دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
اخلاق در قربانگاه ایدئولوژی
![اخلاق در قربانگاه ایدئولوژی](/web/imgs/16/119/88n0i1.jpeg)
در این یادداشت، من دیدگاه نویسنده را مبنی بر اینکه اخلاق موضوع محوری در اندیشه مارکس است نقد کرده و نشان دادم که با خوانش دیگری از آثار مارکس بهویژه با تاکید بر آثار دوره بلوغ او، نه تنها نمیتوان اخلاق را اساس تحلیل او از نظام سرمایهداری و مناسبات و روابط حاکم بر آن دانست بلکه کاملا برعکس برپایه «مفهوم مادی تاریخ» که چارچوب نظری تحلیل و بررسیهای اوست «همه عقاید چه سیاسی، مذهبی و اخلاقی محصول مرحله معینی از روند تکامل تاریخی بنیاد اقتصادی جامعهاند، بنابراین اخلاق در آثار اصلی مارکس جایگاه ویژهای ندارد و حتی میتوان گفت چنان که آلن وود در نوشتهای تحت عنوان «مارکس بر ضد اخلاق» میگوید «نگرش او (مارکس) نسبت به نظریهپردازیهای اخلاقی، ارزشهای اخلاقی و حتی خود نظام اخلاقی خصومتآمیز است» و آن را گونهای «دشنام» تلقی میکند. با این همه این کتاب که برپایه دید هگلی از مارکسیسم نوشته شده که من چندان با آن موافق نیستم، آنچنان مستدل و روشنگر است بهویژه در نشان دادن و تاکید بر نقد کوبنده مارکس از نظام سرمایهداری که احساس کردم نمیتوان آن را نادیده گرفت و خواننده فارسیزبان را از آن محروم کرد. افزون بر آن، نقد بیرحمانه و در عین حال سازنده نویسنده را از جامعه شوروی و شرایط غیردموکراتیک حاکم بر آن چه در دوران استالین و چه دوره پس از او، جامعه به اصطلاح «باز» «استالینزداییشده» پس از کنگره بیست و دوم حزب کمونیست.نویسنده در اینجا به درستی میگوید: «پس از کنگره بیست و دوم حزب کمونیست اتحاد شوروی در ۱۹۶۱ به این سو نمایش مارکسیستی همه اصول اخلاقی هنجارین به عنوان صرف ایدئولوژی یا منافع طبقاتی از آثار نوشتاری در اتحاد شوروی که برای تحکیم پایههای حاکمیت نومن کارتورها ضروری بود محو شد و جای آن را اکنون مفاهیم هنجارین اصول اخلاقی آشنای «بورژوایی» چون وجدان، وظیفه و غیره گرفته است.دکتر کامنکا نویسنده کتاب در جای جای این فصل که به نقد عملکرد حزب کمونیست اتحاد شوروی در استفاده یا به تعبیر وی سوءاستفاده (زیرا وی اخلاق را هسته مرکزی مارکسیسم میداند) از اخلاق میپردازد در رد دیدگاه مخالفان «محوریت اخلاق» در اندیشه مارکس، چنان که او باور دارد به مقولهای به عنوان «مارکسیسم سیاسی» اشاره میکند و با رد و ارائه آن از مارکسیسم اصیل و «فلسفه مارکسیستی» که انسانگرایانه و اخلاقی است، خود را در همسخنی با بلشویکها که در مخالفت با دیدگاههای لنین و حزب بلشویکها به «اخلاقیات تمامعیار انسانی» متوسل میشدند نشان میدهد ناآگاه از اینکه گرامشی در بیان ویژگی انقلابی مارکسیسم در عبارتی میگوید: «مارکسیسم فلسفهای است که در عین حال سیاست است و سیاستی است که در عین حال فلسفه است.»بنابراین، نمیتوان با انگ «مارکسیسم سیاسی» این نظریه جهانشمول که اصل حرکت را بر پایه «تغییر جهان» استوار میسازد چون دانشی خنثی هم ارز بسیاری نظریهها و فلسفههایی که فقط «جهان را تفسیر کردهاند» و میکنند در پستوی تاریخ پنهان کرد و تنها آنگاه که ضرورت «حفظ وضع موجود» اقتضا کند این نظریه یعنی «مارکسیسم عقیم» به قول آکتوبر که بسیار هم احترامآمیز است را بیرون کشیده به وسیله آن به پرسشی پاسخ داد یا رویداد و مفهوم دشواری را توجیه کرد. بخش دوم این مطلب را در شماره بعدی ملاحظه خواهید کرد.
مارکسیسم ـ لنینیسم در اتحاد شوروی و فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک آن جایگاه ویژه و بحثانگیزی را در تاریخ و نظریه مارکس و اندیشه مارکسیستی به خود اختصاص داده است. حزب کمونیست اتحاد شوروی رسما خود را وارث و جانشین حقیقی و وفادار مارکس و انگلس میانگارد و کوشش زیادی برای حمایت و کنترل آنچه (وظیفه اصلی اهمیت سیاسی) تبلیغ فلسفه مارکسیسم ـ لنینیسم مینامد به خرج میدهد؛ مقولهای که مبتنی بر روشهای جاافتاده مارکسیستی و چنانکه گفته میشود، بیانگر دیدگاهی نظاممند و منسجم از جهان است.مارکسیسم شوروی تبدیل به ایدئولوژی رسمی فراگیری برای دولت اتحاد شوروی شد که بهعنوان یگانه جهانبینی «علمی» در مدارس و دانشگاههای آن کشور آموزش داده میشد که انحراف از آن، در بهترین حالت خطا و قصور و در بدترین حالت عملی ضدانقلابی شمرده میشد.همفکران و همدلان با این جریان مدعی بودند که اتحاد شوروی یگانه کشوری است که در آن، به مدت ۵۰ سال، کوشش جمعی گستردهای صرف مطالعه، نظامپردازی و ترویج و همهفهمکردن اندیشه مارکسیستی شده است و بنابراین نتایج آن بایستی بهعنوان مکاتب [اندیشگی] منسجم و وفادارانه مارکسیستی در نظر گرفته شود که بسیاری اندیشهور مطلع و گنجینهای از تجربیات عملی و نظری درباره مسائل فلسفه مارکسیستی پدید آورده است. با این همه، برای بسیاری از متفکران غیرکمونیست، از جمله مارکسیستهای سوسیال دموکرات، واقعیتهای زندگی و ساختارهای نظری فلاسفه شوروی چونان توصیفی تمسخرآمیز و زیانبار از اندیشه مارکسیستی است. بلشویکهای روسی پس از انقلاب ۱۹۱۷، به گفته آنان، مارکسیسم را به الهیات جزمگرایی بهمنظور توجیه حاکمیت تکحزبی و وسیلهای برای رسمیتبخشیدن به کنترل ایدئولوژیک جامعه عقبمانده دهقانی [روسیه] تغییر شکل دادند.این الهیات پیرامون «متنهای مقدس» (آثار مارکس، انگلس، لنین و برای مدتی استالین) و مرجعیت کلیسایی که چالش با آن ممکن نبود (حزب کمونیست اتحاد شوروی) ساماندهی شده بود [که] تنها معلمان رسمی (ایدئولوگهای تاییدشده حزب) را به رسمیت میشناخت، آنها که بیشماری بدعتها را باعث شده یا اختراع کردند و مرتدان نسبت به آن را مورد تعقیب، شکنجه و آزار قرار دادند. [چنین وضعیتی] نهتنها همه روح زندگی و آثار مارکس را تحریف کرد، نهتنها چارچوب موضوعی مفهوم غیرمارکسیستی دیکتاتوری بر پرولتاریا بهجای دیکتاتوری پرولتاریا را ساخت، بلکه با [تبدیلکردن] اندیشه مارکسیستی به وسیلهای کاملا دستآموز و خدمتگزار برای نیازهای عملی روزمره و مبارزه قدرت مرگبار درونگروهی رژیم شوروی سبب مرگ منتقدان راستین اندیشه مارکسیستی شد و جزم عوامانه به اصطلاح فلسفه [مارکسیستی] را برای نقد و عقلانیت جایگزین آن کرد.بیتردید با فلسفه شوروی چنانکه گفته میشود، هدایتگر قابل اطمینان اندیشه مارکسیستی است باید با سوءظن برخورد کرد. شرایط سانسور شدید و فراگیر به همراه استفاده نادرست از وحشتآفرینی، ترور و اتهامزنیهای سیاسی به شکل موفقیتآمیزی هرگونه تظاهر آشکار استقلال [رای] و پایبندی به اصول را از جانب فیلسوفان شوروی چون گروهی دانشور نابود کرد. میدانیم که آنها سالیان دراز چیزی را نوشتند و آموزش دادند که به آنها دیکته شده بگویند و بنویسند؛ حتی در شرایط بالنسبه آسانگیر پس از استالین، هنوز آثار نوشتاری و کتابهای منتشرشده از فیلسوفان شوروی در آن کشور نمیتوانست انعکاسی از باورهای راستین نویسندگان آنها و مورد رضایت خوانندگان باشد. فیلسوف شوروی هم از خود سانسوری که نشاتگرفته از احساس محتاطانه خود او بود در عذاب بود و هم با بازبینی و سانسور همهجا حاضر دولت پلیسی که از بیرون بر او تحمیل میشد، تازه اگر تاثیرات سیاسیسازیها و مردمپسند و عوامانهکردن تعمدی اندیشه فلسفی را در نظر نگیریم، افزون بر آن، بهطوری که دکتر زد.ای.جردن اخیرا کوشش کرده در کتابش به نام تحول ماتریالیسم دیالکتیک (لندن ۱۹۶۷) نشان دهد قاعدهبندی و سیستمیکردن مارکسیسم که زیر نام «ماتریالیسم دیالکتیک» ترویج میشود، بهطور مستقیم نشات گرفته از خود مارکس نیست و ریشه در آثار او ندارد و نگرشی است انحرافی در جنبههایی کاملا اساسی، چیزی که در دورههایی از تحول [اجتماعی] که در آن پیشفرضهای بنیادین برای تغییر مواضع مهم و اساسی تفسیر مجدد شده است. بهوجودآورندگان «ماتریالیسم دیالکتیک» انگلس، پلخانف، لنین، دبورین، استالین و کارگزاران ایدئولوژیک حزب کمونیست اتحاد شوروی بودند که نگرششان، دلبستگیهایشان و توانایی و استعدادشان گاهی بسیار دورتر از چیزهای مورد توجه و علاقه خود مارکس بود و در جنبههایی متفاوت و متضاد با یکدیگر.با وجود این، در نگریستن مارکسیسم ـ لنینیسم شوروی و نگرشاش (یا به بیان دقیقتر، نظرات و برداشتهای پی در پی آن) درباره اخلاق دارای نکته خاصی است. [گونهای] عوامانهگری میتواند برای توضیح و تبیین آموزهای به ما کمک کند، هم با بیرون کشیدن مشخصتر نقیصهها و تناقضات اولیه و هم با یادآوری کردن نتایج عملی که ممکن است به آن منجر شود. دکتر اسرائیل گتزلر در بررسی زندگینامهای خود از رهبر منشویکها بهنام مارتوف (مارتوف، ملبورن U.P ۱۹۶۷)، نفرت و بیزاری که مارتوف و دیگر رهبران منشویک در رویارویی با شیوه غیراخلاقی و فقدان ظرافت لنین در مسائل اخلاقی، بهویژه بین سالهای ۱۹۰۳ تا ۱۹۱۸ (در جریان رسوایی میراث اشمیت و ارتباط لنین با جعل و سرقت از بانک به منظور تامین مالی برای حزب، که یکی از شناختهشدهترین موارد است)، احساس کردند نشان داده است. آنها [رهبران منشویک] احساس میکردند، احساسی بسیار ژرف، که حزب انقلابی خود باید نمونه اخلاق باشد و مسائل اخلاقی را رعایت کند ـ اما چنانکه دکتر گتزلر نشان میدهد، آنها برای بحث و استدلال در این مورد و بنا نهادن موضع اخلاقی مخالفی با آن دچار بزرگترین مشکل بودند؛ البته در چارچوب مارکسیسم زیرا هنوز تمایلی به بیرون رفتن از این محدوده نداشتند. در واقع، این تغییر جهتی است در نگرشهای کمونیستی نسبت به اخلاق که ما بهویژه آن را آموزنده مییابیم، درحالی که به این امر نیز توجه داریم ـ چنانکه در ادامه به آن پرداختهایم ـ اندیشهوران کمونیست هیچ کمکی به حل مسائل و مشکلاتی که اظهارنظرهای رسمی مارکسیستی درباره اخلاق پدید آورده نکردهاند.
مارکسیسم ـ لنینیسم شوروی یک ایدئولوژی است درست گفته شود، چنانکه پروفسور کیچی تاروکات سودا اخیراً بیان داشته است، این یک ایدئولوژی سیاسی است که دارای سه رکن اساسی است؛ نخست هدف، تصوری از آینده، یا آرمانی که به عنوان هدف و منظور جنبش سیاسی یا قدرت سیاسی مطرح شده؛ دوم، تحلیل و داوری درباره شرایط سیاسی معینی که سیاستها و برنامههای قدرت سیاسی یا جنبش بایستی بر پایه آن قرار گیرد و سوم، فلسفه یا اسطورهای که تشکیل حزب یا قدرت سیاسی را بتواند توجیه کند.مارکسیسم ـ لنینیسم شوروی توانست از مارکسیسم کلاسیک به نحو کاملاً مستقیم و سرراست دو جزو مورد نیاز خود را بیرون کشد ـ این دو جزو یا دو مولفه عبارتند از تصویر اتوپیایی از جامعه کمونیستی آینده که توجیهگر نهایی همه مبارزات و تحلیلهای مارکسیستی از جامعه طبقاتی است که نشان میدهد «دنیای کهن» هم محکوم به فناست و هم ارزش آن را ندارد که حفظ شود. از جنبه اخلاقی، تصویر اتوپیایی اخلاق همیاری خودانگیخته، انسان آزاد و نه بیگانه با خویش را برگرفت، درحالی که نقد تمدن بورژوایی تاکید خاصی بر نقد «ماتریالیستی» اخلاق داشت، با استفاده از «افشای» رمزهای اخلاقی که در خدمت منافع و علایق طبقاتی است رکن سوم ـ که عبارت است از فلسفه یا اسطوره توجیهگر تصرف قدرت سیاسی به وسیله حزب و [اعمال] دیکتاتوری حزب ـ بهطور مشخص توسط مولفه لنینیستی در بلشویسم فراهم آمد. [مولفهای] که ارتقای موضع و جایگاه حزب کمونیست و کادرهای حرفهای انقلابی را به مثابه سخنگو و عامل [حرکت] تاریخ و نماینده آگاهی انسان سبب میشد.و این مولفه بود که از جنبه اخلاقی راستای هدف اخلاقی لنینیستی را تعیین میکرد ـ خیر آن است که قدرت حزب را افزایش دهد و از این راه وقوع انقلاب یا استحکام بخشیدن به آن را میسر سازد و این آن چیزی است که «همسو با تاریخ است» در تکامل تاریخی بلشویسم، یا کلیتر [چیزی] به عنوان مارکسیسم سیاسی، ما به گرایش از لحاظ تاریخی مشروطی برمیخوریم که در زمانهای متفاوتی بر یکی یا زوجی از این مولفههای سهگانه به بهای دیگری در تلاش برای بازگذاشتن همه دیگر گزینهها تاکید میشود تا به این ترتیب مانع از فروپاشیدگی نظام به طرزی آشکار گردد. ما در اینجا نخست به آزمون اخلاقیات، یا بیانیههای اخلاقی میپردازیم که در ارتباط با هر یک از این مولفههاست. سپس شیوهای را مورد توجه قرار میدهیم که فیلسوفان شوروی، به مثابه بخشی از تجدید حیات فلسفه اخلاق کوشیدهاند تا آن را در یک ساختار منسجم اخلاق فلسفی قرار دهند.عنصر اتوپیایی در مارکسیسم روسی چنانکه میتوان انتظار داشت، کوتاهی پیش و پس از انقلاب به نقطه اوج خود رسید و زیاد به سنتهای مذهبی مسیحایی و نیهیلیستی نزدیک شد ـ انقلاب میبایستی کار و وظیفه خونین پاکسازی را به انجام رساند. نابودی کامل دنیای کهن و برپایی و پدید آوردن جامعهای از بنیاننو و استقرار روابط و مناسبات انسانی یکسره از اساسنو و این همان موضوع شعر معروف الکساندر بلاک به نام «دوازده» است، آنجا که شاهد ظهور مسیح حقیقی از دل کفر و غارت و ویرانی انقلاب هستیم. البته باید به این نکته نیز اشاره کرد که همواره نیرومندترها در میان «روشنفکران آزاد» همدل با انقلاب علاقهمند تحمیل انضباط مشابهی بر کل جامعهاند تا کمونیستهایی که خود را تابع انضباط حزب کمونیست لنین کردهاند. به این ترتیب آنها که پروفسور جی.ای.کلاین مارکسیستهای نیچهای روسی مینامدـ مانند لوناچارسکی، باگدانف و بازارف ـ که در آغاز قرون بیستم مینوشتند از دیدگاهی از انسان به تمام معنا انسان، انسان خودمختار و آزاد دفاع میکردند که در وجود او تضاد و تعارض فرد و جامعه به طور کامل از میان رفته و زندگی او وقف تسلط بر چیزها و بیان و نمایشی خلاق از استعدادها و تواناییهای انسان شده است. چنانکه پروفسور کلاین یادآور میشود، لوناچارسکی و ولفسکی فرد خلاق و آزاد را اساس اخلاقیات نوین میدانند: بورژوازی فرد را تنها برای برده کردنش در زمان پیروزی[اش] هنگام انقلاب آزاد کرد، در حالی که پرولتاریا فرد را به وقت انقلاب تحت امر و تسلط میگیرد تنها به این منظور که وی را به هنگام پیروزی[اش] آزاد کند. باگدانف و بازارف، از سوی دیگر، تاکید اصلی را روی [شکل] گروهی میگذارند، اما به مثابه آمیزه و ترکیبی خودانگیخته از افراد، جمعی هیجانزده مذهبی که در آن «هستی خرد ناچیز ما در همجوشی با ذات لایتناهی محو و ناپدید میشود.» در حالی که برای پیوند زدن این اخلاقیات با پرولتاریا تلاشهایی انجام گرفت، اما این پرولتاریا که رنج کشیدهترین و انقلابیترین طبقه [اجتماعی] بود به مثابه طبقهای [رسالت] نابود کردن دنیای کهن و [روابط] مالکیت آن و فردگرایی و از رهگذر آن، پالایش انسان و جامعه را داشت. [بنابراین] برای همه مارکسیستهای نیچهای، اخلاقیات در جامعه کمونیستی حقیقی نمایشی از ماهیت خودانگیخته و هنری انسان است ـ که در آن هنجارهای ظاهری و بیرونی و تعهد و اجبار ناپدید میشود.با وجود این همه اینها در همان لبه اندیشه مارکسیستی در روسیه جا خوش کرد و واقعیتهای جامعه نو چندان درازمدت نپایید. باگدانف، بازارف و ولفسکی از همان لحظه انقلاب مورد بیمهری قرار گرفتند و لوناچارسکی که به نخستین کمیساریای مسائل فرهنگی برگزیده شد، در پی آنان، از لحظهای که راستکیشی بلشویکی به حالت صلب و انعطافناپذیری تغییر شکل داد، مورد بیمهری و غضب قرار گرفت. آنان که حقیقتا و از صمیم قلب علاقهمند و دلبسته مسائل اخلاقی در بین انقلابیون روسی بودند بدون استثنا بیرون از چارچوب مارکسیسم قرار گرفتند ـ گروهی که ما آن را نیچهای نامیدیم و گروه دیگری (بردیایف، استروف و بولگاکف در مرحله حیات مارکسیستیشان) سوی کانت رفتند. [بنابراین] درون مارکسیسم چیز زیادی باقی نمانده بود که بشود روی آن حساب کرد. نگاهبانان روشنفکر واقعی راستکیشی مارکسیستی در روسیه ـ مانند جی.وی.پلخانف، ال.آی.اکسلرود (ارتدوکس) و ای. ام. دبورین ـ چنانکه انتظار میرفت، چندان علاقهای به اخلاق و نظریه اخلاقی از خود نشان نمیدادند. آن مقدار ناچیزی کار هم که درباره موضوع [اخلاق] کردند در واقع آمیزهای التقاطی بود از [آثار و نوشتههای] مارکس، انگلس، اسپینوزا و کائوتسکی. لنین نهایتا پاسدار موفق، چنانکه پروفسور کلاین میگوید، به معنای دقیق کلمه یک ماکیاولیست بود که بهطرز روشمند و حساب شدهای موضوع اخلاقیات فردی و اجتماعی را تابع مسائل تاکتیکی کسب قدرت و حفظ آن میدانست. او در سال ۱۹۲۰ اعلام کرد: اخلاقیات ما بهطور کامل و دربست تابع منافع و سودوریهای مبارزه طبقاتی پرولتاریاست. و این کلمات همانهایی بود که در گفتار و نوشتار اشخاصی چون تروتسکی، زال کیند و برخی دیگر از اعضای حزب هنگامی که توجه خود را روی مسائل اخلاقی در آن دوران معطوف میکردند انعکاس مییافت. با این همه برخی جنبههای حقیقتا انسانی اخلاق پیشبینی شده توسط مارکس و با دقت کمتری به وسیله انگلس بخشی از مولفه یوتوپیایی حتی ایدئولوژی مارکسیستی ـ لنینیستی شد. الغای مالکیت خصوصی، استثمار و تضاد و تعارض طبقاتی چنان که استدلال میشد، میتوانست جامعهای به وجود آورد که در آن منافع و سودوریهای فردی و اجتماعی بر هم منطبق گردد ـ کارگر بهوسیله شرایط و چگونگی زندگیاش در کارخانه و از راه درگیر شدناش در مبارزه انقلابی، هماکنون حامل اخلاقیات در جهت همکاری و همیاری و معاضدت و ایثار و ازخودگذشتگی متقابل نسبت به آرمان مشترک است و این هنگامی است که همه انسانها همانند یکدیگر کارگر و در روند تولید جامعه مشارکت کنند، هنگامی که خاطره مالکیت خصوصی و تفاوتهای طبقاتی ناپدید شود، دولت، نیروی پلیس و برقرارکنندگان نظم، خانواده بورژوایی، جرم و جنایت و سودپرستی محو و نابود شود، آری آن وقت است که جامعه بشری دارای اخلاقی است که همه پایبند آنند. بدینسان خواهد بود اصول اخلاقی غیر و رواشماری. اختلافنظرها آنچنان که لنین میگفت درجا فیصله خواهد یافت و میان رفقا فرد و گروه یکی خواهد بود و تفاوت بینشان نیست. با این حال در دوره گذار همه تاکیدها نخست بر حزب است سپس گروه. نظریههای آموزشی ای.اس.ماکارنکو اداره و هدایت درسی در مدارس شوروی و نیز در حوزههای حزبی و تبلیغات حزبی همه بهطور کلی تاکید بر تابعیت خود از خواستههای گروه کرده، وظیفهاش تبعیت از انتقاد گروه و یکی دانستن و همهویت کردن خود با اراده و خواست گروه است. در سطح نظری ماهیت دقیق اراده و خواست گروه و پیوند آن با خواست و اراده افراد که گروه از آنها تشکیل شده هرگز مورد بررسی قرار نمیگیرد و در سطح عملی، گروه تبدیل به وسیلهای میشود برای انتقال نیازها و خواستهای حزب که از بالا به پایین میرسد.
یوجین کامنکا
مترجم: دکتر مجید مددی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست