چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

زندگینامه محمدباقر قالیباف


زندگینامه محمدباقر قالیباف

در سال ۱۳۴۰ در طرقبه به دنیا آمدم روز اول شهریور طرقبه شهر کوچکی است و ییلاق مشهد محسوب می شود پول دار نبودیم زندگی مان معمولی بود و چرخ آن بی هل دادن نمی چرخید

دکتر محمد باقر قالیباف زندگینامه خود را در وب سایت شخصی‌اش چنین آورده است:

"در سال ۱۳۴۰ در طرقبه به دنیا آمدم. روز اول شهریور. طرقبه شهر کوچکی است و ییلاق مشهد محسوب می‌شود. پول‌دار نبودیم. زندگی‌مان معمولی بود و چرخ آن بی هل‌دادن نمی‌چرخید. من بچه بودم. درآمدی نداشتم. اما هر وقت می‌توانستم کار کوچکی کنم و درآمد اندکی به دست بیاورم که کمک پدر و خانواده باشد این کار را می‌کردم.

روابط ما در خانواده‌مان روابط گرمی بود. همدیگر را دوست داشتیم و دوست داریم. چیز عجیبی هم نیست. مردم ایران معمولا همین‌طوراند. پدرم محور خانواده است. انسجام و پیوستگی خانه با او بود. در کنار او محبت میان باقی اعضای خانواده معنا پیدا می‌کرد.

شانزده ساله که بودم، سال ۱۳۵۶، اوج بی‌قراریم بود. پر از انرژی بودم. عجیب بود. کشور هم انگار تازه شانزده سالش شده باشد، همین حال را داشت. پر از انرژی شده بود و از وضع موجود ناراضی بود. آرمان‌های امام این امکان را فراهم می‌کرد.

امام می‌خواست مردم اسلام را بشناسند و عمل کنند. می‌خواست مردم آقای خودشان و بنده‌ی خدا باشند.

ما با امام نفس می‌کشیدیم و هر چه دستمان می‌رسید، هر چه که به انقلاب مربوط بود، می‌خواندیم. از یک سو تشنه‌ی خواندن و دانستن بودیم و از سوی دیگر، تشنه‌ی حرکت و عمل.

کتاب می‌خواندیم، اعلامیه می‌خواندیم، پای سخن‌رانی و منبر می‌رفتیم؛ مسجد کرامت، امام حسن مجتبی و موسی‌الرضا. منبر شهید هاشمی نژاد، شهید کامیاب، شهید دیالمه، آیت‌الله خامنه‌ای، حاج آقا قادری و شیخ علی تهرانی شده بود پاتوق‌مان.

همان‌قدر هم کار می‌کردیم و دنبال کار بودیم. دوست نداشتیم کنار بنشینیم و فقط حرف بزنیم. امروز دیگر همه‌ی این مجالس قابل تأیید نیستند اما آن روزها همه‌ی این‌ها مجلس مذهبی به حساب می‌آمدند. مثلاً پایگاه اصلی حجتیه هم مشهد بود. مردم وقتی فاصله‌شان با انقلاب روشن شد، ازشان جدا شدند.

همان سال در اوج خفقان با چند تا از هم‌مدرسه‌ای‌هام انجمن اسلامی دانش‌آموزان را راه انداختیم. این انجمن هسته‌ی اولیه‌ی انجمن اسلامی دانش‌آموزان خراسان و بعد کشور شد. یادشان به خیر، فاضل‌الحسینی و جامی که آن روزها از فعالان بودند شهید شدند.

انقلاب تازه پیروز شده بود، ضد انقلاب از چپ و راست و کمونیست و سلطنت‌طلب در مخالفت با انقلاب به یک نقطه‌ی توافق رسیده بودند؛ می‌خواستند مردم را از کارشان پشیمان کنند، شروع کرده بودند به ترور و خراب‌کاری.

مثلا می‌رفتند در همین خیابان امام رضای مشهد در عطاری یک پیرمرد ساده‌ی شهرستانی نارنجک می‌انداختند چون پسرش در سپاه بود. مردم هم همه شدند یک صدا. احساس وظیفه می‌کردند که بروند اسلحه دست گرفتن را یاد بگیرند تا از خودشان و انقلاب و کسانشان دفاع کنند.

اصلا کمیته‌ها و سپاه همین طور به وجود آمد. اسم سپاه را اگر دقت کنید نشان می‌دهد در چه وضعی بوده است؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. یعنی انقلاب اسلامی نیاز داشته تا کسانی ازش پاسداری کنند.

حتی روزی در یک دیدار با امام – گمان کنم دیدار با روزنامه‌نگاران بود – پارچه‌ای نوشته بودند که «وای به روزی که قلم‌ها را زمین بگذاریم و مسلسل دست بگیریم.» که امام صحبتی کرد به این مضمون که خدا کند روزی مسلسل‌ها را هم زمین بگذاریم و آن‌ها هم که به ضرورت تفنگ دست گرفته‌اند قلم به دست بگیرند.

محمود کاوه و ولی‌الله چراغ‌چی و برونسی این‌طوری شد که رفتند پاسدار شدند. همت معلم بود. اگر هم جنگ و ضدانقلاب، هستی انقلاب را به خطر نینداخته بودند همان درسش را می‌داد. عشق تفنگ که نداشت.

باکری هم شهردار بود. شهردار ارومیه. غلام‌حسین افشردی هم که بعدها شد حسن باقری، خبرنگار بود. خبرنگار روزنامه‌ی جمهوری اسلامی. کسی که از بزرگ‌ترین طراحان جنگ در قرن بیستم محسوب می‌شود.

من هم هجده سالگیم در سال پنجاه و هشت بود. می‌شد راحت بروم خدمت سربازیم را کنم و بروم دنبال درس و زندگیم یا در مغازه‌ی پدرم بایستم و یک لقمه نان حلال گیر بیاورم و بخورم.

خواستم دینم را به انقلاب ادا کنم. رفتم جبهه. این سال‌ها گاهی کسانی طوری برخورد می‌کنند که انگار بگویند «یا تو یک دیکتاتور نظامی هستی یا باید از دوره‌ای که نظامی بوده‌ای ابراز ندامت کنی.» نه. ندامتی در من نیست. خوش‌حالم که از کشورم و انقلاب مردمم دفاع کردم.

خوش‌حالم که با دیوانه‌ی متجاوزی مثل صدام جنگیدم. خوش‌حالم که با شهدایی که اسم بردم نشستم و برخاستم. ایران که آمریکای بعد از جنگ ویتنام نیست. ما که متجاوز نبوده‌ایم.

ما مردمی هستیم سرافراز. مردمی که تنها در حد دفاع از خودمان و حتی کم‌تر از آن از سلاح و امکان نظامیمان استفاده کرده‌ایم. من هنوز هم به پاسداریم افتخار می‌کنم.

سال شصت و یک من را کردند فرمان‌ده تیپ امام رضا و یک سال بعد فرمان‌ده لشکر پنج نصر خراسان.

برادرم حسن هم غواص همان لشکر بود. من همان سال ازدواج هم کردم. بیست و دو سالم بود. آن‌ها که به من اعتماد کردند و وظیفه‌ی فرمان‌دهی را به گردن من گذاشتند چه شجاعتی داشتند و من که پذیرفتم هم چه شجاعتی داشتم و ببین که حالا بعضی از ما چه فراموش‌کار شده‌ایم که به مرد سی ساله و چهل ساله اعتماد نمی‌کنیم و کار نمی‌سپریم و می‌گوییم هنوز جوان است.

برادرم حسن در کربلای چهار شهید شد. جنگ چنین چیزی بود. ما در جنگ داغ دیدیم و رنج کشیدیم و بزرگ شدیم. اگر کسی خیال می‌کند این که گفته‌اند جنگ برکت بود یعنی ایام به کام بود و همه چیز جفت و جور، در اشتباه است. ما در جنگ برادران تنی‌مان و برادران ایمانی‌مان را از دست دادیم. برای من از دست دادن حسن قالیباف شاید همان قدر سخت بود که از دست دادن ولی‌الله چراغ‌چی.

ولی‌الله چراغ‌چی هم برای من مثل برادر بود. ولی به راهی پا گذاشته بود که همه می‌دانستیم آخرش فراق این دنیا و سعادت آن دنیا است. او به کام خودش رسید و ما هم باید شکیبایی کنیم تا ببینیم خدا برای‌مان چه خواسته است.

این را که در این هشت سال و بعد از این هشت سال کجا بودم و چه کردم نه می‌توانم بگویم و نه می‌توانم بگذرم. گفتنش به خودستایی‌های اغراق‌آمیز و سرگیجه‌آور شبیه است و نگفتنش از سویی شبیه گریز و ندامت از گذشته است و از سویی شبیه کفران نعمت. نعمت بودن در شرایطی و در کنار و زیر دست کسانی که این تجربه‌ها را میسر کردند و گذاشتند تا باقر قالیباف جوان بشود آدمی که الان هست.

کوتاه می‌گویم. بعد از جنگ هم باز می‌توانستم بروم دنبال همان یک لقمه نان حلال بی‌دغدغه. اما نرفتم. هنوز غرب کشور کاملا امن نبود مدتی ماندم تا امنیت غرب کامل شود. نگذاشته بودیم ایران به چنگ مهاجم وحشی بیفتد اما در همین کش‌مکش او کم ویرانی پدید نیاورده بود.

هر کس خرمشهر را پس از جنگ دیده باشد می‌داند که از چه ویرانی‌ای صحبت می‌کنم. باز هم ساختن وظیفه بود. در سال ۱۳۷۳ من را فرمان‌ده قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا کردند. در این سمت در پروژه‌هایی شرکت داشتم. مثلا راه‌آهن مشهد سرخس، گازرسانی به پنج استان مرکزی و غربی، ساخت سازه‌های عظیم دریایی خلیج‌فارس و نیز سد بزرگ کرخه که یکی از افتخارات مهندسی کشور است.

در همین سال‌ها برایم مسجل بود که بی‌دانستن و بی آموختن نمی‌شود کارها را درست انجام داد. دانشگاه هم دیگر یک وظیفه بود. کار می‌کردم و درس می‌خواندم. رفته بودم دانشگاه تهران و کارشناسی ارشد جغرافیای سیاسی می‌خواندم. می‌شد بروم در یک دانشگاه نظامی درس بخوانم. اما ترجیح دادم بروم دانشگاه تهران.

در سال ۱۳۷۶ مقام معظم رهبری فرمان‌دهی نیروی هوایی سپاه را به عهده‌ام گذاشتند. بدون تخصص که نمی‌شود کاری را پذیرفت. پس از ماه‌ها کار فشرده به فرانسه رفتم و امتحان خلبانی ایرباس را دادم تا مطمئن شوم که این مدرک را هم با تلاش گرفته‌ام نه مثلا با اسم قالیباف یا فرمان‌ده نیرو. هنوز هم خلبان ایران ایر هستم و پرواز می‌کنم.

در نیروی هوایی سپاه سعی کردم خدمت کنم. پیش از من کارهای بسیاری کرده بودند و لازم بود کارهای دیگری هم در ادامه انجام شود. سعی کردم اتفاق‌های خوبی در نیرو رخ بدهد. در زمینه‌های ترابری هوایی به دست‌آوردهای خوبی رسیدیم. هم‌زمان در کنکور دکتری هم شرکت کردم و در دانشگاه تربیت مدرس پذیرفته شدم. عنوان تز دکتریم «بررسی سیر تکوین نهادهای محلی ایران در دوره‌ی معاصر» بود.

در سال ۱۳۷۹، مقام معظم رهبری فرمان‌دهی نیروی انتظامی را به عهده‌ام گذاشتند. نحوه‌ی حضورم در آن‌جا و نیز تغییراتی که در نیروی انتظامی در آن دوره ایجاد شد نیز نیاز به گفتن ندارد.

مردم خود شاهد بوده‌اند و دیده‌اند. من هم وقتی می‌دیدم پلیس با مردم دوست شده و منزلتی پیدا کرده و مردم اسمم را گذاشته‌اند پلیس مهربان، خوش‌حال می‌شدم. راه‌اندازی پلیس ۱۱۰ هم در این دوستی بی‌تأثیر نبود. حالا پلیس مجهز و منظم، شایسته‌ی اعتماد مردم بود.

در سال ۱۳۸۰ در همان زمان فرمان‌دهی نیروی انتظامی از تز دکتریم دفاع کردم و دکتریم را گرفتم، بعد از آن کار تدریس در دانشگاه هم به کارهای دیگرم اضافه شد. این هم غنیمت بزرگی بود. هم در فضای آکادمیک حضور داشتم و هم با نسل جوان دانش‌جو مستقیم سر و کاری داشتم.

سال ۸۳ آقای خاتمی مرا نماینده‌ی خودش و رییس ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز کرد. می‌شد مثل خیلی‌ها فقط هفته‌ای یک بار جلسه بروم و تمام. دلم نمی‌آمد ولی. دست به کار شدم. در فاصله‌ی اشتغالم در این سمت تا استعفا که زیاد طول نکشید، قاچاق سیگار را تقریبا از بین بردیم.

دادگاه ویژه‌ی جرایم قاچاق کالا و ارز را راه‌اندازی کردیم. پرونده‌های مهمی را در این دادگاه بررسی کردیم؛ فرودگاه پیام، قاچاق خودرو. عاملان چند قاچاق بزرگ را هم که به جاهای مقتدری وابسته بودند کشاندیم به همین دادگاه.

باید راه جدیدی برای بودن در خدمت مردم پیدا می‌کردم. راستش همیشه معتقد بوده‌ام که مردم خدمت‌گذار تنبل و پرمدعا لازم ندارند و نمی‌خواهند. اگر بخواهی خدمت‌گذارشان باشی باید دائم در تلاش باشی و جایی را پیدا کنی که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آن‌جا را در خودت فراهم کنی.

دیدم مردان بزرگ و خوبی در کارهای نظامی و انتظامی هستند و دیگر نیازی به حضور من در این عرصه نیست. انتخابات ریاست جمهوری نیز نزدیک بود. رفتم و از کارهای نظامی و انتظامی کناره گرفتم. مردم در نهایت خدمت‌گذار دیگری را پذیرفتند و این برای من هم پیامی بود. گفتم که، باید دائم در تلاش باشی و جایی را پیدا کنی که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آن‌جا را در خودت فراهم کنی.

فعلا در خدمت مردم شهر تهران هستم. اگر از من راضی باشند خدمت‌شان برای من افتخار است و اگر ناراضی باشند باز قالیباف است که باید برود و خودش را درست کند تا لایق خدمت به مردم باشد. مردمی که در طی ربع قرن گذشته بارها نشان داده‌اند که بهترین‌اند"

وب‌سایت دکتر محمدباقر قالیباف