شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
از تحول روحی تا خودسازی
یکی از مهمترین مسائل روانشناسی تحول روحی و "خودسازی" است.
در این مطلب سعی شده تا از فرهنگ غنی و تعالیم پر بار اسلامی استفاده شود و فراخور حال، از ظرایف و دقایق ادبی هم استمداد بطلبیم تا سخن علاوه بر استواری از شیرینی و جذابیت، بی بهره نماند. امید است مجموع مباحث مورد استفاده خوانندگان گرامی قرار گیرد.
● انقلاب روحی
واژه انقلاب به معنی دگرگونی و تحول نسبتا اساسی است که با هدف مثبت صورت می گیرد و معمولا انسان نسبت به آنها حالت فاعلی دارد; یعنی انسان است که انقلاب می کند. پس انقلاب از نظر ادبی در جایگاه تاثیرپذیری است; اما اگر انقلاب در انسان ایجاد شود، جایگاه این دو تغییر می کند یعنی این بار انسان نیست که انقلاب را شکل می دهد بلکه انقلاب انسان را از نو می سازد. درست است که انسان گاهی خود تصمیم به انقلاب کردن می گیرد اما در نهایت مفعول انقلاب واقع می شود; یعنی آثار انقلاب متوجه خود او می شود. خواه انقلاب فرد می باشد، مانند: روحی و جسمی، خواه این انقلاب جنبه اپیدمی داشته باشد; همچون انقلاب های سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و...
آنچه که در این دو فصل موضوع بحث است، انقلاب فردی، خاصه، انقلاب روحی است از نظر فلسفی روح در دسته مجردات قراردارد به این معنی که از ماده مبری می باشد.
روح به علت مجرد بودن قابل مشاهده نیست بنابراین هرگونه تغییر و تحول هم به دیده ظاهر در آن دیده نمی شود (چون اصلا مجرات خاصه روح و تغییر و تحول ویژه ای دارند).
عقیده شخصی من این است که روح از حیث تغییر و تحول با سایر مجردات مانند، خدا فرشته و فرق دارد و این تفاوت به این دلیل است که وارد در عالم فیزیکی شده و نمی تواند از تغییر جدا باشد.
ولی روح مکمل جسم است و با آن به مقام وحدت رسیده، نمی تواند خود را از تحولات عالم فیزیک مصون دارد. ولی خداوند و ملائکه مجرد هستند و چون در قالب فیزیکی جلوه گر نیستند و اساسا مجرد از ماده اند، پس تغییر نمی کنند. پس روح به هیچ وجه نمی تواند خالی از تحول باشد همان طور که در تعالیم دینی هم ذکر شده است روح آدمی در آغاز مانند لوح سپیدی است و به مرور زمان چیزهایی برآن نقش می بندد. جدا از این بحث روح به خودی خود رشد دارد و با رشد آدمی همپاست; اما چیزی که ما می خواهیم درباره آن بحث کنیم تغییرات غیرقابل پیش بینی روح است و به همین اساس نام انقلاب بر آن می نهیم زیرا انقلاب برعکس رشد و امری قابل پیش بینی و دارای زمان بندی مشخص نیست. برای مثال رشد مقدور بشر است یعنی چه بخواهد چه نخواهد از مرحله جنینی به پیری به ترتیب مراحلی را طی می کند; اما اگر کسی تصمیم بگیرد بدنی ورزیده بخواهد یک بدن ورزشکاری و آماده ای داشته باشد، این دیگر انقلاب است و ورزشکار بودن مقدر هیچ کس نیست یا مثلا خدای نکرده بر اثر بیماری رشد متوقف شد این چون برخلاف قاعده است انقلاب است با این تفاوت که در حالت اولی انسان ایجاد کننده است و در حالت دوم تاثیرپذیر پس چون گفتیم هر چه برخلاف عادت است انقلاب نام دارد. روح دچار تجربه، تحول و انقلاب می شود.
