چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

مادربزرگ


مادربزرگ

بقچه ی ترمه، چادر نماز و جانماز تسبیح و مهر کربلا، یک بسته نقل بیدمشک، چند قواره پارچه، یک شانه چوبی، یک بسته حنا و انگشتر عقیق مادر بزرگ در چمدانش بود ولی خودش نبود. خاطرات سرشار …

بقچه ی ترمه، چادر نماز و جانماز تسبیح و مهر کربلا، یک بسته نقل بیدمشک، چند قواره پارچه، یک شانه چوبی، یک بسته حنا و انگشتر عقیق مادر بزرگ در چمدانش بود ولی خودش نبود. خاطرات سرشار از محبتش بود خودش نبود.

مادربزرگ سهم خود را از زندگی گرفته بود اما من سهم خودم را از مادربزرگ نگرفته بودم. خاطراتم از مادربزرگ زیاد بود ولی یکی از خاطراتی که هر وقت یاد آن می افتم مرا می آزارد.

مادربزرگ خانه ما زندگی می کرد. اما حمام کردنش با عمه ام بود. که خانه آنها دو ایستگاه اتوبوس با ما فاصله داشت.

از آنجایی که هر وقت عمه ام، مادربزرگ را حمام می کرد، مادربزرگ یکی دو شب خانه آنها می ماند. مادرم هرچند وقت یک بار به بهانه حمام کردن مادربزرگ او را راهی خانه عمه ام می کرد. تا به قول خودش مدتی از دست غرغرهای مادربزرگم راحت شود. نمی دانم چرا هر وقت مدرسه ام شیفت بعدازظهر بود، مادرم از من می خواست که مادربزرگ را به خانه عمه برسانم.

من هم تو عالم بچگی هیچ به این فکر نمی افتادم که با مادربزرگ سوار اتوبوس یا تاکسی شوم. و مادرم هیچ از من نمی پرسید که با چه وسیله ای مادربزرگ را می رسانم.

من برای اینکه قبل از زنگ به مدرسه برسم، پیرزن بیچاره که بدنش دولا و تکیده شده بود به زور تمام مسیر را پیاده می بردم و اواسط راه که نفسش بند می آمد با هزار قربان و صدقه از من می خواست که کمی بایستد و استراحت کند. خیلی کم پیش می آمد که من به او رحم کنم و بگذارم نفسی تازه کند.

حالا هر وقت یاد این خاطره می افتم از خودم می پرسم که آیا مادربزرگ مرا می بخشد؟

لاله زار سوخت . بر خیابان خاکی چسبیده به کوچه مسجد خانه ما. هنوز صدای زیر پسربچه ای که ظهرها با گفتن «عجلوا با لصلاه» مردم محل را به نماز دعوت می کرد توی گوشم است.

خیابان خاکی ما مثل همه خیابانهای دنیا محل گذر انواع آدمها و برای آن موقع دست فروشها که به فراخور فصلها نوع دست فروشها فرق می کرد. زمستانها لبویی، باقالی فروش و تابستانها آب زرشکی که با آن لیوانهای سیاه و قالبهای یخ جگرمان را خنک می کردیم ما که نه ، آنها که داشتند. ما از همان منبع آب خنک کنار مسجد که با خطی سبزرنگ روی آن نوشته بودند «یا حسین» رفع عطش می کردیم.

چرخ و فلکی و شهرفرنگی، شهرفرنگی شخصی بود که شهر فرنگ داشت.

شهرفرنگ، جعبه جادویی بود که روی بدنه اش جای چشم داشت.

وقتی به درونش نگاه می کردیم تعدادی عکس می دیدیم که همراه با صحبتهای مرشد شهرفرنگ راجع به عکسها اطلاعاتی به دست می آوردیم. بچه ها برای سرگرم کردن خودشان به فراخور جنسیتشان بازیها و شیطنت های مخصوص به خودشان داشتند دخترها لی لی ، شمع ،گل، پروانه که از روی طنابی می پریدند و شمع، گل، پروانه را می خواندند.

بازی پسرها هفت سنگ، فوتبال روی زمین خاکی و... همیشه محدوده بازی پسرها بیشتر بود یکی از سرگرمیهای آنها این بود که هر چند وقت یک بار دنبال دیوانه ای می کردند و دم می گرفتند «لاله زار سوخت» و آن بنده خدا هیجانی می شد و دنبال بچه ها می کرد.

قصه این که چرا به او «لاله زار سوخت» می گفتند. مختلف بود مثلا یکی از آنها این بود که او یک مغازه خیاطی توی خیابان لاله زار داشته و شب فراموش می کند اتوی خیاطخانه اش را خاموش کند و مغازه اش می سوزد و صبح از همه جا بی خبر می رود و می بیند مغازه اش با چند تا از مغازه های اطراف لاله زار سوخته و او از همه جا بی خبر بوده و همان جا عقلش را از دست داده است.

تا وقتی بچه ها سر به سرش می گذاشتند کاری به کسی نداشت. ولی من خیلی از او می ترسیدم. اگر برای خرید به بقالی می رفتم و او را در بقالی می دیدم از شما چه پنهان از ترس پا به فرار می گذاشتم .

خیابان خاکی ما زمستانها کلی باعث زحمت اهالی می شد. برفهای روی هم تل شد ه آفتاب که می خورد سیلابی بود؛ که محله را می گرفت. آن روز صبح که راهی مدرسه می شدم. آب همه جا را گرفته بود این که لبه جو کجا بود تشخیص آن مشکل بود و من هم که می خواستم از جو رد شوم توی آب افتادم و جریان تند آب مرا برد.

زمان به سرعت برق و باد می گذشت فقط متوجه شدم که دستی قوی، نیرومند ومحکم دستم را گرفت و مرا از آب بیرون کشید. من که سر تا پایم خیس شده بود و فقط محکم کیفم را چسبیده بودم وقتی از آب بیرون آمدم نگاهم به صاحب دستان قوی و نیرومند خورد که «لاله زار سوخت» بود.

سعاده انوشه(تهران)