یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

ده دست پشت هم


ده دست پشت هم

زنگ آخر بود آقای سمیعی بین صندلی های کلاس راه می رفت و بلند بلند درس می داد با انگشت, به عکس یک زمین فوتبال تو کتاب علوم اشاره می کرد و می گفت «اگر هسته ی اتم را به اندازه ی یک گوی کوچک در نظر بگیرید در این صورت یک اتم, به اندازه ی یک استادیوم فوتبال خواهد بود»

زنگ آخر بود. آقای سمیعی بین صندلی های کلاس راه می رفت و بلند بلند درس می داد. با انگشت، به عکس یک زمین فوتبال تو کتاب علوم اشاره می کرد و می گفت «اگر هسته ی اتم را به اندازه ی یک گوی کوچک در نظر بگیرید در این صورت یک اتم، به اندازه ی یک استادیوم فوتبال خواهد بود». مجید نشسته بود ته کلاس؛ آن گوشه ی چسبیده به دیوار. جایش را با وحید عوض کرده بود. کتاب نداشت. کتاب فارسی جلویش بود. معلم که به او نزدیک می شد خودش را می چسباند به دیوار و سرش را پایین می گرفت. خم می شد رو کتاب تا معلم نبیند کتابش فارسی است. زیر چشمی نگاه می کرد و همین که معلم دور می شد نفس راحتی می کشید. اما همین که شنید «اصغری بلند بخوان!» دستپاچه شد. تا خواست کتاب وحید را جلویش بکشد آقای سمیعی دید. آمد نزدیک. کتاب فارسی را از جلوی مجید برداشت.

- این چیه؟!

مجید تا خواست حرفی بزند گوش اش ونگ زد. برای چند لحظه هیچ چیز نشنید. صدای کشیده، کلاس را ساکت کرده بود.

- کیفت کو؟!

مجید ساکت ماند. حس کرد همه ی کلاس به او خیره شده است. سرش پایین بود و گوشش سرخ شده بود.

- دیروز هم نه کیف داشتی نه کتاب. بلند شو!

مجید با سر پایین بلند شد ایستاد.

- یک راست می روی پیش آقای سلیمی. می گویی من نه کیف دارم نه کتاب. خودش می داند و تو. گم شو!

بعد به نوشته ی روی کتاب فارسی نگاه کرد. نوشته بود «خوش مرام»

- وحید این کتاب توئه؟!

وحید چیزی نگفت. با دکمه ی پیرهنش بازی می کرد.

- تو هم بیرون!

- آقا ما چرا...

- حرف نباشد. هر دوبیرون!

مجید خواست بگوید کتاب را به زور از کیف وحید برداشته اما زبانش نچرخید. جلوی در که رسیدند آقای سمیعی به دادش رسید«خوش مرام! دفعه ی آخرت باشه. بیا بشین.»

دفتر شلوغ بود. معلم ورزش داشت چند تا توپ را تو قفسه جا می داد. آقای سلیمی با اولیای چند تا از بچه ها حرف می زد. دو تا بچه هم آن گوشه ایستاده بودند و سرهاشان پایین بود. از قیافه هاشان معلوم بود یک کاری کرده اند. مجید اجازه گرفت و رفت تو. بی سر و صدا رفت کنار زنگ ایستاد. دستهایش را گذاشت روی هم و چسباند به شکمش. سرش را انداخت پایین و زیر چشمی به ساعت نگاه کرد. چیزی به زنگ نمانده بود. اگر اولیا همین طور به حرف زدن ادامه می دادند زنگ می خورد و هرکی به هرکی می شد. مادر شاهین تقی خانی را می شناخت. همان زنی بود که کفش های پاشنه بلندی داشت و با هیجان حرف می زد و دستهایش توی هوا موج برمی داشت. زیاد می آمد مدرسه. آقای سلیمی خیره شده بود به پارچ آب روی میز و سر تکان می داد. زن می گفت بچه اش را تو پر قو بزرگ کرده. می گفت این بچه ای که نمی داند اسمش چیست و گاری دارد و همه می دانند نان خشکی است و همیشه بوی گند می دهد، با خودش میکروب می آورد تو کلاس. می گفت می ترسد بچه اش مریض شود. می گفت شاهین حساس است. معلم ورزش در قفسه را بست. نیم نگاهی به مادر شاهین انداخت و بیرون رفت. صدای سوتش از تو حیاط آمد. سوت ممتد و بلندی بود که می گفت زنگ ورزش تمام است؛ لباس هایتان را بپوشید.

همه که با هم بلند شدند مجید لباسش را مرتب کرد و صاف ایستاد. یک دقیقه از زنگ گذشته بود. کمی خوشحال شد. آقای سلیمی تا جلوی در، زن ها را همراهی کرد. مرتب می گفت: «چشم! پیگیری می کنم»

زن ها که رفتند دفتر خلوت شد. فقط مجید بود و آن دوتا بچه. آقای سلیمی برگشت و بی آنکه به مجید نگاه کند رفت به سمت بچه ها. بچه ها خودشان را عقب کشیدند و چشمهایشان را جمع کردند. هنوز نرسیده بود، صدای کشیده ها بلند شد. پشت سر هم می زد و نمی گذاشت بچه ها نفس بکشند.

- عوضیا! حالا دیگه دست تو کیف بچه های مردم می کنید؟! دزد شدید؟ بزنم لهتون کنم؟!...

مجید ترسید. خودش را عقب کشید. زیر لب گفت: «داریوش عوضی!»

آقای سلیمی از کتک زدن که خسته شد رفت پشت میزش نشست. بچه ها التماس می کردند به خانه شان زنگ نزند. آقای سلیمی گوشی تلفن را که برداشت تازه نگاهش افتاد به مجید.

- اصغری! اون زنگ رو بزن!

مجید انگارکه دنیا را بهش داده باشند برگشت و زنگ پشت سرش را چند بار فشار داد و آخرین بار دستش را برنداشت.

آقای سلیمی داد زد: «چه خبرته گوساله؟ بردار اون دستتو!»

بعد انگار یاد مجید افتاده باشد گفت: «بازم کیف و کتاب نیوردی؟»

- به خدا آقا...

- تو که بچه ی خوبی بودی اصغری. چرا اینطوری می کنی؟

- آقا ما...

- برو حرف نزن! ولی وای به حالت اگه فردا هم بدون کیف بیای. با اردنگی می ندازمت بیرون!

- چشم آقا!

- آقای سلیمی شروع کرد به شماره گرفتن. التماس بچه ها دوباره شروع شد. مجید همان طور که انگشت اجازه اش را بالا گرفته بود عقب عقب رفت تا رسید به در. بعد خودش را انداخت توی سیل بچه ها که مثل مور و ملخ به سمت در حیاط می دویدند.

وحید تو کوچه ایستاده بود. پای درخت چنار؛ این پا و آن پا می کرد. مجید از در که بیرون آمد وحید را دید و دوید به سمتش.

مجید گفت: «ترسیدم رفته باشی»

وحید گفت: « نه اتّفاقن باهات کار داشتم!.»

بعد کیفش را زمین گذاشت؛ راست ایستاد؛ به این ور و آن ور نگاه کرد؛ گذاشت تو شکم مجید.

«آخِ» بی رمقی از ته گلوی مجید درآمد و بلافاصله تو شکمش جمع شد. حس کرد روده هاش تو هم مچاله شدند. چشمش سیاهی رفت. وحید، خونسرد کیفش را برداشت انداخت روی شانه. مشتش را مالید.

- بهت تخفیف دادم.

مجید دودستی شکمش را چنگ می زد. کمی فاصله گرفت و تکیه زد به درخت چنار.

- چته بابا؟ یه کتاب دادیا!

- دادم یا به زور گرفتی؟ اصلن تو غلط کردی رفتی کلوپ که حالا این بلاها سرت بیاد!

مجید چشمهایش را بسته بود و همانطور که آخ و اوخ می کرد گفت: «خدایی چه مشتی داری! بوکس کار می کنی؟!»

وحید کیفش را رو شانه محکم کرد.

- این بار آخره مجید از این کارا می کنی!

همین که خواست راه بیفتد مجید پرید جلوش ایستاد.

- ببین وحید! امروز روز آخره. پولم می رسه به نُه تومن؛ کیف آزاد می شه.

وحید چند لحظه سکوت کرد. نرم شده بود. از کنار مجید راه افتاد. همانطور که دور می شد گفت: «چی بگم به مامانت؟!»

- مثل همین چیزایی که تو این چند روز گفتی. بگو... بگو مسابقه علمی بود بچه ها رو نگه داشتن تو مدرسه! فقط باور کنه ها! یه وقت زنگ نزنه مدرسه!

- بعد نمی گه تو اینجا چه غلطی می کنی؟!

مجید خندید. صدای وحید کمرنگ شده بود. معلوم بود پی جواب نیست. مجید دیگر چیزی نگفت. ظلّ گرما بود. بچه ها هنوز شلوغ می کردند. با اینکه مدرسه تعطیل شده بود اما سوراخی آقا نعمت هنوز غلغله بود. سوراخی جایی بود که انواع خوراکی ها با دستی از آنجا بیرون می آمد؛ دست نعمت خانم. ساندویچ سوسیس، کالباس، پنیر گردو، پنیر سبزی، یخمک، لواشک، آلوچه، پیراشکی، پفک و صد جور خوراکی دیگر.

مجید دلش ضعف می رفت. شکمش به قارّوقور افتاده بود. رفت پشت درخت چنار ایستاد و پولهایش را بیرون آورد. برای چندمین بار شمرد. شش هزار تومان تمام. حتی صد تومان هم نمی توانست از روی پول ها بردارد. وحید خیلی دور شده بود. اگر هم بود، نمی خواست از او قرض بگیرد. می دانست وضعشان چه طور است. بعد از آن اتفاق، اول از همه رفته بود خانه ی وحید. خانه شان توی یک کوچه ی تنگ و تاریک بود؛ با آسفالت های تکه تکه شده ی قدیمی. دو کوچه پایین تر از خانه ی خودشان. توی یک زیر زمین کوچک کنار ساختمان شش طبقه. پدرش سرایدار ساختمان بود.

مجید سنگ ریزه زده بود به شیشه. اول که صدای بد و بیراه پدر وحید را شنیده بود فرار کرده بود پشت یک وانت درب و داغان قایم شده بود. اما چند دقیقه بعد خود وحید آمده بود جلوی در. مجید گفته بود نُه هزار تومان پول می خواهد. یکراست از کلوپ آقا داریوش آمده بود. باخته بود. ده دست پشت هم. از یک پسرک ریقوی نیم وجبی. اول که قیافه ی معوّج پسرک را دیده بود تو دلش خندیده بود. همان اول بازی هم، یک طور که پسرک نفهمد گذاشته بود گل بزند؛ اما رفته رفته فهمیده بود بازی پسرک آنطور ها که فکر می کرده نبوده. بعد هرکاری کرده بود نتوانسته بود گل بزند. پسرک چهار گل دیگر هم زده بود. مجید حرصش گرفته بود. با اینکه به اندازه ی یک دست، پول داشت اما برایش افت داشت اینطور از آن نیم وجبی بخورد؛ اینطور از کلوپ بیرون برود. مجید بازیش حرف نداشت. در مدت کوتاهی که به کلوپ آقا داریوش رفت و آمد می کرد آنقدر حرفه ای شده بود که کسی جرات پول میز بازی کردن با او را نداشت. آن روز هم که پسرک با آن کلاه نقابدار چرک مرده ی قهوه ای رنگ آمده بود تو کلوپ و حریف خواسته بود همه به مجید نگاه کرده بودند. مجید با دست به صندلی کنار خود اشاره کرده بود که «بنشین». بعد از باخت اول، مجید پیشنهاد دست دوم را داده بود. پسرک کلاهش را دراورده بود و یک آدامس دست خورده، از سقف آن کنده بود، انداخته بود تو دهانش. چشم دوخته بود به مجید و تند تند جویده بود. مجید از این رفتار پسرک، حالش به هم خورده بود. با خودش قسم خورده بود به تعداد موهای سرش به پسرک گل بزند. پسرک بی آنکه حرفی بزند دوباره دسته را برداشته بود و بازیکن هایش را چیده بود. مجید ده دست پشت هم باخته بود. نُه هزار تومان. پسرک خسته شده بود و ادامه نداده بود. باز کلاهش را درآورده بود و آدامسش را چسبانده بود همانجا؛ چند بار محکم زده بود به پشت صندلی؛ خاکش را گرفته بود و رفته بود.

مجید به یک باره تنها شده بود. دیر وقت بود. جز یکی دو نفر غریبه کسی تو کلوپ نمانده بود. به آقا داریوش گفته بود: «آنقدر پول همراهم نیست». گفته بود: «تا فردا می آورم» اما داریوش با کسی تعارف نداشت. با کسی دوست نبود و حساب مو را از ماست می کشید. وقتی دیده بود چیز باارزشی همراه مجید نیست به کیف مدرسه اش اشاره کرده بود؛ گفته بود: «زودباش درش بیار» مجید هر چه گفته بود کیفش را لازم دارد توی کَت داریوش نرفته بود. خودش دست دراز کرده بود و خواسته بود با آن دست های پرموی گنده اش کیف را از شانه های مجید بیرون بکشد.

مجید خودش را عقب کشیده بود. بند کیفش را محکم گرفته بود. داریوش گفته بود: «ولش کن ببینم» اما مجید ولش نکرده بود. یک آن، بند کیف را از دست داریوش بیرون کشیده بود و دویده بود به سمت در. شاگرد داریوش از روی پیشخوان پریده بود اما نتوانسته بود بگیردش. مجید خودش را انداخته بود تو خیابان و با تمام توان دویده بود. پیچیده بود توی کوچهی فرعی که منتهی به زمین خاکی فوتبال می شد اما شاگرد داریوش مثل باد خودش را رسانده بود و سایه به سایه اش دویده بود.

مجید به کتابهای توی کیف فکر نمی کرد. فوقش دو سه روزی تو مدرسه کتک می خورد تا پول را جور کند. همه ی حواسش به مانتوی خواهرش بود که توی کیف بود. صبح که از خانه بیرون می آمد مادرش مانتوی خواهرش را تا کرده بود گذاشته بود توی کیف. سفارش کرده بود وقتی برمی گردد از مدرسه، آن را بدهد «پروین خیاط». مادرش گفته بود: «قدّش را علامت زده ام بگو کوتاهش کند و سردوز بزند.»

آنقدر سرعت گرفته بود که باد، اشکش را دراورده بود. شاگرد داریوش چند بار دست انداخته بود از پشت، یقه ی مجید را بگیرد. صدای نزدیک پاهایش را می شنید. شاگرد داریوش، هیکلی و تند و تیز بود. چهار پنج سال از مجید بزرگتر بود. چهره ی خشنی داشت و همه از او حساب می بردند.

مجید وقتی پریده بود توی زمین خاکی، زمین خورده بود. شاگرد داریوش مثل عقاب نشسته بود روی سینه اش. پنجه هایش را فرو کرده بود توی صورت مجید و کیف را از کولش کنده بود. مجید بلند شده بود و حمله کرده بود. یکی دو مشت انداخته بود. اما شاگرد داریوش با ساعدهای پهنش، کمر مجید را قلّاب کرده بود؛ زیر پایش را خالی کرده بود. مجید گریه اش گرفته بود و باز حمله کرده بود و هر چه فحش بلد بود داده بود اما باز زمین خورده بود. بعد به التماس افتاده بود. گفته بود فردا امتحان دارم. جان مادرش را قسم خورده بود که پول را می آورد. به پاهای شاگرد داریوش چسبیده بود و گریه کرده بود. شاگرد داریوش پایش را بیرون کشیده بود و مجید را پرت کرده بود روی تپه ی خاکی گوشه ی زمین. به سرعت برگشته بود پیش داریوش.

وحید با دهان باز به مجید نگاه کرده بود. گفته بود: «نه هزار تومان؟!»

بعد گفته بود: «تو که می دانی پول تو جیبی من روزی صد تا صد و پنجاه تومان است. آن را هم که امروز با هم خوردیم.» وحید جیبش را نشان مجید داده بود که چند تا پوست تخمه بیشتر تهش نبود.

مجید پولها را تاکرد و دوباره گذاشت توی جیبش. بعد دست کشید روی جیب تا برجستگی پول را لمس کند و خیالش راحت شود. از کنار سوراخی آقا نعمت رد شد. فکر کرد اگر امروز هم بتواند همه ی «تراک» ها را پخش کند پولش می شود نه هزار تومان. از جلوی مدرسه تا شرکت را یک نفس دوید. چند دقیقه روبروی شرکت ایستاد و نفس نفس زد. آدرس شرکت را وحید داده بود. وحید تمام تابستان توی شرکت کار کرده بود. با برادرهایش تراک پخش کرده بود. بعضی شبها هم اعلامیه های تبلیغاتی به در و دیوار چسبانده بود. وقتی فهمیده بود مجید نمی تواند از پدر و مادرش پول بگیرد آدرس شرکت را داده بود و گفته بود آدم های خوبی هستند. راست گفته بود. این دو روزی که اینجا کار کرده بود هر روز، سه تومانش را داده بودند.

آقای فرهت به مجید اشاره کرد بنشیند. مجید اول فکر کرد تعارف می کند. گفت: «نه آقا مزاحم نمی شم!» اما آقای فرهت باز با اشاره ی سر و دست مبل را نشان داده بود. خودش داشت با یک آقایی حرف می زد. مجید نشست روی مبل؛ کنار دست آن آقا. دو روزِ گذشته تا آمده بود تو؛ کوله پشتی اش را برداشته بود و رفته بود. تراک ها هر بار چهار بسته ی صدتایی بودند که آماده، چیده شده بودند توی کوله پشتی. طرح روی تراک ها هر بار یک چیزی بود. یکبار تبلیغ ساندویچی روژان و بار دیگر آرایشگاه زنانه ی لیندا.

روی میز، یک جعبه ی شیرینی بود. یک استکان چای و قندان هم جلوی آن مرد. مجید وقتی صدای مرد را شنید حس کرده این صدا برایش آشناست. برگشت و به نیم رخ مرد خیره شد. چهره ی مرد هم برایش آشنا بود. کم کم یادش افتاد او را مدتها پیش توی مدرسه می دیده. قاطی معلّمها. معلّم یکی از کلاس ها بود. چه کلاسی؛ یادش نمی آمد. لهجه اش را خوب به یاد می آورد. یکبار سر صف سخنرانی کرده بود. فکر کرد چند وقتی است او را در مدرسه نمی بیند. باز نگاهش افتاد به شیرینی ها. دلش غش می رفت. دلش می خواست آقای فرهت تعارفش کند چند تا از آن شیرینی ها بردارد. آقای فرهت سیگار می کشید و چیزی را برای مرد توضیح می داد. می گفت: «به جز سبزی فروشی ها، سوپر مارکت ها و نانوایی ها از هیچ مغازه ای نگذرید؛ گول ظاهر مغازه ها را نخورید. ما اصل سودمان را از همین مغازه های به ظاهر بی اهمیت می گیریم.» می گفت: «این شما هستید که به آن ها لطف می کنید. پس کمترین احساس ضعفی نباید نشان بدهید.» می گفت: «بعضی ها وقتی حرف می زنند انگار التماس می کنند. طوری حرف بزنید انگار وقت اضافه ای ندارید. آن ها باید گمان کنند دارند چیزی را از دست می دهند.»

مجید فکر کرد آقای فرهت دارد چیزی را به معلم آموزش می دهد؛ یا نکات مهمی را گوشزد می کند. فکر کرد آقای فرهت باید آدم مهمی باشد که اینگونه با معلم مدرسه شان حرف می زند.

مرد به کتابچه ی تبلیغاتی توی دست آقای فرهت خیره شده بود و چیزی نمی گفت. مجید از حرفهای آقای فرهت سردرنمی آورد. دلش می خواست چند تا از آن شیرینی ها بخورد؛ کوله اش را بردارد و برود تو خیابان. تراک ها را پخش کند و عصر برگردد سه تومانش را بگیرد.

محمدرضا خردمندان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.