سه شنبه, ۲ مرداد, ۱۴۰۳ / 23 July, 2024
مجله ویستا

دختر کوچولوی تنها در جنگل


دختر کوچولوی تنها در جنگل

آن روز صبح وقتی که خورشید از پشت کوه های سر به فلک کشیده بیرون آمد، شکوفه های زیبا روی شاخه درختان باز شده بودند. کلبه کوچک و زیبایی از دور در میان شاخه گلها و درختان قرار گرفته …

آن روز صبح وقتی که خورشید از پشت کوه های سر به فلک کشیده بیرون آمد، شکوفه های زیبا روی شاخه درختان باز شده بودند. کلبه کوچک و زیبایی از دور در میان شاخه گلها و درختان قرار گرفته بود.

بالای چند درخت که در اطراف خانه لباس قرمزی بود، چند پرنده خوش آواز لانه ساخته بودند و از صبح زود شروع به آواز خواندن می‌کردند.

صدای پرندگان، نور خورشید ، شکوفه های رنگارنگ و عطر گل های خوش بو باعث شده بود که کلبه لباس قرمزی برای همه موجودات جنگل به یک خانه رؤیایی تبدیل شود.

آن روز وقتی لباس قرمزی چشمانش را باز کرد ، نور خورشید به وسط اتاقش رسیده بود.

وقتی لباس قرمزی دست و صورتش را شست متوجه شد که کسی در خانه اش را می‌زند. لباس قرمزی وقتی در را باز کرد ، دوست خودش را پشت در دید. کلاه صورتی که از دیدن لباس قرمزی خوشحال شده بود ، از او خواست تا با هم به دیدن گل ها بروند.

لباس قرمزی هم با خوشحالی قبول کرد. آنها یک کیف کوچک را برداشته و پر از میوه و شیرینی کردند و بعد هم دنبال هم راه افتادند تا به طرف جنگل بروند. لباس قرمزی و کلاه صورتی برای اینکه وسایل شان سنگین بود، تصمیم گرفتند اسب کوچولویی را که تازه با او دوست شده بودند ، با خودشان به گردش ببرند.

آنها شروع به رفتن کردند ، همین طور که از خانه دور می‌شدند، دو نفری شروع به شعر خواندن کردند. آنها با خوشحالی از میان گل ها و درختان عبور می کردند و با هم آواز می خواندند. کلاه صورتی با شادی گفت :

- فکر کنم امروز به من و تو خیلی خوش بگذرد.

لباس قرمزی سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:

- من هم فکر می کنم که امروز من و تو بتوانیم به خوبی با هم گردش کنیم و یک مهمانی به یاد ماندنی و خوب برپا کنیم.

آنها همین طور که به طرف جلو حرکت می کردند ، چند نفر از دوستان دیگرشان را دیدند.

وقتی کلاه صورتی به کفش سورمه ای گفت که او و لباس قرمزی می خواهند در جنگل گردش کنند ، کفش سورمه‌ای هم از آنها اجازه گرفت تا همراهشان به جنگل برود.

آنها همین طور که در جنگل به طرف جلو می رفتند یکدفعه با شنیدن صدای اسب کوچولو سر جای خودشان ایستادند.

اسب کوچولو در حالی که به کیف خوردنی ها نگاه می کرد به لباس قرمزی گفت:

- الآن تقریباً خورشید به وسط آسمان رسیده و وقت آن شده که با هم ناهار بخوریم.

کلاه صورتی از پیشنهاد اسب کوچولو استقبال کرد و قرار شد که همانجا سفره کوچکی را که همراه خودشان برده بودند، پهن کنند تا ناهارشان را بخورند.