جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

عینک نویسندگی


عینک نویسندگی

پسری می‌خواست نویسنده شود. راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا به پیرمردی رسید. آرزوی خود را با او درمیان گذاشت.
پیرمرد، روی سنگی نشسته بود و گیلاس می‌خورد. پس از شنیدن سخن پسر، از کوله‌بار …

پسری می‌خواست نویسنده شود. راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا به پیرمردی رسید. آرزوی خود را با او درمیان گذاشت.

پیرمرد، روی سنگی نشسته بود و گیلاس می‌خورد. پس از شنیدن سخن پسر، از کوله‌بار خودش عینکی را درآورد و بر چشم پسر نهاد.

همین که عینک برچشم او نشست، دید صحنه طور دیگری است: هسته‌ها به دُمی و دُمها به شاخه‌ای و شاخه‌ها به درختی و درخت در زمین و آب و همراه باغبانی و زمین و آب در دست آفتابی و.. وقتی به درخت گیلاس که بالای سرپیرمرد بود نگاهی کرد، فقط گیلاس را ندید. هسته‌ای را دید که مردی در زمین کاشت و زمین را دید که هسته را رویانید و شاخ و برگ و شکوفه و میوه داد، و دستی را دید که میوه‌ها را می‌چید...

پسر سخت مشغول بود که دست پیرمرد، عینک را از چشمش برداشت و او را از حال خود بیرون آورد.

پسر این بار، درختی را دید و هسته‌های گیلاس را که از دهان پیرمرد بیرون می‌آمد و هیچ چیز دیگری ندید.

در این هنگام، پیرمرد توضیح داد: اگر می‌خواهی نویسنده باشی، باید اینگونه به اطراف خویش نگاه کنی و چیزهایی را که دیگران نمی‌بینند ببینی.

برگرفته از کتاب حکایتها و لطیفه‌های تربیتی