمان کبوتری است که نباید پَرَش بدهی

مامان من زیاد تعجب می کند. از همه چیز. از افتادن برگ زرد خشک پاییزی همان قدر تعجب می کند که ببیند یک نفر روی کله اش توی خیابان راه می رود.
همیشه هم این طور وقت‌ها در حالی که لب پایینی‌اش …

مامان من زیاد تعجب می کند. از همه چیز. از افتادن برگ زرد خشک پاییزی همان قدر تعجب می کند که ببیند یک نفر روی کله اش توی خیابان راه می رود.

همیشه هم این طور وقت‌ها در حالی که لب پایینی‌اش را گاز می‌گیرد می‌گوید:

«قربون خدا برم..دیدی برگه چه چرخی زد افتاد!» و بعد خیره می شود به صدای برگی که دارد زیر پای ما له می‌شود!

به مامان می گویم:«چقدر قربون خدا می ری!». مامانم می گوید:" فقط ما نیستیم که قربونش می ریم...که دورش می گردیم...دور خونه ش می گردیم...

(مامانم سخنران خوبی هم هست)... ماه و خورشید هم هستن..زمین هم هست..هر چی که روی زمینه هم هست!» . می گویم:« نخیر مامان خانوم..خورشید نمی چرخه، زمینه که دور خورشید می چرخه..». مامان خیره نگاهم می کند و می گوید:« با چشم علم و واقعیت ظاهری نمی گم..چشم دلت و وا کن.. . و می زند زیر آواز که " بلبل به سر چشمه چرا آمده ای ؟ / از تشنگی و بهر شکار آمده ای/ نی تشنه شدی نی به شکار آمده ای / دیوانه شدی دیدن یار آمده ای...»

وقتی می گوییم :« قربون شکل ماهت برم من!» ، وقتی می گوییم:« قربونت بشم الهی!» ، وقتی می گوییم:« ای خدا قربونم کن، نمک نمکدونم کن...»، داریم به مفهومی اشاره می کنیم که این روزها دیگر معنی اش را برای خیلی از ما از دست داده است! این روزها دیگر قربان کسی رفتن فقط توی زبان است که می چرخد و گفته می شود. البته قربان کسی رفتن ظاهری را نمی­گویم، مفهوم آن را می گویم. با این مفهوم دیگر چندان مأنوس نیستیم. مفهومی که حتی یک وقتی داشت مصداق عینی هم پیدا می کرد. سال های سال پیش یک نفر داشت راست راستکی قربان خدا می رفت! یک نفر که زیبا و جوان بود و خیلی ها روی زمین قربانش می رفتند اما او باید و باید مثل یک شبنم به همان آهستگی و آرامش از روی برگ گل می افتاد!

اسمش را شنیده ای. « اسماعیل». از او چه تصویر و تصوری داری؟

می شناسی اش؟ آیا تا به حال با حس او نفس کشیده ای؟ هیچ شده که با خودت به کاری که اسماعیل کرد فکر کنی؟ اسماعیل داشت واقعیت حضورش را در این دنیا و نفس هایش را قربانی می کرد. به علاوه همه آرزوهایش و همه خواسته هایش از زندگی و هر آن چه را که به آن ها تعلق داشت و هر آن چه را که به او متعلق بود! اسماعیل داشت این ها را قربانی می کرد!

ما برای یک زندگی بزرگ تر چه چیز را فدا می کنیم؟ آیا می دانیم که این زندگی بزرگ تر کجاست؟ آیا ابعادش را می شناسیم و آیا به آن فکر کرده ایم؟ آیا می دانیم که آن قربانی که حاجی ها می کنند یک جور یادآوری، یک جور تجدید پیمان با اسماعیل است و آن کاری که هر کداممان باید توی زندگی مان بکنیم خیلی بیشتر از این هاست؟ بیشتر از قربانی کردن یک گوسفند جلوی پای عروس وقتی که دارد می رود خانه اش، و بیشتر از قربانی کردن یک گوسفند وقتی که ما هی بد می بینیم و یکی می گوید باید خونی ریخته شود و گوسفند می کشیم و بیشتر از قربانی کردن گوسفند جلوی پای پدربزرگ و مادربزرگ که از کربلا برگشته اند...خیلی بیشتر از این حرف ها...خیلی..

« و اکنون، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده‌ای. اسماعیل توکیست؟ چیست؟ آبرویت؟ خانواده‌ات؟ علمت؟ هنرت؟ لباست؟ نامت؟ نشانت؟ جوانی‌ات؟ زیبایی‌ات؟ و .... من چه می‌دانم؟ این را باید خود بدانی و خدایت. من فقط می‌توانم نشانی هایش را به تو بدهم، آنچه تو را در راه ایمان ضعیف می‌کند، آنچه تو را در راه مسئولیت به تردید می افکند،آنچه دلبستگی‌اش نمی‌گذارد تا پیام حق را بشنوی و حقیقت را اعتراف کنی، آنچه تو را به توجیه و ... به فرار می‌کشاند و عشق به او کور و کرت می‌کند و بالاخره آنچه برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل توست! اسماعیل تو ممکن است یک شیئی، یا حالت، یا یک وضع، و یا حتی یک نقطه ضعف باشد ! تو خود آنرا هر چه هست باید به منی آوری و برای قربانی انتخاب کنی.»

لازم نیست که برای نشان دادن آمادگی ات در گذراز دلبستگی ها حتما حج رفته باشی. لازم نیست که این کار را در وقت خاصی، با آداب خاصی بکنی. تو فقط باید تصمیم بگیری که می خواهی برای به دست آوردن چیز بزرگتری ، از چیز بسیار بزرگتری ، از چیزهای کوچک، چیزهای بسیار بسیار کوچک، گاهی حتی چیزهایی حقیر بگذری! فقط خیلی حواست را جمع کن. رها کردن دلبستگی ها دل می خواهد. دل داری؟ پایش هستی؟ می توانی با چیزی به نام « از دست دادن» طرف شوی؟ دست به کار شو. باید قوی شوی. باید دلت دل شیر باشد و احساس کنی روی زمین ایستاده ای و می خواهی مثل روز اولت شوی. روز اولی که به دنیا آمده بودی و هنوز هیچ چیز توی این دنیا نبود که تو آن را با دست های خودت به دست آورده باشی! حالا این بار آگاهانه! آگاهانه از آن چه که به دست آورده بودی بگذری. برای این کار تو ، زندگی بزرگتری هست که به تو بخشیده خواهد شد. تنها باید ایمان داشته باشی. و ایمان کبوتری است که نباید پرش بدهی. بگذار برای همیشه در قلبت آشیانه کند. مراقبش باش!

لیلی شیرازی