● اما روح انسان چگونه و در نتیجه کدام عوامل دچار انقلاب می شود؟
بیایید بحث را از این جا آغاز کنیم که انقلاب های سیاسی یا انقلاب های اجتماعی چگونه به وجود می آید؟ مثلا انقلاب خودمان را مورد ریشه یابی قرار می دهیم:
اصولا خستگی از وضع موجود انسان را به اندیشه انقلاب کردن و ایجاد تحول می اندازد. ایران خودمان را در نظر بگیرید در زمان طاغوت اوضاع چه از نظر سیاسی و چه از نظر اجتماعی و فرهنگی با خواسته ۸۰درصد مردم مغایر بود یعنی خستگی عمومی را در مردم ایجاد کرده بود. هر انقلاب دو مرحله دارد. ۱ خستگی ۲ انفجار
تا اینجا گفتیم که مردم از اوضاع ایران خسته بودند یعنی عامل اول انقلاب وجود داشت اما جامعه منتظر یک بهانه برای انفجار بود. به رهبری امام (ره) عامل دوم هم ایجاد شد و انقلاب شکل گرفت. در اکثر انقلابهای جهان همین دو مرحله وجود داشته است. ما می بینیم که افراد مانند امام در سراسر دنیا، هر کدام انقلابی را بنیانگذاری کردند. مهاتما گاندی، فیدل کاسترو، نلسون ماندلا و ... همه این افراد عامل دوم هستند. جدا از سیاست در انقلاب های فرهنگی و اجتماعی و حتی صنعتی نیز روند به همین صورت است، حتی در اختراعات ابتدا خستگی از کمبود آن چیز احساس شده و پس از یک انفجار، آن وسیله اختراع شده است. زندگی در قرن بیستم زندگی است که می توان یکنواختی را به راحتی در هر جمله از آن مشاهده کرد.
صبح پدرهایمان به سر کار می روند و مادرهایمان یا در آشپزخانه محبوس می شوند یا مشکلات اقتصادی آنها را هم از خانه بیرون می کشد. ما میان یک سری مراکز مثل مدرسه، فرهنگسرا در رفت و آمدیم و غروب همه خسته و کوفته در خانه گرد هم می آئیم. هر شب سر ساعت شام می خوریم و فورا هر کس به اتاقش می رود باز از هم دور می شویم و فردا و فرداهای دیگر همین شیوه ادامه می یابد.
اینجا ویژگی اول یعنی خستگی از اوضاع موجود، پدید می آید.
یک زندگی یکنواخت که در آن شور و حرارت نیست و عشق های واقعی هم فرصت بروز پیدا نمی کند.
بدیهی است که انسان در این شرایط از کوره در می رود و خواهان تحول می شود. بعضی از ما به تحولات کوچک دل خوش می کنیم، مسافرت، گردش و به نظر من درد اصلی این است که ما هیچ وقت از خودمان نمی پرسیم دوست داری چگونه زندگی کنی؟ تمام الگوهای زندگی ما موروثی است. از غذا خوردن، ساعت خواب، لباس پوشیدن، حتی مسافرت و گردش هم در تربیت ما زمانی خاص دارد.
مثل یک بازیگر سینما شده ایم که از خود حق هنرنمایی نداریم و فقط باید امر کارگردان را اجرا کنیم. نتیجه این خستگی این است که ما به دنبال یک جرقه، برای انفجار باشیم. اینجاست که گاهی کوچکترین چیزها باعث می شود هر چیز ناچیز انقلاب روحی رخ دهد. بعد از انقلاب روحی انزجار ما نسبت به زندگی خود چند برابر می شود تا جایی که تحمل آنها برای ما ممکن نیست. اینجا خود انقلاب روحی دو بعد مثبت و منفی دارد.
یک وقت انسان دچار انقلاب روحی می شود و از آن برای رسیدن به ایده آل های خود که تا به حال به آن نرسیده استفاده می کند. این انقلاب بسیار عالی است. انسان در این مرحله با دگرگون کردن زندگی خود دنبال گم کرده های خود است. مثلا کارهایی که نکرده، به دست آوردن فرصت های از دست داده و مثلا انسان یک دفعه به خود می آید و می بیند از تحصیل عقب مانده یا خیلی مسایل دیگر. نوعی دیگر از انقلاب روحی این است که انسان به مرحله خستگی و انفجار می رسد اما نمی تواند راه درست را برای این تحول و رهایی از وضع موجود بیابد و منفی حرکت می کند. به اعتیاد پناه می برد، خودکشی می کند، فرار می کند، دست به بزهکاری می زند و به خاطر همین آمار جرم در قشر مرفه جامعه بالاست، چون آنها در زندگی همه چیز دارند و همین باعث یکنواختی و خستگی است و سعی می کنند یک تحول یا انفجار پیش آورند. سرقت، اعتیاد، فرار، رفاقت نامشروع و همه اینها به خاطر این است که این افراد به تحول احتیاج دارند. اما راه را نمی دانند و بیراهه می روند و این همان تحول منفی است.
بعد از اینکه تحول روحی در انسان صورت گرفت مرحله نوینی برای انسان آغاز می شود به نام "خودسازی" که این می تواند بر دو گونه جنسی و روحی باشد.
ساده ترین مفهومی که از این ترکیب به ذهن خطور می کند، این است که انسان در صدد این برآید که خویش را بسازد. اما می خواهیم ببینیم انسان در این ساخت از چه الگویی بهره می گیرد; چون می دانیم که از نظر عقلی هر ساختنی باید از روی الگویی صورت بگیرد.
برای پرداختن به این موضوع که انسان برای ساختن خویشی از چه الگویی بهره می گیرد مثالی ساده می زنیم. فرض کنیم به شما زمینی داده اند با تمام امکانات و گفته اند هر خانه ای که دوست دارید با هر ویژگی در آن بسازید شما سعی می کنید تمام ایده آل های ذهنی خود را در آن عملی کنید، یعنی شما هر ویژگی را که برای ایده آل بودن یک خانه در نظر دارید می گویید. مثلا متراژ خانه، تعداد طبقات، تعداد اتاقها، محل آشپزخانه، متراژ پذیرایی، محل سرویس های بهداشتی، متراژ هر کدام، نوع کفپوش و خیلی موضوعات دیگر...
همه اینها بر می گردد به اینکه شما از یک خانه چه ذهنیت و انتظاری داشته باشید. آن را محل آرامش بدانید یا وسیله فخر فروشی. سادگی آن را ارج بنهید یا تجمل آن را. حالا اگر قرار باشد انسان خود را بسازد، الگوی این ساختن را براساس توقعش از خود که به شناخت و تعریفش از انسان بر می گردد، ترسیم می کند و ایده آل خود را از یک شخصیت انسانی آن الگو مدنظر قرار می دهد.
ریشه های شناخت انسان که الگوی او را می سازد عبارتند از مکتب تربیت، دانش و ... همه این موارد نقش به سزایی در ترسیم ایده آل انسان در خودسازی دارد.
در ترسیم الگویی خودسازی ابتدا یک سری سوال مطرح می شود، نظیر هدف از آفریش انسان، دیدگاه انسان نسبت به جهان، دیدگاه انسان نسبت به خدا و شریعت، دیدگاه انسان نسبت به سیر طبیعت و نقطه آغاز و پایان و ...
این موارد را اگر بخواهیم خلاصه و فشرده کنیم می توانیم بگوییم اصولا برداشت و دیدگاه انسانی نسبت به خود و رابطه اش با جهان طبیعت اساس الگوی انسان سازی است.
اگر ما واقعا یک لحظه بنشینیم و با خود حرف بزنیم که به راستی که هستیم، چه هستیم، دنبال چه می گردیم، جایگاه ما در طبیعت کجاست، این طبیعت با ما چه کرده یا بهتر بگوییم ما با طبیعت چه کردیم، زمان ما را به کجا می برد تا اینجای راه چگونه آمده ایم و ... باعث می شود که انسان به بهتر بودن بیندیشد و برای خود یک «من برتر» ترسیم کند.
اینجا اختلاف نظرها آغاز می شود یعنی انسانها بر اثر اختلاف در پاسخ سوالهایی که آورده شد در ترسیم الگوی مورد نظر با یکدیگر اختلاف پیدا می کنند.
یکی من برتر را در علم می یابد، یکی در عبادت، یکی در رهبری و ایجاد تحول، یکی در لذت بردن از زندگی و تا اینجا هر چه گفتیم مقدمه یک خودسازی بوده است یعنی همان انقلاب روحی به عبارت دیگر خستگی از یک روند تکراری موجب انفجار و تغییر مسیر شده، این تغییر مسیر موجب تفکر شده، تفکر الگوی برتر را ترسیم کرده و حالا نوبت عملی کردن الگو یعنی خودسازی است.
بنابراین انسان بعد از گذراندن چند مرحله به خودسازی می رسد. اکنون او معماری است که نقشه ای معین به همراه تمام امکانات در اختیار دارد و دیگر همه چیز بستگی دارد به تلاش او که بنای خود را چگونه بسازد. در اینجا منظور از چگونه ساختن آن است که ظرافتها و دقتهایی به کار گرفته شود که ماندگاری و ممتازی بنا را در برداشته باشند.
ممکن است بنایی مجلل ساخته شود ولی بر طبق اصول معیارهای مهندسی نباشد. کافی است که زلزله ای با قدرت کم بیاید تا که آن سرای مجلل را به خرابه ای مبدل کند.
خودسازی انسان همین طور است چه بسا انسان هایی در خودسازی کوشش می کنند اما چون این خودسازی اصولی یا بنیادین یا بر طبق ارزش های واقعی نیست با حادثه کوچکی یا وسوسه ای تمام زحماتش به باد می رود. از این رو همان طور که یک معمار در ساختن یک بنا باید تمام جوانب و ظرایف را در نظر بگیرد، انسان نیز در خودسازی باید روحیات، ظرافت ها، توانمندی ها و شرایط خود را در نظر داشته باشد. ممکن است این طور تصور شود که این مرحله همان مرحله نقشه کشی است اما نقشه هر چه هم کامل باشد باز هم نمی تواند همه ملزومات ساختمان را در خود بگنجاند.
خلاصه سخن اینکه انسان وقتی آن من برتر را در ذهن ترسیم کرد باید واقعا و بدون هر تعارف با خود بررسی کند که آیا جدا رسیدن به آن من برتر کار او هست یا نه.
مثلا کسی که در ذهن خود دوست دارد روزی به مقام علمی رفیعی برسد باید واقعا بدون تعارف با خودش فکر کند که به راستی او فردی کم اراده است و اهل مطالعه نیست. آیا واقعا می تواند به ایده آل خود برسد یا خیر که مسلما پاسخ منفی است.
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
مولوی
انسان باید از کم بینی و بزرگ بینی خود پرهیز کرده به واقع بینی برسد، معقول ترین و قابل اجراترین خودسازی آن است که بر پایه واقعیت استوار باشد چه بسا برنامه ای که برحسب توانائی های انسان نباشد و نیمه کاره رها شود، اصلا به جای ساختن انسان او را تخریب کند. بعد از همه این مراحل انسان به مرحله پایان یعنی مرحله عمل می رسد. از ملزومات این مرحله می توان از اراده، صبر، توکل عقلانیت و حرکت آهسته و پیوسته نام برد
● خودسازی و اراده
همان طور که می دانیم یکی از وجوه مهم تمایز انسان و حیوان "اراده" است.
زندگی حیوان به گونه ای است که خود تعیین کننده آن نیست. مثلا کوچ، جفت گیری، شکار، تنازع بقا و همه این مسائل به گونه ای است که غریزه در آن نقش تعیین کنده را دارد در حالی که در انسان همه این مسائل تحت اختیار شعور و به تبع آن تحت کنترل اراده است. همین موضوع تایید کننده وجود نیرویی در اختیار آدمی است. اینکه ما بخواهیم حدود اختیار انسان را بررسی کنیم در حوصله این بحث نیست. مثلا به کسی می گوییم تو حق انتخاب همسر داری ولی حتما باید باy ازدواج کنی. این دو از نظر فلسفی متناقض هستند. این جهان یک سری قوانین کلی و عام دارد که این قانون ها تدبیر الهی است. پس اگر انسانی دچار مشکل شد، نمی توان گفت خداوند خواهان در سختی بودن اوست، چون خداوند کمال مطلق است و بدخواهی یک نقض است. علت مشکلات ما این است که این قانون ها را درک نمی کنیم در نتیجه نمی توانیم از آنها برای سعادت خود بهره ببریم بیایید این بحث را در ادبیات خودمان پی بگیریم و ببینیم نگاه عرفا و شعرای ما به این مقوله چه بوده است. در این باره فکر نمی کنم روشنتر از این بیت حافظ سخنی گفته باشد.
نویسنده : سیدمحسن حسینی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست