سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
شما تو خانوادتون دختر خوب سراغ دارید
![شما تو خانوادتون دختر خوب سراغ دارید](/web/imgs/16/147/u7o0x1.jpeg)
خاله شروع كرد كه:
- عصرانه خانهٔ داییجان هستیم. خانم ف هم هست.
- همان كه رفتین عروسی مفصل دخترش؟
- آره، میدونی فال قهوه میگیره. تو با این لباس نمیتونی بیایی. باید دامن بپوشی.
- چرا؟ خوبه همینطوری.
- نه، همهش جین و كفش پاشنه تخت و یك سیخ تو موهات؟ كی میفهمی كه زنی؟
- خوب حالا من چرا باید خودمو بكشم امشب؟
- چون پسر آقای م هم میاد.
- آقای م كیه دیگه؟ میاد فال بگیره یا وردست فالگیره؟
- كوفت، نه میاد كه شماها رو ببینه. باید دامن بپوشی، بیا سر كمد من و اون موها رو هم باز كن. نمیخواد هم سیخسیخ بریزی باید درستش كنم.
- آآآآآآآخ!! ولم كن. خب، خودم یه کاریش میكنم.
افتاد به جان من، كه برویم به یك مهمانی نسبتاً زنانه كه میزبان، داییجان عزب بود، یعنی دایی خودش، با یك عالم خدم و حشم. دخترهای دیگر هم قاعدتاً بودند، چون دور و بر داییجان همیشه پر بود از دخترهای محرم و نامحرم.
رفتیم. دخترها هركدام عذری آورده بودند، یكی باید میرفت حمام، یكی مهمان بود، یكی سرش درد میكرد و قسعلیهذا. از واجدین شرایط برای پسر آقای م، من بودم و خواهرم كه او هم نامزد غیررسمی تأیید شده داشت. بقیه یا شوهر داشتند یا مادربزرگ بودند.
من با آن دامن پلیسهٔ زرد همینطوری هم احساس ناامنی میكردم، چه برسد به اینكه همهٔ حواسها را هم به خودم معطوف كنم.
همه در جنبوجوش چراغ الكلی و قهوه و فنجان فسقلی بودند كه در زدند. معلوم بود كی است. مثل اینكه تمام خدم و حشم كر شده بودند، پس كوچكترین فرد یعنی من، باید در را باز میكرد. در را باز كردم و آقا را به سالن راهنمایی كردم و با سر به خاله گفتم نه، یعنی روی من حساب نكن.
همه مشغول ورانداز کردن آقای م پررو و بااعتماد به نفس بالا، شدند. داییجان وقتی به من نگاه میكرد فقط یك چشمش باز بود. این بار خدم و حشم فوت كرده بودند و من را برای آوردن شربت فرستادند به آشپزخانه كه در آنجا صد تا چشم مرا میپایید و با سینی آماده، منتظر بودند. وای كه دلم میخواست جیغ بزنم. سینی را گرفتم و آوردم و خدمت آقا تعارف كردم و رفتم دورترین نقطهای كه خارج ازدید هم بود، نشستم. خوشبختانه خانم ف از قضیه خبر نداشت و كارش را شروع كرده بود.
آن روز گذشت و سكوت سنگین و نسبتاً طولانی برقرار شد، تا اینكه خاله یك روز به سرِ كار من زنگ زد كه:«بیا اینجا با هم برویم استخر خانه داییجان» گفتم نمیآیم. گفت هیچ قرار نیست تو تصمیم بگیری آقای م میآید آنجا دنبالت كه با هم بروید بیرون.
من تازه از شمال آمده بودم و مثل ذغال بودم، بسكه هم شن تو موهایم رفته بود، رفته بودم و موها را پسرانه زده بودم. دیگر از ترس لجبازی من، صحبت از لباس نشد. آقای م میوهٔ رسیده بود و یك تلنگر میخواست تا بیفتد، چشمهای كمرنگ، تحصیلات عالی، شغل آبرومند كه دهن همه را آب میانداخت، خانوادهٔ خوب و دیده شناخته و هزار تا حسن دیگر. دیگر وقت ریسك كردن سر لباس من نبود. خاله هم تا من برسم خانهاش، خبر را همهجا پخش كرده بود. اما من را كه دید زهره ترك شد. هم جین، هم سیاه سوخته هم موهای پسرانه!
گفت:«به جهنم، اگر قرار است تو را بپسندد باید همینطوری بپسندد دیگه.»
رفتیم. روز ناجوری بود، داییجان حالندار بود و باید استراحت میكرد تا بتواند به مهمانی مهمی برود. دایی بزرگتر هم بود. خاله من را تحویل داد و كمی نشست و رفت. دایی بزرگتر آمد و از آقا احوال پدر و مادر را پرسید و او هم رفت. ما ماندیم و یك عالم پشه و عذاب! از هر سوراخ و روزنهای هم خدم وحشم سرك میكشیدند و آقا را ارزیابی میكردند. هردقیقه یك قرن بر من میگذشت. نمیدانم منتظر چه بود. تا گفت پس ما هم برویم، من دم در بودم. تمام خدمه هم با كمال میل ما را مشایعت كردند.
آن شب به خانه كه رسیدم تقریباً همان صحنهٔ خانهٔ داییجان بود، اینبار من بودم كه میپاییدندم و منتظر عكسالعملم بودند. اما من بیاعتنا رفتم كه بخوابم. نه گردن باریك داشت نه پاهای لاغر! به چه درد میخورد؟
هیچ حرفی هم از تلفن دادن و قرار بعدی نبود. اما آقا آنقدر پررو بود كه ازكانالهای دیگر استفاده كند.
روزهای بعد شروع كرد كه:«دوستام از خارج اومدن و همه دور هم جمعیم.» میآمد تو، دل همه را بهدست میآورد و من را برمیداشت و میبرد که به دوستانش نشان بدهد. دیگر صحبت از كی میایی یا حواست باشد خانم جوان كه از فلان ساعت دیرتر نیایی، نبود و برای همین هم برای من بیمزه.
مهمانبازیها كه تمام شد، بازیهای آسیایی شروع شد. گفت من بلیط روز افتتاحیه را دارم، دوست داری؟ خیلی دوست داشتم. یك ده دوازده روزی هم اینطوری گذشت كه معمولاً دستهجمعی میرفتیم.
بازیها كه تمام شد، یك شب تقریباً آخر شب به پدرم گفتم من دیگر دلیلی نمیبینم با این آقا بروم بیرون، بازیهای آسیایی هم كه تمام شده. شب به خیر گفتیم و من رفتم به اتاقم و مشغول كتاب و موسیقی شدم و بابا هم رفت كه تو حیاط بخوابد. شاید یك ساعت گذشت. دیدم بابا با تنبان خواب آمد تو اتاق كه: بله، این از آن جوانهایی نیست كه فندك بزند و در اتومبیل را باز كند، اگر از آنها میخواهی تو همان دانشكده دنبالش بگرد و رفت اینبار دیگر بخوابد. (چند روز پیش كه سعی میكرد سیگار من را روشن كند و طبق معمول تلاشش با شكست مواجه میشد این را برایش تعریف كردم گفت خدا رحمت كند چه پدر با شعوری!)
بعدأ به خود آقا هم همانهایی را كه آن شب به بابا گفته بودم گفتم، كه به دست و پا افتاد!
والله از نظر من هنوز هم در حال دست و پا زدن است!
مهرشید متولی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست