چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
خانــه شـــــوم
چشمان به اشک نشسته، صورت تکیده و لباس عزایش تا چند وقت از جلوی چشمام محو نمیشد.
وقتی ازدواج کردم زندگی مشترکمان را در دو اتاقی که بالای خانه مادرشوهرم بود آغاز کردیم. بقیه افراد خانواده در طبقه پایین زندگی میکردند هفت سال پس از آغاز این زندگی دیگر زندگی کردن در آن دو اتاق کوچک ممکن نبود ما بودیم و سه فرزند کوچک و بازیگوش و اون دو تا اتاق برای پنج نفر کفایت نمیکرد، تصمیم به جابهجایی گرفتیم.
آن روز خسته از گشتنهای مداوم در یکی از بنگاهها خانهای را که با شرایط و پول ما جور در بیاد پیدا کردیم. شاگرد بنگاهی برای نشان دادن خانه همراه ما آمد. دم در که رسیدیم دلم لرزید. نگاهم به پرچم سیاه بالای سر در خانه افتاد. شاگرد بنگاهی گفت: بنده خداها تو این دنیا همین یه پسر رو داشتند که از بد روزگار تصادف کرد و مرد چند روز پیش مراسم چهلمش بود. میگن بعد از اون دیگه طاقت زندگی کردن تو این خانه رو ندارن. به همین دلیل اینجا رو واسه فروش سپردن.
عکس خندان پسر جوان بر روی دیوار سالن خانه و روبان مشکی دور قاب دلم را پر از درد کرد. با بیحوصلگی خانه را ورانداز کردم. مشکلی نداشت ضمن اینکه با پول ما بهتر از این پیدا نمیشد. زن غمدیده به آرامی پرسید: به شگون یا بدشگونی خانه اعتقاد داری؟ جا خوردم، گفتم نه، یعنی نمیدانم. گفت: من که اعتقاد دارم، این خانه واسه ما اومد نداشت... مرد که تا این لحظه ساکت بود تو حرف زن پرید و گفت: این حرفا چیه زن. مرگ حقه. شاهین تو تصادف رانندگی مرده... به خانه چه ربطی داره.
مراحل خرید خانه انجام میشد اما یک لحظه صورت زن، عکس روی دیوار و حرفهای رد و بدل شده مرا رها نمیکرد. در هر حال به خانه جدید نقلمکان کردیم. همسایههای خونگرمی داشتیم، خیلی زود با چند تا از آنها ارتباط نزدیکی پیدا کرده و از تنهایی در آمدم. یک روز که با یکی از همسایهها صحبت میکردم ناخودآگاه پرسیدم از آدمایی که قبل از ما اینجا زندگی میکردند خبر دارید؟ گفت: بیخبر هم نیستم، اون پیرمرد و پیرزن بیچاره داشتن خودشان را برای جشن دامادی تک پسرشون آماده میکردند که اون حادثه لعنتی به عزا نشاندشون. اونا فقط پنج سال در این خانه زندگی کردند، پنج سال پر از بدبختی نمیخوام بترسونمت اما حتما قربونی کن. آخه...
دلهره عجیبی گرفتم آخه چی؟ هیچی ناراحت نشو اما قبل از این خانواده، آدمایی اینجا زندگی میکردن که یک دخترشون خودش رو از پشت بام پایین انداخت و مرد. این برای دومین بار بود که این خانه سیاهپوش و پر از غم شد و ساکنانش رفتن را به ماندن ترجیح دادن. گفتم: خودکشی کردن و تصادف چه ربطی به خانه داره، اینها همه خرافاته.
سعی کردم فکرم را مشغول این جریانات و حرف و حدیثها نکنم. مردم منتظرن یک اتفاق بیفته و سالها در موردش داستانسرایی کنند. چندین سال به خیر و خوشی توی آن خانه گذشت. گذر این سالها خاطرات گذشته را از ذهنم پاک کرده بود.
بچهها بزرگ شده بودند، مریم ازدواج کرد و رفت سر زندگیش، مهدی پسر بزرگم خودش را برای کنکور آماده میکرد و مجید دبیرستانی بود. یک روز مشغول انجام کارها بودم که مجیدمثل همیشه پرسر و صدا از بیرون اومد. مدتی بود که بنا بر اقتضای سنش و دوران بلوغ و جوانی در ظاهر و صدایش تغییراتی به وجود آمده بود که نشان از بزرگ شدنش داشت. صدای مردانه، رشد قد و هیکل و زیباتر شدن چهرهاش که اطرافیان را به تحسین وا میداشت. نگاهم روی صورتش مانده بود و توی همین فکرها بودم که صدایم کرد. مامان مبهوت چی شدی؟ تیپ من؟ حقم داری آخه تیپ که تیپ نیست لشگره و با صدای بلند خندید. قاب عکسی تو دستش بود ازش پرسیدم عکس کیه؟ به طرف من برگردونش ببینم. گفت اجازه بده رو دیوار یه جای مناسب براش پیدا کنم بعد ملاحظه بفرمایید. اما نه... یک دفعه جلوی چشمام سیاه شد و خانه دور سرم چرخید. عکس مجید با خندهای بر لب روی همان نقطه از دیوار... چند سال پیش عکس شاهین با خندهای بر لب و روبان مشکی. گفتم مجید این خانه. گفت چی؟
آخه اینجا از همه جا بهتره. نمیخواستم چیزهایی که تو ذهنم بود براش توضیح بدم عکس رو گرفتم و به قسمت دیگهای از خانه بروم... مجید گفت، مامان ببین عکاس چه هنری به خرج داده عکس رو زمینه مشکی! بیشتر به درد اعلامیه میخوره تا سینه دیوار. عصبانی شدم، سرش فریاد کشیدم. زبانت رو گاز بگیر و اینقدر اراجیف به هم نباف.خاطراتی که تو این چند سال در گوشه ذهنم خاک خورده بود، واضحتر از همیشه جلوی چشمم آمد. آن شب تا صبح خواب به چشمم نرفت. قدم میزدم و مرتب سرکی هم به اتاق بچهها میکشیدم. مهدی و مجید آرام خوابیده بودند، اما نمیدانم چرا نمیتوانستم آرام باشم. همیشه از بابت مهدی کمتر نگرانی داشتم. بچه ساکت و مهربانی بود. بیشتر اوقات مشغول خواندن کتاب بود و با کسی کاری نداشت. اما مجید نه، بیشتر تو چشم بود. با همه صمیمی میشد و با افراد در هر سن و سالی خو میگرفت ظاهرش درشتتر از برادر بزرگش بود و کسی باور نمیکرد که کوچکتر باشد. سر و صدا و هیجان زیادی داشت و مرتب در حال شوخی کردن بود. اکثر کارهای خانه و خرید بیرون هم بر عهده میگرفت. حضورش در هر جا، فضا و حال و هوای آن مکان را تغییر میداد.
چند روز از این ماجرا گذشت، دل تو دلم نبود.
هنوز نتوانسته بودم جریان قاب عکس مجید و تداعی آن خاطره تلخ را فراموش کنم. «باید خانه را عوض کنیم حالا میخواد خرافات باشه یا هر چیز دیگه. آره اصلا من آدم خرافاتی هستم اما دیگه نمیخوام اینجا زندگی کنم. با تحکم این را به همسرم گفتم و با اصرار من قرار شد که به زودی این اتفاق بیفتد.»
۵ خردادماه آن روز کذایی، از خواب که بلند شدم، دیدم مجید جلوی آینه داره موهاش رو شانه میکند. با لبخند سلام کرد و گفت مامان اگه منو ندیدی حلال کن. عادت داشت که هرازگاهی با این حرفا سر به سر من بذاره. سرش فریاد زدم مگه بیماری که با این چرند و پرندات منو آزار میدی؟ خندید و گفت: شاکی نشو، شوخی کردم، منظورم این بود که اگر منو ندیدی عینک بزن چون حتما چشمات ضعیف شده که هیکل به این درشتی را نمیبینی.
لیست خرید به دستش دادم گفت: اجازه بده از امتحان برگردم به روی چشم. رفت مدرسه!! جایی که هر پدر و مادری با اطمینان بچهاش را میفرسته. اما مجید من هرگز برنگشت یک اتفاق یا لجبازی کودکانه، نمیدانم شرارت یک همکلاسی که عادت داشت برای همه خط و نشان بکشد در قالب زخم چاقوی ضامندار به قلب مجید نشست و آنچنان رفت که دگر هیچ فرود نیامد.
برای سومین بار این خانه سیاهپوش شد. عکس مجید با روبان مشکی به دیوار، من در لباس عزا و خانه شومی که برای فروش سپرده بودیم. تحمل این خانه برام غیرممکن بود. خانه را فروختیم، آدمهای جدید با علم به اتفاقات گذشته که برایشان توضیح داده بودم به این خانه آمدند. آنها گفتند قرار نیست که اینجا زندگی کنند. میخواهند خانه را ویران کرده و از نو بسازند. چند سال گذشت خبری از محل قدیمی نداشتیم. دیدن آنجا، برام قابل تحمل نبود، اما از آشناهایی که هرازگاهی با تلفن حالی از ما میگرفتند شنیدم که خانه هیچ تغییری نکرده و ساکنان جدید در همان خانه قدیمی روزگار میگذرانند.
و چندی بعد پسرم مهدی که برای دیدار با دوستان قدیمی خود به آن محل رفته بود خبر آورد که پسر، عروس و نوه آن خانواده در یک تصادف فوت کردند.
برای شرکت در مجلس ختم آنها رفتم. وارد خانه که شدم صدای خندههای مجید، عکس خندان پسر آن مادر غمدیده و تصور دختری که از بام خودش را به پایین انداخت مرا رها نمیکرد و این بار قربانیان تازه این خانه لعنتی. زن و مردی جوان و دخترکی خردسال که عکسشان روی میز بود و شمعی در کنار عکس میسوخت. هنوز هم نمیدانم که آیا واقعا میتوان گفت که خانهای شوم است یا نه.
نمیدانم آیا توالی حوادث باعث میشود که ما چنین حکمی در مورد خانه یا هر چیز دیگر صادر کنیم یا این مسائل در ذات اشیاء وجود دارد؟ مرگ اتفاق طبیعی است و راستترین راستی زندگی... حقیقت ماجرا را نمیدانم اما میدانم که این خانه هر وقت از کسی به کس دیگر سپرده شد تنها درد به سوگ نشستن برای فرزند جوان و لباس عزا را برای ساکنان خود به ارمغان آورد و چند بار با اشک چشم و لباس مشکی از تملک مالک قبلی به تملک صاحب جدید خود درآمد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست